Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

چیزی به ذهنم نرسید!

"امروز بالاخره موفق شدم آرشیو این یه ماهو بخونم.... اینجا حال و هواش یجور دیگه اس.... پست های اولو که میخوندم هنوز اون سه تا خرسای تپل تو ذهنم وول میخوردن اما الان حس میکنم نوشته هات و خودت یه جور خاصی بزرگ شدن انگار یه بلوغ پشت نوشته هات هست...."

.

.

.

.

.

یه وقتا فکر می کنم راز مگوی آدمهای همیشه شاد اینه که تو هر سنی هستن اونو قبول می کنن. آدمایی که میانسالیشون رو همونقدری دوست دارن که نوجوونی شون رو. به مرضیه گفتم "سلیقه ی من تو نوجوونیم گیر کرده!" برای همین خرید کردن برام سخت شده. هنوز کتونی رو به هر کفش پاشنه بلند زنونه ای ترجیح می دم. نهایت تلاشم هم ختم می شه به یه کفش عروسکی و دخترونه. از طلا جواهر بدم میاد. عاشق بدلی ام. ناخونام رو از ته می گیرم چون وقتی کوتاهن با لاک بامزه تر می شن. سایه نمی زنم. آرایشم به یه ریمل و یه رژ ختم می شه. مانتوی ساتن کار دست شده ندارم. لباسایی که تو عروسیا می پوشم پیراهن های ساده ن. کاملا دخترونه. بدون سنگ و تیکه دوزی. بدون شلوار جین می میرم. جورابای نخی رنگ وارنگ میپوشم. عطرم حتی بوی شامپو می ده نه بوی عطر... 

مرضیه بهترین دوست دنیاست. می دونه وقتی این حرفو می زنی باید با یه لحن محکمی بهت بگه "چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه!" آره خوبه. منم دوست دارم. اما موضوع فقط ظاهرم نیست. من از درون هنوز یه نوجوونم! احساساتم. نگاهم. عاشق شاگردهامم چون برام مثل دوستای دوره دبیرستانم هستن. چون هرچی می گن صد در صد می فهمم. رابطه م با دختر دایی هیژده ساله م خوبه چون حال و هواش رو می دونم. و این حال و روز من یه وقتا خیلی دردم میاره!

ولی اعتراف می کنم... که تو این یکی دو ماهی که اومدم اینجا حالم بهتر شده. اینو شماهام فهمیدین. تو کامنت هاتون دیدم. که معتقدین یه حس دیگه ای پشت نوشته هامه. که یه آدم دیگه شدم. این خوبه. خیلی خوبه. انگار دارم کم کم سنم رو قبول می کنم. دیگه دلم نمی کشه مثل قبل بنویسم. لحنم حتی فرق کرده. تلخ نشده م. ولی عوض شده م. "مریم" شده م...

نظرات 15 + ارسال نظر
هلال یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 08:43

من چرا حس میکنم اینجا یه کامنت گذاشته بودم ولی الان نیست ؟ من دچار توهم شده ام یا بلاگ اسکای خوردتش ؟
راستی به اون قابلمه لوبیا پلو حسودیم شد
صورتی جان شما هم هم محله ی الان مریم هستید ؟

نه هم محله ای خونه قبلی مون :)

مرضیه شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 19:11

دقیقاً به صورت زیر پوستی همین هدفو داشتم :D

تا به هدفت برسی :دی
اصن باش تا صبح دولتت بدمد.
:))))))

مرضیه شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 14:26

یه چیزی هم بهت بگم مریم، دو مورد درون و بیرونِ نو جوونت.
ببین این اصلاً چیز مشکل ساز و خطرناکی نیست. این باعث شاداب تر نگه داشتن تو میشه نه ایستا نگه داشتنت. تو روحیه ات جوونه اما ناپختگی نو جوونی رو نداری. تصمیم ها و رفتارات دقیقا مناسب سن ات هستن . پس هیچ مشکلی برای این احساس های نوجوونی ات وجود نداره.
یادت میاد ما هم که نوجوون بودیم بزرگتر هایی رو بیشتر دوست داشتیم و قبول داشتیم که همین طوری بودن. یعنی حس می کردیم ما رو می فهمن و خودشونم با ذوق کردنای ما ذوق می کنن. لین دلیل نمی شد که ما اونا رو شبیه بزرکتر ندونیم یا مثلا از احترامشون پیشمون کم شه. دقیقا برعکس اونا رو آدم های جذاب و با مناعت طبع بالا می دیدیم.
من مه خودم خیلی تینیجر بودنو دوست دارم. همیشه از دیدن تو شاد میشم. از سر تا پات انرژی می ده. از اون گل سر ماه و گل و پروانه ای هات گرفته تا تی شرتا و شلوارای رنگارنگ گوشواره ها و مچ بندای قشنگت.
می دونی؟ فکر می کنم تنها کسی که مطمئنم اگه در آینده بخوام یه روز بچمو بذارم پیشش و هیچ وقت حوصلش سر نره، تویی :))

الان تو از احساسات من سود استفاده کردی آره؟ :))) زود نقشه کشیدی؟ کی گفته من بچه تو رو نگه می دارم اصلا؟ :)))))

مرضیه شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 14:16

یعنی منم دیگه باید اینجا مرضیه باشم نه صورتی ؟ :D
عزیزم ... بهترین دوست دنیا اونیه که تو شرایط سخت و روزای کشدارت، با یه قابلمه خوش عطر لوبیا پلو در خونه ات رو بزنه و تو اون روز خوشمزه ترین لوبیا پلوی دنیا رو خورده باشی ...
به هر کدوم از فامیلامون گفتم تو همچین کاری کردی بهم حسودیش شد و گفت : هیچ کس اینکارو نمی کنه!

