-
من خواستم یا چی؟!
پنجشنبه 18 مهر 1392 10:36
دیشب: در واحد رو باز می کنم. سین دستش رو دراز می کنه و کیفش رو می ذاره کنار دیوار تا بند کفش هاش رو باز کنه. سلام کرده نکرده می گه: "خیلی خوشحالم دارم می رم یه شهر جدید رو ببینم. همه گفتن همدان شهر خیلی قشنگیه." کیف رو از کنار دیوار برمی دارم که بذارم توی اتاق. لبخند می زنم: "منم خوشحالم. تنوعه."...
-
کاظم رفت!
شنبه 13 مهر 1392 16:10
بعد یه روز بیاد که به روزمره هام فکر نکنم. به این که شام چی بپزم؟ یا چطور عقب موندگی کلاس رو جبران کنم؟ کی برم خلافی ماشین مامان رو براش بگیرم؟ کیو دنبال خودم بکشونم برای خرید شلوار؟ برای قبولی برادر سین کادو چی بخرم؟ به لباس های شسته ی روی بند فکر نکنم. به بنایی ساختمون روبرویی. به ادامه ی سریال دکستر. یا باشگاه. یا...
-
دردِ تو فقط برای خودت درد است!
پنجشنبه 11 مهر 1392 00:19
خانه ی پدری شکل یک کیک خامه ای بزرگ بود. این را فاطمه، یکی از دوست های قدیمی ام در دوران دبیرستان می گفت. همانی که بابا را یک بار دم در خانه دیده و شیفته ی رنگ آبی چشمهاش شده بود. آن لحظه تشبیهش به نظرم خنده دار آمد. شباهتی در کیک خامه ای و خانه مان نمی دیدم. بعدها دیدم پر بیراه هم نگفته . خانه سفید بود و گرد. حتی قاب...
-
شب مادربزرگی
دوشنبه 8 مهر 1392 21:29
یک وقت ها هم باید دمپختک بار گذاشت. که مجبور شوی سری به شیشه های ترشی چند ساله ات بزنی! دامن گلی هم بپوشی حتی. موهات را هم یک وری ببافی و روی شانه بیاندازی. سر سفره ماست هم باشد لابد. با برگ های صورتی گل سرخ. سالاد شیرازی؟ ریحان؟ دوغ حتی؟ اصلا هرچه کلاسیک دارید بریزید وسط سفره. امشب "شب مادربزرگی" ست. می...
-
از پنجره آشپرخانه آمد!
پنجشنبه 4 مهر 1392 10:36
آ نقدر انتظار کشیده بودیم که تقویم ها بریدند! هیبت گرما زده و خاک آلودی را نشانمان دادند که یعنی "بیا! اینهم همانی که می خواستی!" ما هم یکباره به هوا جهیدیم! تقصیری هم نداشتیم. چشم هامان از زور زل زدن به در، ریز، خسته و سفید شده بودند. آغوشی می خواستیم که خودمان را هل بدهیم میانش. یک آغوش بارانی. هیبت کنار...
-
اینر بیوتی؟!
سهشنبه 2 مهر 1392 22:51
بحث سر مردان جذاب و زنان جذاب بود. بچه ها حسابی سر ذوق اومده بودن و هرکس نظری می داد. رفته رفته قضیه رسید به ازدواج. و اینکه اگر یه مرد خیلی زیبا و جذاب بیاد سراغشون قبول می کنن یا نه. یه سری گفتن اگر پولدار هم باشه آره! به پول که رسید پرسیدم اگر طرف خیلی زشت باشه اما میلیاردر باشه چی؟ یکیشون گفت صد در صد! زل زدم تو...
-
همشاگردی سلاااااااام
دوشنبه 1 مهر 1392 08:14
-
دیسگاستینگ پیپل!
شنبه 30 شهریور 1392 11:04
بخوام علمی به قضیه نگاه کنم باید زندگیم رو (در این مقوله ی خاص) به سه قسمت تقسیم کنم! ... آنچه بودم - آنچه شدم - آنچه هستم! ... 1. چه بودم؟ دنیای ذوق و هیجان! واسه همه چی. نه تنها برای دار و درخت و آسمون و پرنده ها و بهار و زمستون و اینا ، که واسه ی آدمها و هرچیز زیبایی که بهشون مربوط می شد. هر اتفاق خوبی که براشون می...
