وقتی مادر میشی یکی از دردناک ترین صحنه هایی که می بینی، اون لحظه ایه که بچه ت با تمام وجود میخواد بهت یه چیزی رو بگه. چند بار آب دهنشو قورت می ده، لب هاشو باز و بسته می کنه، صداهای بی معنی در میاره و به یه نقطه دور خیره میشه. اما در نهایت یا به سکوت می رسه یا کلمه ای که هرکاری کنی منظورشو نمی فهمی. اون اشکها و دادهای بعد از نفهمیدن تو، که بوی استیصال و ناتوانی میدن، واقعا دردناکن. خیلی وقتا دلم مسخواد دُری رو بغل کنم و باهاش گریه کنم. از بس که زجر میکشه. درسته که تو یک ماه اخیر روند گفتارش خیلی پیشرفت کرده. ولی واقعا آرزومه زودتر کامل حرف بزنه تا از این فشار راحت بشه...
احساس خوبی دارم. اینکه بعد از سالها فقط آرزو کردن و هیچ قدمی برنداشتن، الان تو سی و شش سالگی ، با یه بچه ی دو سال و نیمه و کلی سختی و همکاری سین، بالاخره یه قدم مفید به سمت نویسندگی دارم برمیدارم. کلاس نویسندگی مرتضی برزگر پنجشنبه های منو از تمام پنجشنبه هایی که تا حالا گذرونده م متمایز می کنه. برام آسون نیست. چهار ساعت از یک روز نیمه تعطیل رو آنلاین و هوشیار باشم. در حالی که سین تازه از سر کار برگشته، ناهار رو سریع خوردیم و دری بهونه ی خواب می کنه. اما شیرینه. به شدت شیرین. وقتی می بینم اینهمه سال یادداشت روزانه نوشتن و وبلاگ داشتن بیهوده نبوده و همه ش تو حال خوش الان قلمم موثره، شاد می شم.
از همه اینا که بگذریم حس پویایی دارم. حس پیشرفت. و اینکه دارم یه کاری برای دل خودم می کنم. همیشه حسرت می خوردم به اونایی که با وجود بچه کوچیک درس می خوندن یا تو یه کلاس شرکت می کردن. الان من خودم یکی از اونام. هدف دارم. برنامه دارم. و وقتی بچه م رو میخوابونم می دونم می خوام با شبم چیکار کنم. حتی دیشب بعد از خوابیدن دری نشستم و یه نقاشی آبرنگ کشیدم! خیلی کیف داد.
یه هیجان دیگه م دارم. قراره جمعه برای ضبط تیزر برنامه ی مامان ها برم فیلمبرداری! البته هنوز نمی دونم تو خود برنامه هم باید باشم یا نه. فعلا تیزر رو بریم ببینیم چی میشه. به دوستم گفته بودن ما مامان چادری لازم داریم. گویا به کنسی خوردن :)) دوستم گفت سرت می کنی؟ گفتم درسته که به خاطر بچه من دیگه کمتر چادر سر می کنم. اما همچنان خودمو چادری می دونم. گفت بهم گفته ن یه مامان چادری خوشگل می خوایم. منم گفتم دوستم خیلی خوشگله! :))) کلی خندیدم. من خوشگلم آخه؟
و از همه اینا که بگذریم امروز یه کار خوب کردم که براش خیلی خوشحالم. برای دوستم که اخیرا فارغ شده یه دسته گل فرستادم و گفتم رو کارتش بنویسن: ...که خستگی شیرین این روزهات در بره! ... دوستم ویس فرستاد با صدای گریون که تو با من چه کردی؟ خیلی بهش احتیاج داشتم و واقعا خسته بودم... یاد خستگی روزای اول خودم افتادم. چقدر چقدر خوشحالم که اون روزهای سخت گذشتن. خدا به همه ی تازه مادرها توان مضاعف بده!