Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

باید خاطره ش ثبت می شد!

اینکه مهسا گفت می تونه دوشنبه از یزد بیاد تهران، از معجزه م اونور تر بود. تولد مرضیه نزدیک بود و ما دوتا حسابی تو فکر که چیکار کنیم که از خوشحالی به قول خودش تشنج کنه! حالا اومدن مهسا و جمع شدن سه تایی مون تو خونه ی ما، یکی ار آرزوهای مرضیه بود که برآورده می شد. همه چیز آماده بود. به بهانه خرید از روسری فروشی معروف محله مون مرضیه رو به خونه خودمون کشیده بودم و مهسا بعد از خریدهای کاری از بازار، به سمت ما روونه می شد. 

نزدیک ساعت دو و نیم مرضیه رسید و مهسا هنوز در خم و پیچ بازار! هر دو گشنه بودیم چه گشنه ای!! اما باید یه جور سرش رو گرم می کردم تا مهسا برسه. بهونه آوردم که غذا هنوز یکم کار داره و براش یه قهوه درست کردم که ته تهای دلش رو بگیره :))ساعت شده بود نزدیک سه و دیگه داشتیم از گشنگی به خوردن همدیگه فکر می کردیم که مهسا اس ام اس زد من نزدیکم. آروووووم آرووووم شروع کردم به چیدن سفره و کشیدم غذا و تو دلم فحشی بود که نثار مهسا می کردم :)) همه چیز آماده بود و مهسا نبود. به بهونه عکس انداختن مرضیه بیچاره رو با قار و قور شکم دور از غذا نگه داشته بودم. مهسا پیغام داد که من دم درم. رفتم پشت آیفون و گفتم: "سین! کجایی؟؟ بیا بالا!" به مرضیه گفتم سین یه چیزی جا گذاشته میاد می گیره می ره. مرضیه رفت و پشت دیوار قایم شد و من به مهسا اشاره کردم بیاد تو. خودمم رفتم مثلا دنبال وسیله جا گذاشته شده. خوب... واقعا توصیف قیافه ی مرضیه غیر ممکنه. به حدی چشماش گشاد شده بود که هرآن انتظار می رفت قلپی بیوفتن بیرون :)) 



اعتراف می کنم سالها بود، سالهاااااااااا بود که این حس شیرین رو تجربه نکرده بودم. جمع بی حاشیه، شادی و شعف مطلق ، حس راحتی و رهایی از نگرانی های بیخود و همیشگی که آیا همه چیز سرجاش هست یا نه؟! سالها بود دوستایی که باهاشون خیلی راحت بودم و کنارشون خیلی بهم خوش می گذشت تو گذر زمان حل شده بودن و حالا با بودن کنار این دوتا حس بیست سالگی بهم دست داده بود. ناهار خوردنمون طولانی و پر از حرف و خنده بود. ظرفا رو همینجور رو هم تلنبار کردیم و پخش شدیم رو کاناپه ها. دوربین آوردیم و کلی عکس گرفتیم. و یک ساعتی که گذشت مرحله دوم غافلگیری مون رو رو کردیم! کیک تولد مریم پز و کادوی تولد :) دیگه کار از تشنج هم گذشته بود :)) مخصوصا که هدیه ی تولد مرضیه یه موزیک باکس با یه ملودی خیلی خیلی دوست داشتنی بود. مرضیه خوشحال بود و این تمام چیزی بود که ما می خواستیم.