-
لقمه لقمه می خوره!
جمعه 29 شهریور 1392 23:41
تنها راه فرار از غولی به نام "غروب جمعه" اینه که از این کشور برم :| پ.ن: نمی دونم امروز دهمین یا یازدهمین جمعه ای بود که سین به خاطر کلاس کنکورش منوتنها می ذاشت. فقط می دونم از یکی دو هفته ی دیگه اوضاع خیلی بدتر می شه و من تمام جمعه رو با آقا غوله تنها می مونم!!
-
متولد ماه دی
چهارشنبه 27 شهریور 1392 20:48
من آدم روابطم. آدم آدمها. آدم دوست ها. آدم فامیل. با آدم ها که هستم شادم. من آدم اجتماعم. حرف روز تولد بود. و صفحه ی "متولدین دی ماه" در فیص بوک. و اینکه بعضی وقت ها نوشته هاش چقدر شبیه ما دی ماهی هاست. که ناراحت نمی شیم، نمی شیم، نمی شیم، اما وقتی آدمی، رابطه ای، دوستی از چشممون بیوفته به طرفه العینی از...
-
یک بار هم احساس زنی را کشت!
چهارشنبه 20 شهریور 1392 13:41
یکهو توجهم جلب شد. به عکس های قبلی نگاه کردم. و حجم زیادی که هنوز ویرایش نشده بودند. حسم درست بود. در تمام عکس ها، حتی آن قدیمی ها، روز عروسی، یا عکس های خانوادگی، دو نفره های میان سالی، سفرها، کنار دریا، زیر درختان، همه جا یک چیز مشترک وجود داشت... نگاه پراشتیاق، خودخواهانه و سنگین مرد...عجیب بود. هرجا مرد هم در...
-
گاهی هم خدا می شم!
جمعه 15 شهریور 1392 21:31
سال های آخر تجردم، سال های پیوند کفگیر و تهِ دیگ بود! ارث پدری هم عملا غیر قابل استفاده . طلبکار ها هم که بله! این وسط خرج دانشگاه من هم یکهو اضافه شد. به یاد ندارم در تمام اون پنج سال وسیله ای به وسائل خونه اضافه شده بود. ماهیانه ای که از مامان می گرفتم به زور به خرید یک قلم جنس می رسید. کفش می خریدی از شلوار جین وا...
-
Young and Beautiful
چهارشنبه 13 شهریور 1392 09:17
I've seen the world Done it all, had my cake now Diamonds, brilliant, and Bel-Air now Hot summer nights mid July When you and I were forever wild The crazy days, the city lights The way you'd play with me like a child Will you still love me when I'm no longer young and beautiful Will you still love me when I got...
-
شکنجه ام کنید لدفن!
دوشنبه 11 شهریور 1392 00:16
تا جایی که یادم میاد با نماز صبح مشکل داشتم! نه با خودش. با بیدار شدنش. محصل که بودم اوضاع بدتر بود. انقدر کسر خواب داشتم و خسته بودم که بیدار شدن برای نماز صبح عین شکنجه بود. هر کسی هم شیوه ی خودش رو داشت برای بیدار کردنم! خواهرم حوصله ناز کشیدن نداشت. یه بار با صدایی شبیه فریاد صدام می زد و اگر از جام بلند نمی شدم...
-
چیزی به ذهنم نرسید!
چهارشنبه 6 شهریور 1392 20:23
"امروز بالاخره موفق شدم آرشیو این یه ماهو بخونم.... اینجا حال و هواش یجور دیگه اس.... پست های اولو که میخوندم هنوز اون سه تا خرسای تپل تو ذهنم وول میخوردن اما الان حس میکنم نوشته هات و خودت یه جور خاصی بزرگ شدن انگار یه بلوغ پشت نوشته هات هست...." . . . . . یه وقتا فکر می کنم راز مگوی آدمهای همیشه شاد اینه...
