چطور میشه که صدای بعضی از آدمها انقدر نرم و مخملی میشه؟ چطور میشه که با تار و پود قلب آدم بازی می کنه؟ اصلا چی می شه که صدای یک نفر با بچگی آدم، با تمام نوستالوژی های آدم آمیخته می شه؟ بغضم می گیره وقتی صدای موسوی قهار رو می شنوم... نه که صدای اون غم داشته باشه. بغض من از سر دلتنگیه. دلتنگی برای همه ی لحظه های معنوی ای که چشیدم و قدر ندونستم. که الان برای ذره ذره شون له له می زنم. صدای موسوی قهار برای من صدای غروب جمعه و دعای سمات ه. صدای سحر ماه رمضونه. صدای ظهر ماه رجبه... صدای موسوی قهار منو یه دختر بچه ی سیزده چهارده ساله می کنه. با ابروهای بهم پیوسته و صورت سفید و بی رنگ. با چادر کش دار ساده که بی قید روی پیشونی م نشسته بود. من هیچوقت بچه ی قرتی ای نبودم. ظاهرم انقدر ساده بود که بعدها دوستای خودم اقرار کردن پشت سرم بهم می خندیدن. اما الان حاضر همه چیزمو بدم سادگی نوجوونیم برگرده. چیزی تا ماه رمضان عزیزم نمونده و بغض امونم رو بریده. چون اصلا آماده نشدم براش. معنویاتم پوک و لرزون شده ن و نارضایتی همیشگی م از ایمانم به اوج خودش رسیده. شما رو به خدا واسه این عقب افتاده از قافله ی معنویات دعا کنید. من گم شده م...من دیگه "من" نیستم...
پ.ن: یه جنبش قشنگی راه افتاده که از امروز که دوشنبه بیستم شعبانه، تا چهل روز که میشه روز عید فطر، هر روز یکبار زیارت عاشورا رو به نیت فرج امام زمان عج بخونیم و از ته قلب تنها حاجتمون رو ظهور ایشون قرار بدیم. یا علی! التماس دعا