بعد غروب سه تایی رفتیم روسری فروشی کذایی و بچه ها خریدهاشونو انجام دادن و راهی مترو شدیم که مهسا به قطارش برسه و مرضیه به مهمونی خونه داییش. وقتی تمام پله های مترو رو پایین رفتم و تا دم گیت بدرقه شون کردم، همه حس های مرده م زنده شد. تمام حس هایی که فکر میکردم بعد از اونهمه ضربه و غم، دیگه هیچوقت برای هیچ دوستی خرجشون نمی کنم. مدت ها بود کسی رو اینطور تا لحظه ی آخر بدرقه نکرده بود تا ز لحظه لحظه بودنش لذت ببرم. آدم ها رو همونجایی رو رها کرده بودم که خواسته بودن ازم جدا شن. ولی حالا انگار دوباره دلم می خواست مریمی باشم که قبل از فکر کردن به سود و ضرر قدمی که برمیداره، فقط به دلش فکر کنه که الان چی می خواد. حتی اگر اون بغض خفه و کم رنگی باشه که بعد از تموم شدن یه مهمونی کوتاه دوست داشتنی ته گلوم می شینه...


پ.ن: خونه رو بوی فرزیا برداشته. تا دیوانه شدن راهی نمونده...

فازشون چیه؟

بهش گفتم: "من دیر فهمیدم خانواده ی آدم باید در اولویت باشه". دیر به اندازه یکی دوسال بعد از آشنایی با سین. وقتی دیدم برای سین همه چیز اول از همه یعنی خانواده. در حالی که برای من حلقه ی بزرگ دوست هام پرچمدار اولیت هام بودن و متاسفانه باید بگم خیلی جاها خانواده م رو قربانی کسایی کردم که حتی الان نیستن که بخوام منت بذارم سرشون! یه زمانی هست که آدم فکر می کنه بیشترین چیزی که به دردش می خوره داشتن دوست های زیاده چون به وقتش تو مراحل مختلف  زندگی دستت رو می گیرن. ناخودآگاه می بینی بعد یه مدت چنان انرژی ای براشون صرف می کنی که دیگه تهش چیزی برای خانواده ت باقی نمی مونه. ولی خانواده همون تیله درشت و درخشانیه که از الک رد نمی شه و تو غربال روزگار همیشه دلگرم نگهت می داره. همیشه گفته م...آدم از یه سنی به بعد روابطش رو با آدم ها خیلی محدودتر می کنه. خیلی گزینشی تر برخورد می کنه. خیلی کسا رو حذف می کنه و معدود آدم های جدیدی رو به روابطش راه می ده. یه موقعی دغدغه آدم اینه که به فلان دوستم که زنگ زدم و برام درد دل کرد، چقدر حالش بد بود. چند روز فکرت درگیرشه و گریه م حتی ممکنه براش بکنی. ولی بعدترها اگه دوباره توی همون وضعیت قرار بگیری فقط میشی گوش شنوا و اگر کمکی از دستت بربیاد انجام می دی و اگر نه کمی دلداری می دی و بعد به زندگی معمول خودت برمیگردی. دیگه درگیر نمی شی، حل نمی شی...

اصلا من چرا از اینجا شروع کردم؟ چیز دیگه ای می خواستم بگم...

