ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خوب داستان اینجوریه که یک سال اول رو که رد می کنی، یه چیزایی از بچه داری آسون تر میشه. اما به همون اندازه یا گاهی بیشتر سختی های جدید جای قبلی ها رو پر می کنن. مادرها بعد از یک سال قوی تر میشن؟ نمی دونم. از من بپرسید می گم دست از غر زدن برمی دارن و بیشتر و بیشتر تو سکوت فرو می رن. خیلی وقته اگر کسی اتفاقی ازم بپرسه خواب شب درسا چطوره، با لبخند کمرنگی نگاهم رو ازش می گیرم و می گم: بیا درباره ش حرفی نزنیم. و بعد به این فکر می کنم که واقعا چه جوری زنده م وقتی نه شب استراحت دارم نه روز و نه امیدی به اینکه بالاخره یه تایمی در شبانه روز رو می تونم خستگی در کنم. هنوزم پشتم، بین دوتا کتف، اون درد و سوزش وحشتناک رو داره، ولی دیگه درباره ش شکایتی نمی کنم و گاهی با یه مسکن چند ساعتی ارومش می کنم. کلیه درد و دل درد رو تحمل می کنم و چندین ساعت صبر می کنم تا بتونم یه دستشویی ساده برم. توی مهمونی ها هیچوقت نمی فهمم چی میخورم و خیلی وقتها قبل از اینکه سیر بشم مجبور میشم بلند شم و برم و کسی هم نمی فهمه.
اره از من بپرسید می گم مادرها قوی تر نمیشن. ساکت تر میشن. دیگه به صدها روز خسته کننده قبلی فکر نمی کنن و فقط همین امروز رو می گذرونن. خوب یا بد شب که سرشون رو روی بالشت می ذارن، مغزشون رو خالی می کنن و آماده نبرد فردا میشن. مادرها از روزی که مادر می شن دیگه وقت نمی کنن خودشونو برای کسی لوس کنن. چون خودشون بیست و چهار ساعته باید ناز یکی دیگه رو بکشن....
چقدر درسته، خدا قوت پهلوون
وای وای دقیقا همه اینایی که گفتی
چقدر خوبه که می نویسی مریم جان
ای جانم