غمگینم. و این غم بر اومده از هزاران موج گاه و بیگاهه که بارها و بارها بی خبر زمینم زدن. هربار بلند شده م، خودم رو تکونده م، اشکم رو پاک کرده م، دماغمو بالا کشیده م و سعی کرده م رو زانوهای سست و لرزونم محکم وایسم. تا وقتی که موج بعدی محکم تر زمینم بزنه. هرچی سنم بالا تر میره عمق این غم بیشتر میشه ولی بدبختی میدونی چیه؟ فرصت فرو رفتن توی غم برای اینکه بتونی هضمش کنی و ازش عبور کنی هر روز کم و کمتر میشه. مخصوصا وقتی مادر باشی...
به شدت نیاز به یه شب برفی دارم. به تاریکی، به یه پنجره رو به خیابون، یه چراغ که دونه های برف رو بشه تو نور زردش تماشا کرد. و آهنگ بیات اصفهانی. نیاز دارم که اشک هام روی گونه م سر بخورن و از زیر چونه م بچکن تا این غم عجیب رو بشورن...
کاش بزرگ نمی شدم....
خوبه که اینجا خلوته. خوبه که قضاوت ها کمتره. خوبه که اگر چیزی رو نمی تونی اونقدر که میخوای باز کنی، هجوم آدم های آشنا و غریبه تو رو از هم نمی دره.
به این روزهای عجیب فکر می کردم. عمیق فکر می کردم. به فیلم ماشین گ.شت ارش.اد ... به "محجبه ام و با گ.شت ارش.اد مخالفم!" که استوری کردم. و پشت بندش "با حجاب اج.باری مخالفم!" که هنوز استوری نکرده م...چرا؟ مگه در درون از این اجبار که اینطور مردم رو به جون هم انداخته ناراضی نیستم؟ مگه دلم نمی خواد مثل زمان جوونی مامانم چادری با چادرش خوش باشه و بی حجاب با دامن کوتاهش؟ و در عین حال از دوستی با هم شاد باشن؟ در کنار هم باشن و به هم کاری نداشته باشن؟... معلومه که می خوام. اما چی جلوی منو برای ابراز عمومی ش می گیره؟
به خودم نمی تونم دروغ بگم. دوستای زیادی از قشر غیر مذهبی دارم. مشکلی هم باهاشون ندارم. اما هربار عزیزی که از حجاب به بی حجابی، از نماز به بی نمازی، یا از ممنوعیات به مشروبات می رسه، یه غصه ای ته دل منو می گیره. مدام به خودم می گم به تو مربوط نیست زندگی خودشه. دلش خواسته تغییر کنه. اما باز از غم لبریز می شم. چون عمیقا باور دارم اعتقادات ما، خدای ما، امام زمان ما، امام حسین ما، نماز و حجاب ما، هیچ ربطی به این حک.و.مت نداره و خون دل پیامبر و ائمه پشتشه.
تلویزیون داشت یه حبه قند رو نشون می داد. پیرزن سن و سال گذشته و الزایمری به سختی نماز می خوند. یاد آقاجون افتاده بودم که تو روزهای اخر نیمه هوشیاری ش تو خواب و بیداری نماز رو زمزمه می کرد. از مامان پرسیدم: "یعنی من تا پیر بشم همچنان نماز می خونم؟" مامان با اطمینان مادرانه ش گفت:"حتما" گفتم: "من مطمئن نیستم. مگه حدیث نداریم که تو دوره اخر زمان ادم ها صبح مومن از خونه بیرون می رن و شب کافر به خونه برمیگردن؟..." و غم صورتم رو پوشوند...
نمی دونم طبیعیه که برای کنسل شدن یه موضوعی مثل جا به جایی خونه، من انقدر بهم بریزم و سوگوار بشم؟ وقتی به درونم نگاه می کنم، وقتی خوب و عمیق نگاه می کنم، مریمی رو می بینم که از خط یکنواخت و صاف زندگی به حدی خسته ست که یه موضوعی مثل تغییر خونه دو خواب به سه خواب، یا تغییر محل با تجربیات جدید، براش بزرگترین اتفاق بوده. انقدر بزرگ که نصف ماه رمضون با زبون روزه و بچه ی کوچیک دنبال خونه مورد علاقه ش گشت. با همین شرایط هر روز خونه رو سابید و مرتب کرد تا مشتری بیاد و بپسنده و بخره. حالا همین مریم عصبانی و سرخورده و بی انگیزه ست. چون حس می کنه می شد اما نخواستن که بشه! یا براشون به اندازه ی اون مهم نبود...
روزها دست و دلم به هیچ کاری نمی ره. نه کار خونه، نه کارای عقب افتاده پزشکی، یا کارای اداری، یا حتی بازی با کیفیت با دُری. روزها رو فقط می گذرونم. به چه امیدی؟ نمی دونم. خیلی احمقانه ست. امروز صبح که بیدار شدم، بعد از یه شب تیکه پاره مثل بقیه شبها که دُری شیش هفت بار بیدارم می کنه، رو تخت دراز کشیده بودم و به یه زندگی بی مسئولیت فکر می کردم. و آخرش به این نتیجه رسیدم که باید طلاق بگیرم و بچه رو به باباش بسپارم و برای همیشه برم و گم و گور شم. جالبه که در حالی به این چیزا فکر می کردم که عاشق بچه مم و هیچ مشکلی با بابای بچه هم ندارم. ولی انقدر فکرم پریشون و خسته س که فقط می خوام نباشم همین.
با مرضیه حرف می زدم و می گفت باور کن وضع داغون مملکت تو حال و هوات بی تاثیر نیست. تو دلم گفتم آدم سیاسی و پیجوی اخباری نیستم. ولی شاید همین اخبار تک و توکی که به گوشم می رسه واقعا روحیه منم خراب کرده. نمی دونم. دلم یه اتفاق خوب می خواد. اتفاقی که منو به تکاپو بندازه. خوشجالم کنه. بهم انرژی بده. می ترسم وقتی تصمیم به جا به جایی بگیریم که من دیگه ذوقی واسش نداشته باشم...
چه جوریه که وقتی هیچ کاری نمی کنم از حس اتلاف وقت و بی خاصیت بودن خفه میشم، و وقتی یه کار جدید واسه خودم دست و پا می کنم از استرس مسئولیت و وظایف می خوام بمیرم؟ کار عروسک های چوبی رو با یه انرژی بی نظیر شروع کردم و هنوز یک ماه نشده همه سفارشا شدن آینه دقم! من اخه چی فکر کردم؟ با بچه ای که از کله سحر بیداره و تازگی دیر هم می خوابه؟ وقتی هم که تایم کارتون دیدنشه دارم آشپزی می کنم و به آشپزخونه ی منفجر می رسم.
یه مدت بود سطح انرژیم اومده بود بالا. نمی دونم چرا دوباره افتاده م ته دره. مال بوی پاییز نیست؟ هوا هنوز گرمه ولی صبح ها و عصرها اگر خوب بو بکشید اون بوی خاص پاییز میاد. هوا که خنک می شه من قلبم هزار برابر تندتر می زنه. اصلا دلم نمیخواد تو خونه بمونم. دلم می خواد برم پیاده روی. برم عکاسی. پروانه ای بشم. دلم حتی شکست عشقی میخواد :))
واقعا سفر لازمم. کف کفم...
وقتی مادر میشی یکی از دردناک ترین صحنه هایی که می بینی، اون لحظه ایه که بچه ت با تمام وجود میخواد بهت یه چیزی رو بگه. چند بار آب دهنشو قورت می ده، لب هاشو باز و بسته می کنه، صداهای بی معنی در میاره و به یه نقطه دور خیره میشه. اما در نهایت یا به سکوت می رسه یا کلمه ای که هرکاری کنی منظورشو نمی فهمی. اون اشکها و دادهای بعد از نفهمیدن تو، که بوی استیصال و ناتوانی میدن، واقعا دردناکن. خیلی وقتا دلم مسخواد دُری رو بغل کنم و باهاش گریه کنم. از بس که زجر میکشه. درسته که تو یک ماه اخیر روند گفتارش خیلی پیشرفت کرده. ولی واقعا آرزومه زودتر کامل حرف بزنه تا از این فشار راحت بشه...