بعد از سالها، بعد از بارها و بارها تماشاش، جوری که حتی دیالوگ هاش رو حفظ بشی، امروز برای اولین بار You've got mail حال منو خوب نکرد. در واقع خیلی هم منو بهم ریخت. احساس کردم تمام جزییات زیبای دنیا برام مرده ن. ساده تر بگم: مریمی که تو این سی و اندی سال میشناختم مرده! من هزار بار این فیلم رو دیده م و هربار توش زندگی کردم. انقدر احساسات و تفکرات دختر توی فیلم به من نزدیک بود که محال بود تک رویا فرو نرم. امروز ولی کسی که روبروی صفحه تلویزیون نشسته بود، زن خسته ای بود که مدتهاست از چیزی عمیقا لذت نبرده. زنی که فقط روزهاش رو شب می کنه و شبها حسرت خواب می کشه. زنی که دیگه جزییات واسش مهم نیستن. دیگه نمی بیندشون.
موسسه زبان محبویم یعد از اونهمه سال فعالیت و اونهمه بالا پایین بالاخره با کرونا زمین خورد و بزای همیشه جمع شد. دیگه چه برسه به من گه فقط یه نفرم. یه نفر خسته ی خسته ی خسته ی خسته....
فکر می کنم در نهایت هیچوقت هیچکس از زندگی ناامید نمیشه. حتی کسی که خودکشی میکنه ته قلبش یه امیدی داره که یه نفر سر بزنگاه برسه و نجاتش بده. فکر میکنم "امید" همیشه آخرین چیزیه که می میره. آدم ها به مرگ فکر می کنن ولی هیچوقت اونو زیاد نزدیک حس نمی کنن. هرچقدر هم با مریضی دست و پنجه نرم کنن آخرش امید به بهبود دارن. شایدم من اشتباه می کنم. ولی وقتی به امثال روح الله ها (سردبیر جام جم) فکر میکنم قلیم تنگ میشه. به نفس های آخرشون که فکر می کنم از خودم می پرسم چندتا برنامه واسه برگشتشون از بیمارستان تو ذهنشون چیده بودن؟ به چندتا کار نیمه تمومشون فکر کرده بودن؟ برای بوسیدن و در آغوش کشیدن کی بیشتر از همه خیال پردازی کرده بودن؟
این روزا که همه چیز بوی مرگ میده، چندتامون واقعا اونو نزدیک می بینیم؟ چندتامون میگیم مال همسایه ست و از ما دوره؟ چندتامون از نمی دونم کجا مطمئنیم که اگر کرونا بگیریم خفیفش رو میگیریم؟ مرگ چیز عجیبیه. انقدر عجیب و با ابهت که مغز ما ترجیح می ده با هر ترفندی که بلده اونو پس بزنه و قایمش کنه.
من امروز به مرگ فکر کردم. زیاد. به کارهای ناتمومی که هیچوقت تموم نمیشن. به ارزوهای نرسیده ای که هیچوقت شاید قرار نیست بهشون برسم. من تا همین جند سال پیش حتی ارزوی خاصی نداشتم. همیشه حسودی م می شد به آدم هایی که می دونستن از این زندگی چی طلب دارن. اما الان چند ساله عمیقا دلم میخواد بنویسم. کتاب بنویسم. و این شده ارزوی من. شده طلب من. دلم نمیخواد در حد ارزو بمونه. ولی برای شروعش هم بهانه عقب انداختن زیاد دارم. بعد فکر کن یه حوونور کوچولوی وحشی به اسم کرونا میاد و میگه آرزو؟ جمع کن لوس بازیا رو! بخواب بمیر ببینم! و تو می میری. بدون اینکه حتی کسی بدونه چی تو لیست ارزوهات بوده.
مردن چقدر عجیبه. یوهو تو یه لحظه تمام هست ها میشه بود! افعال همه میشن گذشته. گذشته ی خیلی دور. انگار که هیچوقت نبودی. اصلا از اول نبودی. خاطره ی کمرنگی میشی که هرچقدرم عزیز باشی بازم گرد فراموشی میاد میشینه رو شونه هات. و زندگی ادامه داره. ادم ها بازم میان و می رن. و زمین باز هم می چرخه. وقتی بمیری دیگه واسه کی مهمه تو از چی حرص میخوردی و از چی لذت می بردی؟ همه چی با تو دفن میشه. همه اون چیزایی که در نهایت فقط واسه خودت مهم بوده و بس...
دلم خواست که اینو تو واسم نوشته باشی
حتی واسم فوروارد کرده باشی
یا بلند بلند خونده باشی...
تویی که برگریزون منو دیدی
زمستون منو دیدی...
همه دلبستگی های قدیمی م، تمام دلخوشی هام یکی یکی ازم گرفته شده ن. حتی حال خوش ماه رمضون، حتی زلالی شب های قدر، یا حتی یک لحظه حس دعا... انقدر خالی ام که هر غمی مثل یه فریاد خیلی بلند هزار بار در درونم پژواک میشه...
خوب داستان اینجوریه که یک سال اول رو که رد می کنی، یه چیزایی از بچه داری آسون تر میشه. اما به همون اندازه یا گاهی بیشتر سختی های جدید جای قبلی ها رو پر می کنن. مادرها بعد از یک سال قوی تر میشن؟ نمی دونم. از من بپرسید می گم دست از غر زدن برمی دارن و بیشتر و بیشتر تو سکوت فرو می رن. خیلی وقته اگر کسی اتفاقی ازم بپرسه خواب شب درسا چطوره، با لبخند کمرنگی نگاهم رو ازش می گیرم و می گم: بیا درباره ش حرفی نزنیم. و بعد به این فکر می کنم که واقعا چه جوری زنده م وقتی نه شب استراحت دارم نه روز و نه امیدی به اینکه بالاخره یه تایمی در شبانه روز رو می تونم خستگی در کنم. هنوزم پشتم، بین دوتا کتف، اون درد و سوزش وحشتناک رو داره، ولی دیگه درباره ش شکایتی نمی کنم و گاهی با یه مسکن چند ساعتی ارومش می کنم. کلیه درد و دل درد رو تحمل می کنم و چندین ساعت صبر می کنم تا بتونم یه دستشویی ساده برم. توی مهمونی ها هیچوقت نمی فهمم چی میخورم و خیلی وقتها قبل از اینکه سیر بشم مجبور میشم بلند شم و برم و کسی هم نمی فهمه.
اره از من بپرسید می گم مادرها قوی تر نمیشن. ساکت تر میشن. دیگه به صدها روز خسته کننده قبلی فکر نمی کنن و فقط همین امروز رو می گذرونن. خوب یا بد شب که سرشون رو روی بالشت می ذارن، مغزشون رو خالی می کنن و آماده نبرد فردا میشن. مادرها از روزی که مادر می شن دیگه وقت نمی کنن خودشونو برای کسی لوس کنن. چون خودشون بیست و چهار ساعته باید ناز یکی دیگه رو بکشن....