از لحظه های گند زندگی، لحظیه ایه که به خاطر ماشینی که کوچه رو بند آورده میپیچی تو یه کوچه ی دیگه، بعد میرسی به چه چهارراه که به خاطر وزود ممنوع اومدن دو سه تا ماشین بسته شده و مجبوری صبر کنی تا راه باز شه، ودر همین هنگام شوهر خواهر اسبق ت رو با ری.حانه ببینی که صاف تو ماشینی نشسته ن که عمود به ماشین شما، جلوی دماغ ماشین شما وایساده!!! انقدر تپش قلبم رفته بود بالا و اسید تو معده م ترشح شده بود که راحت میتونستم زیر مشت و لگد بگیرمش!
روزگار چرا با ما اینجوری میکنی؟ مگه ما با تو کاری داریم که تو انقدر اذیت میکنی؟
هیچ جا نرفتم عزیزم ، همین جا ادامه میدم مریم ...
این روزها حال و احوال قاط زده!
بگردم چرا آخه؟
من چنین اتفاقی برام افتاده... مشابهش ... گم شدنم جایی که اصلا قرار نبود برم...
فقط رفتم که ببینم دوستی که سالها بود گمش کرده بودم ، فوت شده... اون هم درست 2 روز قبل پیدا کردنش.....
نمی دونم واقعا چرا باید می رسیدم به اونجا و میدیدم خونه ی عزادارشون رو ...
+ چه خوب گفتین روزگارو... آه
چه وحشتناک...
هی هی
بعد آدم نمیدونه به کجا نگاه کنه!!!
:|
اتفاقا دیروز توی محله تون توی همین وضعیت ترافیکی گیر کرده بودیم، البته بدون دماغ به دماغ ایستادن شوهر خواهر سابقتون بعلاوه ری.حانه
کلا چرا محله تون انقدر سابقه اینجور ترافیکو داره، ها (این "ها" آخر با لحن جمله آخرتون بخونید) :)
محل ما گره زیاد داره. باید کوچه پس کوچه هاشو بشناسین تا گیر نیوفتین. البته بازم تضمسنی نیست اصلا :))