-
چه کسی پاترول اقیانوسی مرا جا به جا کرد؟
سهشنبه 5 شهریور 1392 00:50
پدرم پاترول اقیانوسی داشت. دو در. با زاپاس گنده ای که به پشتش چسبیده بود. روزی را که برای اولین بار چشمم به جمالش روشن شد فراموش نکرده ام هنوز. ذوق می کردند همه. بعد از آن کادیلاک سفید که رفت در آغوش کوه و کتف مامان و خواهرهام را شکست و مهره کمر بابا را جا به جا کرد و از خودش جز یک مشت ورق مچاله شده باقی نگذاشت، مدت...
-
گذرگاهی به نام زندگی
یکشنبه 3 شهریور 1392 22:12
هیجده نوزده ساله که بودم، همون زمانی که فکر می کردم دنیا رو می شه با یه لبخند عوض کرد، یه سررسید داشتم که پر بود از تاریخ تولد. گاهی حتی توی یک صفحه اسم بیشتر از سه نفر آدم رو نوشته بودم. همه توی سررسید من جا داشتن! همه یعنی هرکسی که به نوعی، حتی خیلی خیلی نامحسوس با زندگی من در ارتباط بود. زن و مرد هم نداشت برام....
-
زنی با کفش های کتانی!
جمعه 1 شهریور 1392 19:19
به تصویر زن توی آینه نگاه می کردم. دخترکی پانزده شانزده ساله از پشت نگاهش سرک می کشید. سین پرسید: "دوسش داری؟" دخترک جیغ جیغ می کرد. صدا به صدا نمی رسید. " دوست دارم! دوست دارم! عاشقشم! تورو خدااااااااااا بخرش!" زن توی آینه گردنش را کج کرد. .. " برای یه زن سی ساله جلفه." دخترک بهت زده به...
-
مترو آدم ها را به من می رساند!
چهارشنبه 30 مرداد 1392 20:21
ایمیل زده بود که امروز دیدمت. داشتی از پله های مترو پایین می رفتی و من در جهت مخالف بالا می آمدم. نشانی هم داد. به همان شال سبز آبی که توی تنها عکس فیص بوکم دیده بود. همان که نیل دوستش داشت. خواسته بود صدایم هم بزند. دو دل شده بود بین خـ ـرسـ ـی و مریم. تا به خودش بیاید من توی پیچ پایین پله ها گم شده بودم. یاد سین...
-
رمان زندگی
دوشنبه 28 مرداد 1392 12:32
"میدونی مریم... یه موقع هایی میگم کاش توی نوجوونی که ذهنم داشت با رمان ها و فیلم ها درباره " مرد آینده " شکل میگرفت ، همچین حرف هایی زده میشد یا بهتر از اون دیده میشد :"بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را...
-
ایمیل
یکشنبه 27 مرداد 1392 23:28
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد به همین خاطر تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی به همین دلیل از سرما یخ زده می مردند. ازاین رو مجبور بودند...
-
بهانه های کوچک خوشبختی
شنبه 26 مرداد 1392 21:25
یحتمل من تنها عضو گردش امروز هستم که خاطره شو تو نوشته هام ثبت می کنم! *** جمله ای رو که محیا برای معرفی خودش کنار وبلاگش نوشته، خیلی دوست دارم..."آدم زیاد خاصی نیستم، اما خاصیت های خودم رو دارم!" همه مون همینیم. چیزی که وبلاگنویسی بهم یاد داده اینه که همیشه یه نفر هست که مثل تو فکر کنه، مثل تو حس کنه یا مثل...
-
کجا گمش کردم؟؟
جمعه 25 مرداد 1392 18:43
مهم نیست قراره چیکار کنم. قراره درس بدم. یا آشپزی کنم. یا یه مهمونی بزرگ بدم. یا عکاسی پرتره کنم. یا نقاشی بکشم! همیشه در ابتدای یه کار اضطراب زیادی بهم وارد می شه و تقریبا تا وسطاش فکر می کنم که دارم گند می زنم. اما از یه جایی به بعد احساس می کنم همه ی کارا رو یه نفر دیگه کرده و منِ هولِ ناامید هیچ نقشی در انجامشون...
