ده روز مونده تا سال نو و به نظرم تنها کسی که به بهار باور داره، زمینه. فارغ از هر هیاهو، فارغ از آدم ها، کرونا، سیاست، نرخ سکه و ارز، جنگ، فقر یا هر چیز سیاه دیگه، این زمینه که داره می شکفه. مثل هر سال. درخت های چنار جلوی خونه پر شده ن از جوونه هایی که بزرگ شدنشون رو روز به روز از پت پنجره اتاق خواب با دری می بینیم. نهال باریک و جوون کوچه بغلی سرتا پا شده شکوفه سفید. هوا رو به گرمی رفته و دیگه می شه بدون پوشش اضافه رفت تو بالکن و از هوا لذت برد. شهر خالی از هیاهوی عید منو یاد فیلم آی ام لجند میندازه. همونقدر سوت و کور و تهی. دوستم می گفت سبزه انداختم که لااقل یادم بمونه عیده. من ولی حتی هفت سین هم امسال نمی ندازم. از دلمردگیم نیست. وسایلش رو ندارم. برای کار غیر ضروری هم به سین قول داده م از خونه بیرون نرم. (روزی بیست و هشت بار ازم قول می گیره چون می دونه من ما تحت نشستن تو خونه ندارم) چیزی ته قلبم می گه قضیه کرونا هم به سختی اما با دقت می گذره و روزهای خوب دوباره میان. برای همین مستاصل و مضطرب نیستم. فقط محتاطم. نه برای خودم. بیشتر برای سین که دلیلش بماند.
دری از پریروز مریضه. با تهوع و استفراغ شروع شد و حالا شده تب. چهل درجه. میشه کوره آتیش. به زور تب بر آرومش می کنم و دوباره مثل فنر میپره بالا. وقتی تبش میاد پایین شارژ می شه و دور خونه شیطونی می کنه. وقتی داغ میشه خودش رو تو بغلم گوله می کنه و هیچی نمی گه. کسی تا به حال بهتون گفته بود بچه چهارده ماهه خیلی می فهمه؟ بذارین من بگم. معنی نصف بیشتر جمله هاتونو می فهمه! معنی خستگی تون رو هم می فهمه. کلافگی یا اخم یا غصه تون رو. معنی نگاه شیطنت آمیز و بازی رو. معنی دلضعفه از دلبری رو. یه جوری می فهمه که غافگیر می شین. قبل از اینکه بچه دار بشم می گفتم بچه منو از بیمارستان ببرین شیش ماه که خوردنی شد بیارین. الان اگر قراره بچه رو از بیمارستان ببرین بعد از یک سالگی بیارین چون خیلی باحال می شه :))
راستشو بخواین خیلی دلم برای اسفندهای هرسال تنگ شده. برای بساطی های هفت سین. برای بدو بدو های آخر سال. من حتی لباس های عیدم کامل نیست و کلی خرید برای خودم و دری دارم اما دیگه بی خیال شدم چون دیدم جایی قرار نیست بریم. از ته دل دعا می کنم این بلا از سر همه مردم دنیا برداشته بشه. الهی آمین.