تولدم برگزار شد. خیلی خوب. پر از آدم های مهربون و پررنگ زندگیم. هم دوست، هم خانواده، هم فامیل. مجازی و واقعی. چند سالی هست یاد گرفته م برای اینکه تو روز تولدم بهم خوش بگذره، مچ گرفتن رو بذارم کنار و منتظر نباشم آدما تو اینهمه گرفتاری روز تولد منم یادشون بمونه. از چند روز قبل همه جا جار می زنم که فلان روز تولدمه. اینجوری اگر کسی هم فراموش کرده باشه و من براش مهم باشم، یادش میاد و شرمندگی نمی کشه و روابطمونم تیره نمی شه. امسال هم یک هفته قبل از تولدم تو گروه تلگرامی دوستام خودم اعلام وضعیت کردم و روز قبل از تولدم هم که با دوستم رفتیم کیک استودیو و پیشواز تولد ، توی اینستاگرام هم پست گذاشتم و هم استوری. روز تولدمم که عکس جعبه گل جاریم رو گذاشتم و تا آخرین لحظه روز تولدم سعی کردم تو چشم همه اونایی که به فضای مجازی دسترسی دارن فرو کنم که آی ایهاالناس من تولدمه :)) خیلی ها اومدن و تبریک گفتن. یکی دوتا از صمیمی تر ها بهم زنگ زدن. و تعداد زیادی از عزیزانم رو هم حضوری دیدم. همه اینها قلبم رو شاد می کرد اما یه گروه برام هنوزم عجیبن. آدمهایی که زمانی جزو آدمهای پررنگ زندگی من بوده ن...که اسم رفیق رو یدک می کشن. حتی ادم هایی که نون و نمک همدیگه رو خوردیم. حال همو پرسیدیم. دست همو گرفتیم. آدم های فعال دنیای مجازی که می دیدم حتی استوری هامو می بینن، و مطمئنم که پست ها رو هم می دیدن، و مطمئنم که فهمیده بودن تولدمه - نمی گم می دونستن! - ولی حتی در حد یه کامنت تولدت مبارک به خودشون زحمت ندادن! من بحثم اصلا این نیست که حالا چون اونا تبریک نگفتن من باید برم خودمو دار بزنم! حرفم اینه که پس من کجای زندگی اینام؟ پس چرا ما الکی با هم سلاملیک داریم وقتی حتی اندازه یه کامنت تبریک تولد نمی تونیم برای هم وقت بذاریم؟ واقعا برام سواله. چرا آدم باید ببینه که یه نفر تولدشه ولی حتی اندازه یه تبریک مهربون نباشه؟ من خودم یه وقتا تو اینستا عکس کیک یه آدم غریبه رو که نمیشناسمش رو می بینم میرم تبریک می گم. چون اون آدم خوشحال می شه حتی اگر ما همدیگه رو نشناسیم. اونوقت یکی مثل یه دوست خیلی قدیمی من که سالها انقدر با هم صمیمی بودیم که از اون طرفش زده بود بیرون!، بعد از چهار روز پیغام می ده که تولدت فکر کنم(!!!!) با کلی تاخیر مبارک!! یعنی تو الان تولد من یادت نبوده؟ گیریم تو اینستا هم ندیدی، که دیدی! عذر بدتر از گناه نیست که کلا تولد من یادت نباشه ؟ مایی که سالها از یک ماه قبل برای جشن تولد همدیگه و سورپریز کردن همدیگه نقشه می کشیدیم؟!

بازم می رسم به همون پاراگراف اولم. اول خانواده، دوم خانواده، سوم خانواده، و بعد چهارم دوست های معدودی که حال تو براشون مهمه! 

دلم می خواد یه کاغذ بچسبونم رو پیشونیم  و بنویسم: اگه با ما حال نمی کنی جان عزیزت همین الان ما رو بلاک کن! 

شنبه ی موعود

شروع 95، شروع عجیبی بود. برای تحویل سال نو، اعضای خانواده ی من  تو خونه مون جمع شدن. و برای سیزده به در فامیل پدری سین. مثل این بزرگای فامیل که همه یوهو میر ن خونه شون :)) هر دوش هم بسیار خوش گذشت. این میون چهارده روز بود که گرچه به شیرینی سالهای قبل نبود (یا کام من شیرین نبود) ولی روزای خوب هم داشت. حالا امروز اولین شنبه از سال 95 ه. به قول متنی توی اینترنت، این همون شنبه ایه که قرار شروع خیلی چیزا باشه. همون شنبه ی موعودی که همیشه همه چیز رو ارجاع دادیم بهش. با توکل به خدا ان شالله همه مون بتونیم تغییرات مثبتی رو که می خوایم تو زندگی هامون اجرا کنیم.


پ.ن: از اتفاقات شیرین عید امسال دیدن دوباره ی آقای جیم و بانو بعد از مدتهااااااااا بود. دلگرم شدم به رفاقت های قدیمی... :)

:)

دیروز یه آن به خودم اومدم دیدم دارم وسط نماز گوله گوله اشک می ریزم. پاشدم دوباره قامت بستم. گفتم به کی هدیه بدم؟ نمی دونم چرا شاید به خاطر گروه احرار که سلام صبح دوشنبه ش رو از طرف عمار یاسر به امام زمان عج داده بود... ولی یاد این آقا کردم. بعد یوهو یاد سلمان هم افتادم. شدم یه دل و دو دلبر. بس که این آقا رو هم دوستش دارم. گفتم من نمی تونم انتخاب کنم. نماز مال هر دوتون. شمام برای آرامش دل من دعا کنین. سلام نمازو که دادم از این رو به اون رو شدم. خیلی بهترم....خیلی...


