بگه:
ولی کاش تو هم وقتی نیاز داری رو من حساب کنی.
بگی:
منو که می شناسی. زیاد نمی تونم از احساساتم بگم. اتفاقات برای من می افتن و چال می شن...
بگه:
قبلا ها خوب بهم می گفتی.
بگی:
هیچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل نگفتم...
بعد صدای له شدن خودت و خودش رو بشنوی. صدای فحشای خواب آور(!) که پس این همه رفاقت کشک بود؟ به همه ی نگفته هات فکر کنی. به همه ی حرفایی که نوشته نشدن حتی و قراره با خودت به گور ببریشون و شب اول قبر با نکیر و منکر قسمتشون کنی. به تمام لحظه هایی فکر کنی که حرفا تا پشت در گلوت اومدن اما از ترس قضاوت شدن قورتشون دادی. یه لبخند کج چسبوندی گوشه ی لبت و گفتی خوبم تا حتی نزدیک ترین دوستت درون آش و لاش و خونین و مالینت رو نبینه و دیگه چیزی نپرسه. آره...من هبچوقت هیچ چیز رو برای هیچ کس کامل تعریف نکردم...من رازهای مگو زیاد دارم...