من بچهی آخرم. دوتا خواهرهام با اختلاف سنی شش و هفت سال ، قبل از من نوجوونی،جوونی و مادری کرده ن. واسه همین تجربه م از خودم شش هفت سال جلوتره. خیلی زود لوازم آرایش رو درک کردم. خیلی زود یواشکی آهنگ گوش کردن رو یاد گرفتم (که طبیعتا سلیقه موسیقی م کپی برابر اصل خواهرهام بود!). قبل از اینکه بچه های همسن سالم بدونن باید برای بازیگرها سر و دست شکوند، آلبوم عکسهای بازیگرهای ساعت خوش رو که خواهرم از یکی از دوستاش قرض گرفته بود، کش رفتم و بردم مدرسه تا به دوستام پز بدم. از اونجایی که خواهرم نوزده سالگی عقد کرد، من از دوازده سالگی با مقوله ای به اسم عشق هم آشنا شدم! یه وقتا فکر می کنم من اگر هر جنس دیگه ای داشتم، باید خیلی شیطنت می کردم تو نوجوونیم. ولی از بس همیشه تو زندگی م پخمه بوده م، همه ی این چیزا دم دستم بود و برام مهم نبود! نمی دونم پخمه کلمه مناسبیه یا نه. ولی کلا نه تو این باغا بودم و نه دوست داشتم که باشم. - از شما چه پنهون هنوزم تو باغ هیچی نیستم! :)) - من بچه ی تنهایی بودم. خواهر دومیم دو سه سال بعد از خواهر بزرگم عروسی کرد و رفت. دو سال بعدم پدرم فوت شد. من بودم و مامانم. با هم که نمی ساختیم. منم بچه ی تو خونه بمون نبودم. یا کلاس بودم و بعد که دانشجو شدم همش دانشگاه. وقتایی هم که کلاس و دانشگاه نبود، با دوستم بیرون بودیم. پارکی، شهر کتابی، خونه ی اونا حتی! مامانم سفرهای یه هفته ای می رفت با دوستاش. از سر بی حوصلگی. که دق نکنه تو خونه به اون گندگی. من همش تنها بودم. خونه ی هیشکی نمی رفتم. حتی مادربزرگم. دل گنده بودم دیگه. تو اون خونه ی ویلایی بی در و پیکر تنهایی می خوابیدم.
همه ی اینا رو گفتم که بگم خیلی کارا می تونستم بکنم ولی نکردم. خدا خیلی دوستم داشت و مراقبم بود. مامانم همیشه می گه من تو دل بچه هام یه پلیس مخفی گذاشته م. اونه که نمی ذاره سمت کار بد برن. با یه ایمانی اینو می گه. حرفش درست. دستشم درد نکنه. ولی گاهی از خودم می پرسم با اینهمه ایمانی که به خویشتن دار بودن ما داره، چرا وقتی تو چارده سالگی، اولین مجله ی عمرم رو خریدم - که یه مجله ی سینمایی بود و عکس خسرو شکیبایی خدا بیامرز روی جلدش - عکس العمل مامان اینجوری بود؟ تو راه برگشت از مدرسه خریده بودمش. کلی کیفور بودم که دیگه بزرگ شده م و برای اولین بار جرات کردم از باجه روزنامه فروشی خرید کنم! لباسامو عوض کردم و قبل از خواب بعدالظهر، مجله رو ورقی زدم و بعد وایسوندمش روی رادیاتوری که کنار تختم بود. یه جوری که خسرو شکیبایی از روی جلد زل زل نگاهم می کرد. وقتی از خواب بیدار شدم مامانم خیلی عصبانی بود! گفت تو حیا سرت نمی شه؟! محرم نامحرم سرت نمی شه؟! نمی دونی یه بازیگر یه مرد نامحرمه؟ نباید با علاقه و لذت نگاهش کنی؟! مگه نمی دونی نباید بذاری نگاهت هرز بشه؟
هیچوقت یادم نمی ره اون روز رو. کیفم کور شد. الان که فکر می کنم می گم کاش حداقل یه مرد جوون بود یا یه بازیگر نوجوون پسند! من خسرو شکیبایی رو خیلی دوست داشتم ولی هیچوقت فکرشم نمی کردم نگاهم بهش با لذت باشه مثلا! =)) خیلی روز بدی بود. بردم مجله رو صد جا قایم کردم که یه وقت نگاهم به صورت یه بازیگر نامحرم نیوفته که گناه نگنم خدا نکرده! بعدها وقتی با بهار دوست شدم و دیدم هرجا باشه و تلویزیون بازیگر محبوبش رو نشون بده، مامانش صداش می زنه و می گه بیا رفیقت، خیلی حسودیم شد. حتی بعدها توی دانشگاه هم بهار یه همشاگردی داشت که همسایه شونم بود. همچین بگی نگی هم بر و رویی داشت. اوونوقت هر موقع مامانش از پشت پنجره پسره رو می دید بهار رو صدا میزد که اونم بره یواشکی پسره رو دید بزنه و با هم غش غش بخندن. حسودیم می شد که مامان بهار می فهمه اینا همش شور و هیجان و شوخی های جوونی و نوجوونی ه. که یه دختر حتی اگر همه ی عکس های یه بازیگر یا یه فوتبالیست رو جمع کنه، اخرش یه روز بزرگ می شه و به همه ی این کارا می خنده. حسودیم شد که مامانش دخترش رو می شناسه و مرز بین شوخی و جدی ش رو می فهمه. که اگه پسر همسایه یه قضیه ی جدی بود، صدلا پوشونده می شد نه اینکه هر روز که از دانشگاه میاد یه چیز جدید ازش تعریف کنه و با هم کلی بخندن.
یه وقتا حس می کنم من از دوازده سالگی پریدم به سی سالگی! این وسط یه ذره م نوجوونی و جوونی نکردم. اشتباه نشه. من حسرت اینو نمی خورم که مثلا من چرا دوست پسر نداشتم!!! بارها گفته م و بازم می گم که بهترین کاری که تو زندگیم کردم دوری از روابط اینچنینی بود. (قضیه همون پلیس مخفیه) ولی می گم کوچیک ترین کارا هم از نظر مامان من خطای بزرگی بود.
نمی دونم من وقتی مادر بشم چه جور مادری می شم. همینقدر سخت گیر مثلا؟ یا حتی بدتر؟ اما اینو می دونم که اگر بچه م از بازیگر یا ورزشکار خوشش بیاد هیچوقت بهش نمی گم که عکساشو جمع نکنه یا دنبال شایعات پشت سرشون، مجله های زرد نخونه. چون اینا همه ش جزئی از روند زندگیه. باید وقتی با دوستاش دور هم جمع می شن واسه هم از توی بازیگرا شوهر پیدا کنن و ساعتها بخندن. باید وقتی خبر ازدواج خواننده محبوبش رو می شنوه با جیغ و فریاد فحشش بده. حتی گریه کنه مثلا. باید یه چیزایی توی خاطرات نوجوونیش داشته باشه که وقتی شد سی سالش از یادآوریشون و فکر کردن ه خنگ بازی هایی که در آورده ریسه بره! :)