-
روایت داریم اصن!
چهارشنبه 23 مرداد 1392 19:49
یه قول معروفی وجود داره که می گه: "تا یه مهمون نیاد، خونه ت جمع نمی شه!!!" و امروز بعد از تقریبا پنج ماه خونه ی ما شد خونه! و تا حدود 90 درصد از هرگونه کارتون، کیسه، و وسائل بی سر و سامون نجات پیدا کرد! اینجاست که آدم باید بره دست و پای مهمونش رو ماچ کنه بگه مرسی که من رو به کار واداشتی!!! این روزا که می...
-
رنگین کمون
جمعه 18 مرداد 1392 21:51
تا اونجایی که یادم میاد، یعنی تا حدودای چهار پنج سالگیم، خواهرم همیشه یه جعبه سی و شیش تایی مداد رنگی لیرا داشت. نقاشی خواهرم به مراتب از من بهتره. و خوب کلاس های زیادی هم رفته و دستش رو حسابی قوی کرده. سبک نقاشی های ما کاملا با هم متفاوته. به قول خواهرم نقاشی های من خارجکی ان ^_^ خلاصه با این عشق افلاطونی که من به...
-
درباره ی سه چیز!
سهشنبه 15 مرداد 1392 14:23
درباره ی کامنت ها: سالهای اول وبلاگ نویسیم، همون سال های 84 و 85، هیچکدوم از سرویس های وبلاگ نویسی چیزی به عنوان پاسخ به نظرات نداشتن. یادمه برای جواب دادن به کامنت ها خودمون باید یه کامنت دیگه می ذاشتیم و مثلا می نوشتیم: به مریم! یه خوبی ای که داشت تعداد کامنت ها دو برابر می شد اما نظم نداشت دیگه. پدر نویسنده ی نظر...
-
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ !!!!
یکشنبه 13 مرداد 1392 17:40
شب قبلش تا پاسی از شب (!) مشغول تمیز کاری و مرتب کردن اتاق و بسته بندی ساکت باشی، جوری که تا به خودت بجنبی ببینی ساعت شده یک و نیم! صبح یه ساعت مونده به اذان به قصد نماز و وداع بری حرم و بعد بدو بدو برگردی به زائرسرا تا چمدونا رو برداری و بری ایستگاه قطار، یه جوری مویی برسی که قطار ساعت شیش و ربعت دقیقا بعد از نشستن...
-
تا عادت کنیم...
سهشنبه 8 مرداد 1392 05:32
هنوز دارم با خودم کلنجار می رم و هنوز به اون قطعیتی نرسیده م که آدرس اینجا رو رو کنم. هنوز دلم بند خـ ـرس بودنه. اما صادقانه بگم. داره کم کم دل کندن ازش آسون تر می شه. کافیه چشمم به اون سه تا خـ ـرس خندون بالای صفحه نیوفته. الانم که هی پشت سر هم دارم اینجا پست می ذارم فقط به خاطر اینه که به محیطش، به قیافه ش عادت کنم....
-
جوونی کجایی؟!
دوشنبه 7 مرداد 1392 03:25
امروز که داشتم دو تا از کارتون های باقی مونده از اسباب کشی رو باز می کردم (بعله! ما هنوز کارتون باز نکرده داریم!!! :| ) چشمم افتاد به جعبه ی حافظ چرمی ای که اولین سالروز تولد سین که با هم بودیم بهش دادم. اون موقع هنوز نامزد نکرده بودیم و تو گیر و دار خواستگاریا و بیرون رفتنا و حرف زدنامون بودیم. یادمه انقدرررررر اینور...
-
عایا چرا؟؟
یکشنبه 6 مرداد 1392 04:28
خوب...من کور نیستم. و دارم اون علامت سوال گنده رو روی سرتون می بینم که "چرا؟؟؟؟" ... "چرا آدرس عوض کردی؟" ... "چرا اسم عوض کردی؟" ... "چرا فینگرپرینتس؟" ... دلیل که خیلی زیاده. یه مقداریش تقصیر خودمه و یه مقداریش جبر زمونه س. اینکه من چند ماهیه زده م تو جاده خاکی و خیلی بی پروا...