Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

رجب و شعبان و رمضان؟ انقدر سریع نگذرین!

چطور میشه که صدای بعضی از آدمها انقدر نرم و مخملی میشه؟ چطور میشه که با تار و پود قلب آدم بازی می کنه؟ اصلا چی می شه که صدای یک نفر با بچگی آدم، با تمام نوستالوژی های آدم آمیخته می شه؟ بغضم می گیره وقتی صدای موسوی قهار رو می شنوم... نه که صدای اون غم داشته باشه. بغض من از سر دلتنگیه. دلتنگی برای همه ی لحظه های معنوی ای که چشیدم و قدر ندونستم. که الان برای ذره ذره شون له له می زنم. صدای موسوی قهار برای من صدای غروب جمعه و دعای سمات ه. صدای سحر ماه رمضونه. صدای ظهر ماه رجبه... صدای موسوی قهار منو یه دختر بچه ی سیزده چهارده ساله می کنه. با ابروهای بهم پیوسته و صورت سفید و بی رنگ. با چادر کش دار ساده که بی قید روی پیشونی م نشسته بود. من هیچوقت بچه ی قرتی ای نبودم. ظاهرم انقدر ساده بود که بعدها دوستای خودم اقرار کردن پشت سرم بهم می خندیدن. اما الان حاضر همه چیزمو بدم سادگی نوجوونیم برگرده.
چیزی تا ماه رمضان عزیزم نمونده و بغض امونم رو بریده. چون اصلا آماده نشدم براش. معنویاتم پوک و لرزون شده ن و نارضایتی همیشگی م از ایمانم به اوج خودش رسیده. شما رو به خدا واسه این عقب افتاده از قافله ی معنویات دعا کنید. من گم شده م...من دیگه "من" نیستم...


پ.ن: یه جنبش قشنگی راه افتاده که از  امروز که دوشنبه بیستم شعبانه، تا چهل روز که میشه روز عید فطر، هر روز یکبار زیارت عاشورا رو به نیت فرج امام زمان عج بخونیم و از ته قلب تنها حاجتمون رو ظهور ایشون قرار بدیم. یا علی! التماس دعا

چیزی به ذهنم نرسید!

"امروز بالاخره موفق شدم آرشیو این یه ماهو بخونم.... اینجا حال و هواش یجور دیگه اس.... پست های اولو که میخوندم هنوز اون سه تا خرسای تپل تو ذهنم وول میخوردن اما الان حس میکنم نوشته هات و خودت یه جور خاصی بزرگ شدن انگار یه بلوغ پشت نوشته هات هست...."

.

.

.

.

.

یه وقتا فکر می کنم راز مگوی آدمهای همیشه شاد اینه که تو هر سنی هستن اونو قبول می کنن. آدمایی که میانسالیشون رو همونقدری دوست دارن که نوجوونی شون رو. به مرضیه گفتم "سلیقه ی من تو نوجوونیم گیر کرده!" برای همین خرید کردن برام سخت شده. هنوز کتونی رو به هر کفش پاشنه بلند زنونه ای ترجیح می دم. نهایت تلاشم هم ختم می شه به یه کفش عروسکی و دخترونه. از طلا جواهر بدم میاد. عاشق بدلی ام. ناخونام رو از ته می گیرم چون وقتی کوتاهن با لاک بامزه تر می شن. سایه نمی زنم. آرایشم به یه ریمل و یه رژ ختم می شه. مانتوی ساتن کار دست شده ندارم. لباسایی که تو عروسیا می پوشم پیراهن های ساده ن. کاملا دخترونه. بدون سنگ و تیکه دوزی. بدون شلوار جین می میرم. جورابای نخی رنگ وارنگ میپوشم. عطرم حتی بوی شامپو می ده نه بوی عطر... 

مرضیه بهترین دوست دنیاست. می دونه وقتی این حرفو می زنی باید با یه لحن محکمی بهت بگه "چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه!" آره خوبه. منم دوست دارم. اما موضوع فقط ظاهرم نیست. من از درون هنوز یه نوجوونم! احساساتم. نگاهم. عاشق شاگردهامم چون برام مثل دوستای دوره دبیرستانم هستن. چون هرچی می گن صد در صد می فهمم. رابطه م با دختر دایی هیژده ساله م خوبه چون حال و هواش رو می دونم. و این حال و روز من یه وقتا خیلی دردم میاره!

ولی اعتراف می کنم... که تو این یکی دو ماهی که اومدم اینجا حالم بهتر شده. اینو شماهام فهمیدین. تو کامنت هاتون دیدم. که معتقدین یه حس دیگه ای پشت نوشته هامه. که یه آدم دیگه شدم. این خوبه. خیلی خوبه. انگار دارم کم کم سنم رو قبول می کنم. دیگه دلم نمی کشه مثل قبل بنویسم. لحنم حتی فرق کرده. تلخ نشده م. ولی عوض شده م. "مریم" شده م...

گذرگاهی به نام زندگی

هیجده نوزده ساله که بودم، همون زمانی که فکر می کردم دنیا رو می شه با یه لبخند عوض کرد، یه سررسید داشتم که پر بود از تاریخ تولد. گاهی حتی توی یک صفحه اسم بیشتر از سه نفر آدم رو نوشته بودم. همه توی سررسید من جا داشتن! همه یعنی هرکسی که به نوعی، حتی خیلی خیلی نامحسوس با زندگی من در ارتباط بود. زن و مرد هم نداشت برام. یادمه حتی یه بار به پسرخاله م، که سال تا سال نمی بینیمش و کلا خیلی از ما بهترونه!، تکست زدم و تولدش رو تبریک گفتم. و خوب...الان که بهش فکر می کنم می خوام سرمو بکوبم تو دیوار از بس که حس حماقت بهم دست می ده!
از یه جایی به بعد ولی فهمیدم رو همه نمی شه اسم دوست گذاشت. بعضیا فقط یه آشنای قدیمی ان. به همه نمی شه گفت فامیل. بعضیا فقط نسبت خونی با آدم دارن. فهمیدم بعضیا رو باید بیشتر توی زندگیت راه بدی. بعضیا رم باید از پنجره پرتشون کنی بیرون! بعضیا یه دوره ای عزیزن و بعد تاریخ مصرفشون می گذره از بس که باهات ناسازگار می شن. بعضیا می شن آفت زندگیت.و بعضیا به طرز عجیبی جاشون رو توی زندگیت باز می کنن.
اصن می دونین چیه؟ زندگی همون سیبی ه که هزارتا چرخ می خوره تا بیاد پایین! هیچوقت نمی تونی بگی این آدمی که امروز برام مهمه فردا هم تو زندگیم هست یا نه!


پ.ن: هنوزم تاریخ تولد ها رو دارم. اما خیلی انتخاب شده تبریک می گم!
پ.پ.ن: تا به حال موسیقی وبلاگ کسی دیوونه تون کرده؟! (+)