بخوام علمی به قضیه نگاه کنم باید زندگیم رو (در این مقوله ی خاص) به سه قسمت تقسیم کنم! ... آنچه بودم - آنچه شدم - آنچه هستم! ...
1. چه بودم؟
دنیای ذوق و هیجان! واسه همه چی. نه تنها برای دار و درخت و آسمون و پرنده ها و بهار و زمستون و اینا ، که واسه ی آدمها و هرچیز زیبایی که بهشون مربوط می شد. هر اتفاق خوبی که براشون می افتاد. هر رنگی که به رنگ هاشون اضافه می شد. حتی در ظاهرشون. .... - فلانی چقدر کفشات خوشگلن! ... - فلانی عاشق بوی عطرت شدم! ... - وای فلانی چقدر دفترهات باحالن! ... - ای خدا گوشواره هاشووووووو! ...و...و...و...
2. چه شدم؟
دنیای بی ذوقی و بی تفاوتی! نسبت به هیچ چیز عکس العمل نشون نمی دادم. و حتی عکس العمل دیگران رو سرکوب می کردم! درست عین رفتاری که باهام شده بود! که وقتی از چیزی تعریف می کردم جوری از بالا به پایین بهم نگاه می کردن که یعنی خیلی ندید بدیدی!! الان این لباس ساده ی مارک دار خدا تومنی من ذوق کردن داشت؟ سفر خارج رفتن من اینهمه هیجان زده شدن داشت؟ آخه اینم پرسیدن داره که از کجا پیرهنم رو خریدم؟ گیرم بهت بگم کجا تو مگه می شناسی؟! ...و...و...و... انقدر با این نگاه ها یخ زدم که خودم شدم یه تیکه یخ. هرکی بهم گفت مانتوت چه خوشگله، کیفت چه بامزه س، یه مرسی خسک و رسمی بهش گفتم که اونم حس من بهش دست بده! درد منو بکشه! بفهمه نباید تعریف بکنه بیخودی! که مثلا پاچه خاری بشه لابد!
3. چه هستم؟
ترکیب ناهمگون دو حالت بالا! از یه جایی به بعد دیدم نمی شه اینجوری زندگی کرد. نمی تونم ذوقم رو خفه کنم چون دوست دارم از آدمها تعریف کنم. و همه مثل هم و همه از دماغ فیل افتاده نیستن. پس دوباره شروع کردم به تحسین کردن اطرافیانم. به ذوق نشون دادن. اما منِ ملامت گرم هنوز از درون بهم سقلمه می زنه! دهن رو که میام باز کنم با آرنجش می کوبه تو لب و دندونم که احمق! تعریف کردن داره این؟! الان فکر می کنه چه خبره! یه وقتا محلش نمی ذارم. با همون لب و دهن خونی لبخند می زنم و تحسین می کنم. یه وقتا انقدر دردم میاد که اصلا یادم می ره به طرف چی می خواستم بگم. زل می زنم به گردنبندش و تو سکوت از کنارش رد می شم!
بعضی از آدم ها برش خیلی خیلی ناچیزی رو تشکیل می دن. اما انقدر تلخ و گند و ناهماهنگن که تو کل طعم زندگیت تاثیر می ذارن! کافیه یه بار برن زیر دندونت!
نه آخه تو فقط به عناوین من دقت کن!!!! این دیگه چیه؟
+ خببببب من الان تأدیب شدم، بیا از من تعریف کن:))))
:))))))
مریمممممممممممممممم!!
حالا که این طور شد عکس لباسمو برات میفرستم تا هم بزنی تو ذوقم هم ازش تعریف کنی
خوب نشون بده :دی
مریم جان طبق عادت!! میدونم کاملا چی میگی چون منم یه چنین تجربه هایی رو داشته ام. خب ببین همین به قسمت سوم "چه هستم" دوباره توی تو شکل گرفته جای بسی خوشحالی داره. حالا نه من خیلی احاطه ی کامل دارم به توضیحش و نه فرصت میطلبه اما شکل گیری خیلی از عقده های درونی مسیری اینچنینی داره و اینکه تو در نیمه راه ؛ زدی جاده خاکی و در رفتی واقعا خوبه. مثلا عقده ی ادیپ هم فکر کنم همچین چیزیه. حالا بگذریم ازاون بخشش. میخوام بگم خیلی خوبه که برگشتی و دوباره خودتو پرزنت میکنی. به لحاظ احساسی میگما. ببین سعی کن با توجه به تجربه ی تلخت ادما رو دو دسته بکنه. البته این فقط یه پیشناهاده. میتونی با هر ادمی درست مثل خودش برخورد کنی. وقتی میزنه تو ذوقت در صورت امکان خیلی باهاش حرف نزنی و در صروت اجبار یکی دوباره کار خودشو به خودش برگردونی. با هر کس مثل خودش برخورد کنی. البته این حرف من مخالف اون ایده اس که میگی با همه مهربان باشید و این حرفا! .به نظر معتدلش اینه که با خوبان خوب و احساسی باشی و با بدان مثل خودشون. هم خودت راحت تری و هم ادم بدای اطرافت ، مزه ی لوس بازیاشونو میفهمن. و اونوقت شاید تو باعث خیر هم بشی و بعضیاشونم ادم شن !
طبیعیه که هرکی دوبار تو ذوق آدم بزنه آدم دیگه کاری به کارش نداره
یه سری آدمام هستن کانه بنده که ظاهر سفت و سختشون در مواقع تعریف شنیدن بطور قطع میکوبه تو صورت شخص امااااا دست خودم نیست، وقتی یکی از یه چیزی که دارم یا از موفقیتام یااااااا ظاهرم تعریف میکنه یه قیافه سرد و ساکن میبینه:/
خو من اصن نمیدونم چی کار کنم!!
لازم به ذکره که وضعیت مشابهی در هنگام کادو گرفتن، سورپرایز شدن و ترسیدن دارم :/
بیخود :دی
وقتی از آدم تعریف می کنن آدم باید لبخند بزنه و تشکر کنه. بگه چشماتون قشنگ می بینه قابل نداره یا مثلا آره دیروز خریدمش از فلانجا و اینا. وگرنه با یکی مثه من مشکل جدی پیدا می کنی :دی