- دریای احساس...
+ دریای احساس منم یا تو؟
- من بودم. تو بیست سالگی. تو هم هستی. تو بیست سالگیت.
پ.ن: به بیست سالگیم که فکر می کنم گریه م می گیره... انگار که بچه ای داشتم که عاشقانه می پرسیدمش و حالا سال هاست که مُرده...
بشنوید: (+)
مدرسه ی ما یه مدرسه مذهبی بود. چادر اجباری بودنش به کنار؛ مسائل اعتقادی خیلی پررنگ و با اهمیت بودن. سخت گیری ها به مراتب از مدارس دیگه بیشتر بود. و بچه ها اکثرا از خانواده های معتقد و مذهبی بودن. می گم "اکثرا" چون بودن کسایی که به نظر من هیچ ربطی به این محیط نداشتن و تو حال و هوای دیگه ای به سر می بردن.
سال اول دبیرستان، یکی از دوستام برای جشن تولدش دعوتم کرد. هم من، و هم چند تا دیگه از بچه ها رو. اولش همه چیز خیلی معمولی و قابل هضم بود. - البته اگر آرایش تند مامانش رو در نظر نگیریم! - اما بعد یه گروه سه نفره وارد مهمونی شدن که هیچ جوره به تن این مجلس سنجاق نمی شدن! سن و سالشون از ما بیشتر بود و قیافه های عجیب با تیپ پسرونه داشتن. یکم که گذشت نور رو کم کردن و یه آهنگ تند گذاشتن و این سه تا شروع کردن رقص بریک زدن!! :| راسش من هیچوقت قیافه ی خودم و دوستم رو یادم نمی ره! هیچ کدوممون به عمرمون همچین چیزی ندیده بودیم. نه فقط به خاطر اینکه از خانواده های مذهبی و ساده بودیم. این چیزی که تعریف می کنم مربوط به سال 79 ه! و اون زمان همچین کارهایی چندان باب نبود. خلاصه تا من و دوستم بیایم به این حرکات عجیب و غریب عادت کنیم، سقلمه ای رفت تو پهلوی من که "اونجا رو!" و اونجا بود که من برای اولین بار زنی رو دیدم که سیگار می کشید! بله. مادر دوستم که صاحبخونه بود! دیگه داشتم کلافه می شدم. تمام معادلاتم به هم ریخته بود. برای من ای که هیچوقت محیطی متفاوت از محیط مذهبی خانواده ی خودمون و فامیل هامون و دوستان هم تیپ خودم ندیده بودم، اتفاقات اون شب خیلی سنگین و غیر قابل هضم بود. اما قضیه وقتی بدتر شد که پدر و برادر بزرگتر این دوستمون خواستن به قولی از وسط مهمونی رد شن که برن توی اتاقاشون! تا ما بیایم پچ پج کنیم که چی شد و کی میاد و از کجا می ره ، گفتن "نمی خواد بلند شین. اینا اینور رو نگاه نمی کنن!" و به محض ادای این جمله دو تا مرد گنده از در اومدن تو! یکی دو قدم اول رو هم صاف به سمت اتاق ها برداشتن اما یوهو اون وسطا یکی از مهمونا که لابد از فامیل هاشون بود گفت سلام آقا فلانی! هیچی دیگه. باباهه اون وسط برگشت به سمت صدا و همزمان من و دوستام هرکدوم پریدیم پشت یه مبل و صندلی و خلاصه اوضاعی شد دیدنی!
راسش من هنوزم بعد از 13 سال به مامانم نگفتم اون شب چه اتفاقاتی افتاد. اما اون جریان باعث شد چشم من به زاویه ای از دنیا باز بشه که قبلا هیچ ایده ای درباره ش نداشتم. فهمیدم همه ی عالم مثل هم نیستن و توی همه ی خونه ها شرایط مثل شرایط خونه ی ما نیست. اما هنوز هم نتونستم جواب یه سوال رو بفهمم... "وقتی خودتون و خانواده تون مذهبی نیستین، چرا بچه هاتون رو توی مدارس مذهبی ثبت نام می کنید؟" من همیشه دلم واسه اینجور بچه ها سوخته. بچه هایی که توی بزرگسالی دچار تضاد می شن. که یا انقدر از دین زده می شن که یک کلمه نمی شه باهاشون حرف زد. یا انقدر با خودشون درگیر می شن که تکلیفشون رو نمی تونن با خودشون، ظاهرشون، درونشون و وجدانشون معلوم کنن.
توی فیس بوک که می رم، دوستهام رو می بینم که عکس های سرِ بازشون رو یکی بعد از دیگری منتشر می کنن و هیچ شباهتی به دختر بچه های سیزده چهارده ساله ای ندارن که کنار هم و توی یه صف برای خوندن زیارت عاشورا میشستیم. که چادرهای ساده ی مشکی داشتیم و از دور همه مثل هم بودیم. بچه مذهبی ها هنوزم مذهبی مونده ن. حتی اگر چادرشون رو برداشتن حجابشون کامله. ولی اونایی که از اول با بقیه فرق داشتن، الآنشم یه شکل دیگه ن. مثل همون دوستی که توی جشن تولدش فهمیدم با من خیلی فرق داره و توی فیس بوک که ادم کرد نشناختمش، بس که شبیه همه ی دختر های امروزی بود. موهای بلوند، بینی عمل کرده، آرایش یخ!
