روزی که جواب آزمایش دی ان ای رو گرفتم و فهمیدم یه دختر توی راه دارم، اولین حسی که بهم دست داد ترس خیلی زیاد بود. نمی دونم اینجا ازش نوشتم یا نه. ولی به شدت وحشت کرده بودم و بزرگترین دلیل ترسم این بود که دخترم رو با بچه ی جاری م مقایسه کنن. خانواده سین، مخصوصا پدرش، به شدت اهل مقایسه و به زبون آوردن این مقایسه هستن و من تو تمام این سالها از این مسئله واقعا رنج کشیدم. شاید دلیل هول کردنم همین بود. دردهای خودم جلوی چشمم می اومد و نمی خواستم دخترم هم این حس های بد رو تجربه کنه.
الان هفت ماه و نیم از تولد دُری میگذره. و امروز می گم که نگرانی مسخره ای داشتم. سه سال اختلاف سن باعث شده خیلی چیزها درباره ی بچه ی جاریم به فراموشی سپرده بشه. از طرف دیگه هر بچه ای شخصیت منحصر به فرد خودشو داره و جای خودشو باز میکنه. دُری واقعا بچه ی سازگار و آرومیه و همین اخلاقش حسابی محبوبش کرده. جمعه ها هم دیگه مثل قبل نیست که همیشه دور هم باشیم. خیلی وقت ها برادر شوهرم اینا نیستن. (مخصوصا از وقتی جاریم با مادرشوهر مشکل پیدا کرده و کلا خودش دیگه نمیاد اونجا) قسمت بزرگی از ترس من مقایسه ظاهر بچه ها با هم بود. چون جاریم همیشه دخترش رو با لباس های مارک خیلی گرون میگردونه. ولی الان می بینم ما هم بچه مون رو قشنگ می گردانیم بدون اینکه خرج خیلی زیادی بکنیم. و اتفاقا همیشه هم پدر شوهرم از ظاهر آراسته دُری تعریف می کنه. (که ترجیح میدم وقتی بزرگتر شد این تعریف های ظاهری کمتر بشه و بیشتر روی صفات اخلاقی ش متمرکز بشه).
خلاصه خواستم بگم زندگی بارها و بارها به من ثابت کرده که وجودم می تونه پر از پیش داوری، ترس های بی دلیل، و قضاوت های نادرست باشه. و من همچنان شاگرد خوبی نیستم و درس نمی گیرم :)