من آدم گریه اوویی نیستم. از اینایی که اشکشون دم مشکشونه. که تا بهشون پخ کنی می زنن زیر گریه. اینکه چرا من آدم گریه اوویی نیستم حتما دلایل خیلی زیادی داره. منم راوانکاو نیستم. فقط یادمه تو بچگیم یه بار خواهرم با آب و تاب خیلی زیاد از رفتار و منش آروم و خانومانه ی دختر خاله م پیش مامانم تعریف کرد و مامانم هم به نشونه ی تایید هی سرش رو تکون داد و من با اون سن کم حس کردم خواهرم منظورش کاملا به منه و مخصوصا داره دختر خاله م رو تو چشمم می کنه که منم دختر خوب و آروم و توداری باشم و هی آبروش رو اینور اوونور نبرم. حالا اینکه برداشت من تو اون سن درست بود یا نه مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که من یوهو تصمیم گرفتم آدم توداری باشم! تصمیم گرفتم یه دیوار بلند و قطور دور تا دور احساسم بکشم و هی لبخند بزنم. هی لبخند بزنم. انقدر لبخند بزنم که عقم بگیره. که یادم بره اصلا چه جوری می شه ترسید مثلا. یا دلسوزی کرد. یا غافلگیر شد. حتی گریه! هرجا که جاش بود گریه کنم آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم تو چشم طرف و با یه پوزخند بحث رو عوض کردم. تا حالا هزارتا فیلم دیده م که دلم خواسته باهاش عر بزنم. ولی حتی وقتی تنها بوده م چشمام رو تا آخرین حد گشاد کرده م و بدون پلک زدن زل زده م تو صفحه ی تلویزیون که مبادا یه وقت اشکی بچکه. یا وقتی یکی که واسم خیلی عزیز بوده پیشم گریه کرده و درد دلش رو بیرون ریخته و من واقعا دلم خواسته سفت بغلش کنم و باهاش زار بزنم، عین ماست نگاش کرده م و شونه ش رو یکم مالش داده م و گفته م غصه نخور درست می شه! کوفت و درست می شه. می خوام نشه! تو زارتو بزن. اصن چرا ماها تا می بینیم یکی داره گریه می کنه زود می خوایم آرومش کنیم؟ هی می گیم گریه نکن، به خودت مسلط باش، محکم باش... اصلا گریه نکردن چه ربطی به محکم بودن داره هاع؟ کی می خوایم یاد بگیریم یکی که داره زار گریه می کنه بغل کنیم و بگیم گریه کن خالی شی؟ انقدر فشارش بدیم که اگه اشکی هم مونده تو چشماش بپاشه بیرون و راحت شه؟ مثه من باشین خوبه؟ که به تعداد انگشت های یه دست تو موقعیتی قرار نگرفته باشین که بدون اینکه کنترلی روی اعضای صورتتون داشته باشین، گوشه ی لب هاتون پایین کشیده بشه و چونه تون بلرزه و یه چیزی درست از وسط تخته سینه تون هجوم بیاره به گلوتون و قطره های اشک فوران کنن و از پشت مژه هاتون بریزن بیرون؟! که به این فکر نکنین که باید قشنگ گریه کرد مثلا و حلق رو نباید باز کرد و چشما رو نباید رو هم فشار داد و از آب بینی به جریان افتاده هم نباید غافل شد!؟ من چند بار تو کل زندگیم اینطور سد رو شکونده م؟ پنج بار؟ هشت بار؟ تو کل دوران تحصیلم فقط یه بار این گریه رو تجربه کردم. راهنمایی بودم. واسه اولین بار قرار بود با مدرسه بریم مشهد. سه روز بود پول تو کیفم بود و یادم می رفت بدمش به مشاورمون. روز سوم وقتی رفتم دفتر بهم گفتن فرصت تموم شده و بلیطا رو خریده ن و تقصیر خودمه که زودتر پول رو نیاورده م. مثل جنگ زده ها خراب و داغون برگشتم تو کلاس. دوستام دوره م کردن که چی شد؟ هی خودمو کنترل کردم. هی گفتم نشد و سکوت کردم. هی ناخونامو تو گوشتم فشار دادم که یه وقت چشمام پر آب نشه. خجالت می کشیدم جلوی دوستام گریه کنم. وقتی همه شون به دست و پا افتاده ن که ما بدون تو نمی ریم و به ما بدون تو خوش نمی گذره، اومدم بگم که من حتی ساکمم بسته بودم که یوهو سد شکست! حتی امون نداد جمله م تموم شه! تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو بذارم روی میز که کسی صورت زشتم رو که موقع گریه کردن سرخ و ملتهبه نبینه! همون وقت دوتا از بچه ها به دو از پله ها اومدن بالا و خودشون رو انداختن تو کلاس و گفتن فلانی چرا گریه می کنی؟ خانوم گفت حله. داشته سر به سرت می ذاشته!!!! ولی من دلم می خواست گریه کنم. دلم می خواست دل و رودم بیاد بالا از گریه. اما به زور بلندم کردن بردنم تو حیاط که صورتم رو بشورم. نفسم بریده بود و نمی تونستم درست حرف بزنم. روم نشد بگم الان تو این لحظه حل شدن یا حل نشدن مشکل رفتن من به این سفر مهم نیست. که فقط دلم می خواد این بغض خالی شه و دماغم رو بگیرم و بعد براتون یه دل سیر بخندم. همونجا درش رو گذاشتم و دیگه م حرفشو نزدم.
من آدم گریه اوویی نیستم. تا حالا غش هم نکرده م. اینکه گریه و غش چه ربطی به هم دارن هم جوابی براش ندارم. یوهو به ذهنم رسید. برای همین اگه یه روز بخوام رمان بنویسم نمی ذارم اتفاق سوزناکی توش بیوفته. چون شخصیت اصلی کتابمم بلد نیست زار بزنه. بلد نیست غش کنه. عین خودمه. سفت و چغر! ولی همه تون بدونین. اگه دیدین همین آدم سفت یه گوشه ای از کتاب نشسته و تو خودش مچاله شده و بر خلاف انتظارتون داره های های گریه می کنه، بدونین دلش شکسته! چون تنها وقتی که نمی تونه جلوی شکستن این سد رو بگیره وقتیه که عمیقا...عمیقا...عمیقا دلشکسته شده باشه...
پ.ن: عنوان مصرعی از ابیات امیر خسرو دهلوی ست.