پ.ن: ممنونم از همه تون به خاطر کامنت های مهربونتون. خوشحالم که دوستایی به خوبی شما دارم. ولی جواب دادن به کامنت ها این مهر و محبت رو تصنعی می کنه. فقط می تونم بگم ممنون رفقا :)

من تو دلم یه پلیس مخفی دارم!

من بچه‌ی آخرم. دوتا خواهرهام با اختلاف سنی شش و هفت سال ، قبل از من نوجوونی،جوونی و مادری کرده ن. واسه همین تجربه م از خودم شش هفت سال جلوتره. خیلی زود لوازم آرایش رو درک کردم. خیلی زود یواشکی آهنگ گوش کردن رو یاد گرفتم (که طبیعتا سلیقه موسیقی م کپی برابر اصل خواهرهام بود!). قبل از اینکه بچه های همسن  سالم بدونن باید برای بازیگرها سر و دست شکوند، آلبوم عکسهای بازیگرهای ساعت خوش رو که خواهرم از یکی از دوستاش قرض گرفته بود، کش رفتم و بردم مدرسه تا به دوستام پز بدم. از اونجایی که خواهرم نوزده سالگی عقد کرد، من از دوازده سالگی با مقوله ای به اسم عشق هم آشنا شدم! یه وقتا فکر می کنم من اگر هر جنس دیگه ای داشتم، باید خیلی شیطنت می کردم تو نوجوونیم. ولی از بس همیشه تو زندگی م پخمه بوده م، همه ی این چیزا دم دستم بود و برام مهم نبود! نمی دونم پخمه کلمه مناسبیه یا نه. ولی کلا نه تو این باغا بودم و نه دوست داشتم که باشم. - از شما چه پنهون هنوزم تو باغ هیچی نیستم! :)) - من بچه ی تنهایی بودم. خواهر دومیم دو سه سال بعد از خواهر بزرگم عروسی کرد و رفت. دو سال بعدم پدرم فوت شد. من بودم و مامانم. با هم که نمی ساختیم. منم بچه ی تو خونه بمون نبودم. یا کلاس بودم و بعد که دانشجو شدم همش دانشگاه. وقتایی هم که کلاس و دانشگاه نبود، با دوستم بیرون بودیم. پارکی، شهر کتابی، خونه ی اونا حتی! مامانم سفرهای یه هفته ای می رفت با دوستاش. از سر بی حوصلگی. که دق نکنه تو خونه به اون گندگی. من همش تنها بودم. خونه ی هیشکی نمی رفتم. حتی مادربزرگم. دل گنده بودم دیگه. تو اون خونه ی ویلایی بی در و پیکر تنهایی می خوابیدم. 

همه ی اینا رو گفتم که بگم خیلی کارا می تونستم بکنم ولی نکردم. خدا خیلی دوستم داشت و مراقبم بود. مامانم همیشه می گه من تو دل بچه هام یه پلیس مخفی گذاشته م. اونه که نمی ذاره سمت کار بد برن. با یه ایمانی اینو می گه. حرفش درست. دستشم درد نکنه. ولی گاهی از خودم می پرسم با اینهمه ایمانی که به خویشتن دار بودن ما داره، چرا وقتی تو چارده سالگی، اولین مجله ی عمرم رو خریدم - که یه مجله ی سینمایی بود و عکس خسرو شکیبایی خدا بیامرز روی جلدش - عکس العمل مامان اینجوری بود؟ تو راه برگشت از مدرسه خریده بودمش. کلی کیفور بودم که دیگه بزرگ شده م و برای اولین بار جرات کردم از باجه روزنامه فروشی خرید کنم! لباسامو عوض کردم و قبل از خواب بعدالظهر، مجله رو ورقی زدم و بعد وایسوندمش روی رادیاتوری که کنار تختم بود. یه جوری که خسرو شکیبایی از روی جلد زل زل نگاهم می کرد. وقتی از خواب بیدار شدم مامانم خیلی عصبانی بود! گفت تو حیا سرت نمی شه؟! محرم نامحرم سرت نمی شه؟! نمی دونی یه بازیگر یه مرد نامحرمه؟ نباید با علاقه و لذت نگاهش کنی؟! مگه نمی دونی نباید بذاری نگاهت هرز بشه؟ 

هیچوقت یادم نمی ره اون روز رو. کیفم کور شد. الان که فکر می کنم می گم کاش حداقل یه مرد جوون بود یا یه بازیگر نوجوون پسند! من خسرو شکیبایی رو خیلی دوست داشتم ولی هیچوقت فکرشم نمی کردم نگاهم بهش با لذت باشه مثلا! =)) خیلی روز بدی بود. بردم مجله رو صد جا قایم کردم که یه وقت نگاهم به صورت یه بازیگر نامحرم نیوفته که گناه نگنم خدا نکرده! بعدها وقتی با بهار دوست شدم و دیدم هرجا باشه و تلویزیون بازیگر محبوبش رو نشون بده، مامانش صداش می زنه و می گه بیا رفیقت، خیلی حسودیم شد. حتی بعدها توی دانشگاه هم بهار  یه همشاگردی داشت که همسایه شونم بود. همچین بگی نگی هم بر و رویی داشت. اوونوقت هر موقع مامانش از پشت پنجره پسره رو می دید بهار رو صدا میزد که اونم بره یواشکی پسره رو دید بزنه و با هم غش غش بخندن. حسودیم می شد که مامان بهار می فهمه اینا همش شور و هیجان و شوخی های جوونی و نوجوونی ه. که یه دختر حتی اگر همه ی عکس های یه بازیگر یا یه فوتبالیست رو جمع کنه، اخرش یه روز بزرگ می شه و به همه ی این کارا می خنده. حسودیم شد که مامانش دخترش رو می شناسه و مرز بین شوخی و جدی ش رو می فهمه. که اگه پسر همسایه یه قضیه ی جدی بود، صدلا پوشونده می شد نه اینکه هر روز که از دانشگاه میاد یه چیز جدید ازش تعریف کنه و با هم کلی بخندن.

یه وقتا حس می کنم من از دوازده سالگی پریدم به سی سالگی! این وسط یه ذره م نوجوونی و جوونی نکردم. اشتباه نشه. من حسرت اینو نمی خورم که مثلا من چرا دوست پسر نداشتم!!! بارها گفته م و بازم می گم که بهترین کاری که تو زندگیم کردم دوری از روابط اینچنینی بود. (قضیه همون پلیس مخفیه) ولی می گم کوچیک ترین کارا هم از نظر مامان من خطای بزرگی بود.

نمی دونم من وقتی مادر بشم چه جور مادری می شم. همینقدر سخت گیر مثلا؟ یا حتی بدتر؟ اما اینو می دونم که اگر بچه م از بازیگر یا ورزشکار خوشش بیاد هیچوقت بهش نمی گم که عکساشو جمع نکنه یا دنبال شایعات پشت سرشون، مجله های زرد نخونه. چون اینا همه ش جزئی از روند زندگیه. باید وقتی با دوستاش دور هم جمع می شن واسه هم از توی بازیگرا شوهر پیدا کنن و ساعتها بخندن. باید وقتی خبر ازدواج خواننده محبوبش رو می شنوه با جیغ و فریاد فحشش بده. حتی گریه کنه مثلا.  باید یه چیزایی توی خاطرات نوجوونیش داشته باشه که وقتی شد سی سالش از یادآوریشون و فکر کردن ه خنگ بازی هایی که در آورده ریسه بره! :)