پ.ن: الان یه عده زودی می دون کامنت می ذارن که آره فقط تو خوبی! فقط چادری خوبه! مانتویی اَخه!! من از الان سکوت می کنم تا ببینم درک خواننده این مطلب چقدره و حرف منو می گیره و می فهمه من بحثم سر خوبی و بدی نیست یا نه!!!
بازنشر این پست در لینک زن (+)
بگه:
ولی کاش تو هم وقتی نیاز داری رو من حساب کنی.
بگی:
منو که می شناسی. زیاد نمی تونم از احساساتم بگم. اتفاقات برای من می افتن و چال می شن...
بگه:
قبلا ها خوب بهم می گفتی.
بگی:
هیچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل نگفتم...
بعد صدای له شدن خودت و خودش رو بشنوی. صدای فحشای خواب آور(!) که پس این همه رفاقت کشک بود؟ به همه ی نگفته هات فکر کنی. به همه ی حرفایی که نوشته نشدن حتی و قراره با خودت به گور ببریشون و شب اول قبر با نکیر و منکر قسمتشون کنی. به تمام لحظه هایی فکر کنی که حرفا تا پشت در گلوت اومدن اما از ترس قضاوت شدن قورتشون دادی. یه لبخند کج چسبوندی گوشه ی لبت و گفتی خوبم تا حتی نزدیک ترین دوستت درون آش و لاش و خونین و مالینت رو نبینه و دیگه چیزی نپرسه. آره...من هبچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل تعریف نکردم...من رازهای مگو زیاد دارم...
زندگیه دیگه. خوب و بد می گذره.
تابستون، درست بعد از ماه رمضان ترم تابستونی مدرسه شروع شد. ولی دو هفته مونده به مهر به خاطر یه سری اتفاقات مسخره که توضیح دادنش بی فایده ست، مدیریت مدرسه رو از خانوم ب گرفتن و یه دفه همه چیز منحل شد! اکثر شاگردای دبیرستان و کادر دبیران با خانوم ب اومدن مدرسه جدید. این اسباب کشی یک دفه ای که روی همه مون خیلی فشار آورد. الآن جلسات آخر ترم تابستونی رو داریم می گذرونیم و حسابی همه چی قاطی شده. منم که نزدیک به چهار ماهه دارم می جنگم تا بتونم سوپروایزر جون و خانوم ب رو متقاعد کنم که دیگه نمی خوام تدریس کنم :))) ولم می کنن مگه؟ اما از وقتی سفت و سخت وایسادم و گفتم بمیرم هم دیگه برای تدریس نمیام (که دلیلش رو بارها و بارها گفته م)، خانوم ب که باهام قهر کرده، سوپروایزرمونم شب به شب اس ام اس محزون می زنه که بری دیگه مریم نداریم و اینا. گرفتاری شدم اصلا ها :)) راسش اهالی مدرسه خیلی به من لطف دارن. من واقعا معتقدم معلم خوب کم نیست اما سوپروایزرمون شیفته ی خلاقیت من توی جمع آوری و ساخت متریال اضافه و پاورپوینت و ورک شیت ه. حتی الان هم که گفتم نمیام گفته من ولت نمی کنم! کار می دم خونه انجام بدی! چه کاری؟ کتاب می دم ورک شیت درست کنی براش! :((
این از این.
این چند وقت خبرهای خوب هم رسید. مثلا چند روز پیش دم غروب دوستم اس ام اس زد که دوقلوهاش به دنیا اومدن ^_^ البته چون یک ماه و نیم زود به دنیا اومدن فعلا توی چادر اکسیژنن اما شکر خدا حالشون خوبه. دیگه منم از روزی که فهمیدم، بدو بدو مشغول کشیدن یه نقاشی برای اتاق این بچه ها شدم و حالا در به در قاب سازی خوبم که قاب سفید بسازه برام. پیدا می کنم مگه؟ :)) شما جایی رو نمی شناسین که کارش تمیز باشه؟ البته توی اینترنت اینجا رو پیدا کردم و کارش در ظاهر دقیقا همونیه که من می خوام. امروز باید برم ببینم قیمتاش چه جوریه.
اینم از این.
خواهرم و شوهر خواهرم امروز از مکه بر می گردن. در واقع الان که من دارم پست می نویسم اونا سوار هواپیمان. خیلیییییی خوشحالم. راسش دلتنگی براشون یه طرف از اینکه می بینم مامانم از دست این سه تا بچه نجات پیدا می کنه در پوست خودم نمی گنجم :))))))))) به خدا! این چند وقته ما همه مون از زندگیمون افتاده بودیم. سه چار شب من این بچه ها رو چند ساعت پیش خودم آوردم دیوونه شدم. بیچاره مامانم :)) خلاصه قرار بود نصفه شب برسن. منم عملا با یه چشم باز و یه چشم بسته خوابیدم! چون می خواستم برای استقبال برم خونه شون. ولی ساعت پنج و نیم مامانم اس ام اس داد که تازه سوار هواپیما شده ن، تو بخواب! :|
دیگه چی؟
گفته بودم که رادیو رو خیلی دوست دارم، نه؟ مخصوصا هرچی هوا سردتر می شه. دوست دارم همینجور روشن باشه و من کارامو بکنم. حالا فکر کنین توی یه روز ابری و سرد پاییزی رادیو رو روشن کنی و اینو پخش کنه ^_^ وحشتناک روزمو ساخت. تقدیم به شما...
سیروان خسروی