عزیز دلی تو. به خدا کاری نکردم. پس دوست به چه دردی میخوره؟

مونا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 08:46

و چقدر این مریم شدنه خوبه ....

مونا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 08:45

میدونی چه وقتایی این حال و روز دردت میاره ... روزایی که حس میکنی این ویژگیا یه کوچولو کمرنگ شده ، بعد اون روز میشه غمگین ترین روز خدا.... :)

بوسه ی زندگی جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 23:28 http://kisslife.blogsky.com

سلام
منم خودم شدم مریم! فکر کنم از روی آی پی متوجه بشی کی بودم نیاز به اعلام نیست و دیگه نمیخوام کسی جز خودم باشم

نه عزیزم آی پی ت تغییر کرده. نمی دونم :)

شاخه نبات پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 19:11

آخیش انگار یه قلوپ آب تو گلوم گیر کرده بود ، أینا رو که گفتی سر خورد پایین...


( در حین نوشتن اسمم به این فکر میکردم که سیر ِ من یه جورایی برعکسه... منو بچگیام خانوم بزرگ صدا میکردن بسکه قلنبه سلمبه حرف میزدم و رفتار میکردم... این خانوم بزرگ بودن کم کم تو انتخاب رنگا و سلیقمم اثر گذاشته بود أما یه جایی دیدم که دارم بخودم ظلم میکنم، باید دل خودمو بدست بیارم فلذااا مدتیه از خانوم بزرگی و عقل کلی انصراف دادم ، رفتم سراغ اونیکه احتمالا اسمش آب نبات چوبیه !!!)

مُنیر بانو پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 15:01

اوهوم ...
خوش ب حال تو که مرضیه رو داری ...
خدا دوستیتون ُبرا هم حفظ کنه و لحظه به لحظه گرم‌تر ...

سپیده پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 08:50 http://sepideh.rohani@gmail.com

چه خوب:)
هم اون حس و حال خوبه.هم خانم شدن.

محبوبه پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 02:51 http://emovi.mihanblog.com

همه رو خوندم
اینجا خیلی حال و هواش خوبه مریم

ایدا پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 01:07

جای من بودی چی میگفتی؟؟؟
که هنوز چون هیکلم اصلادرشت نیست راحت تاپها و شلوارکای کوچولو کوچولو با عکس کیتی روش میپوشم!!!
هروقت برم شهرکتاب باید استیکرای کارتونی و خودکارای فانتزی و پاکن های فانتزی واسه کلکسیونم بگیرم!!!..
آشپزخونه ی خونمونو تمشو کردم میکی موس و مینی موس!!!(به هوای خودم همسرم)...
عروسک بی بی بورنم رو مبلمون همیشه نشسته و من باید هرازچندگاهی پستونکشو از دهنش دربیارمو ...
خرس تدیم همیشه باید شب به طرف دیوار کنار تختمون باشه!!!...
به عشق روزهای مهدکودکم رفتم یکی ازین خمیربازی های سطلی آریا خریدم!!!
نصف ظرفای ماکروفریم عکس پیشی و خرگوش و خرس و کیتی دارن!!!..
بازهم بگم؟؟؟
خلاصه که اگه تو توی نوجوونی موندی من تو 5-6سالگیم موندم!!!!
این که بد نیست فقط خوبه که تو میتونی خودتو تغیربدی من نه!!!چون دلمم نمیخواد تغیری ایجادشه!!!هرجور دوس داری زندگی کن...ازاد ازاد...
شادباشی...

فاءزه پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 01:03 http://m

مریم امشب کل وبلاگت رو خوندم. بیشتر لز هر چیز دلم برای روزایی که وبلاگ مینوشتم تنگ شد. شاید اون زمانی که به این نتیجه رسیدم دیگه نمیخوام گیلاس باشم و باید فاءزه باشم باید یه وبلگ به اسم خودم میزدم. یه وقتا نیاز دارم به حرف زدن ولی کسی برای شنیدن حرفام ندارم ... دوست دارم مریمی. ممنون برای این همه حس خوب و مشترک که وبلاگت به من میده. من با تو خییییلی حس مشترک دارم. خیلیییی

دیبا پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 00:22

http://krvs.org/post/photographing-literatures-famous-food-scenes
به نظرم ادم همیشه خودش باشه ! این ویژگی های تو که تو رو جذاب میکنه

میترآ چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 23:07 http://mitra-1993.blogfa.com

یکی از دلایلی که خرس قهوه ای رو دوست داشتم این بود که اون دختر 15-16 ساله ی درونش کاملا سرجاش بود.عین خواهر خودم که سی و یک سالشه و همیشه میگه حس میکنه هنوزم همون دختر دبیرستانیه!کی گفته تو سی سالگی حتما باید سلیقه ات عوض بشه و دور کتونی خط بکشی؟چرا فکر میکنی این بده؟من که هم تورو هم خواهرمو و هم امثال شماهارو خیلی دوست دارم. :)

منم نمیخوام همچین کاری بکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد