-
At peace?
شنبه 25 مهر 1394 01:21
نشسته بود جلوی دوربین. نورها دورش پرواز می کردن. ازش پرسیده بودن زن ایده آلش کیه. ویژگی هاش چیه. گفته بود: "من دنبال کسی می گردم که... کسی که بتونم بهش اعتماد کنم. کسی که قوی باشه. کسی که با خودش در صلح باشه. کسی بهتر از من. کسی که بدترین قسمت منو دیده باشه اما هنوز دوستم داشته باشه..." و بعد تیتراژ سر خورده...
-
home sweet home
شنبه 18 مهر 1394 10:17
تو رو هر روز می بینم تو همیشه اینجایی...
-
لطفا روشنفکر نباشید!
پنجشنبه 9 مهر 1394 01:28
هرچقدر که بزرگتر میشم، و هرچقدر که پای حرف های آدم های بیشتری میشینم، به مادرم و تربیتی که روی ماها اجرا کرده بیشتر افتخار میکنم. وقتی میبینم آدم ها چقدر راحت پشت سر هم حرف میزنن، غیبت میکنن، و زندگی خصوصی دیگران رو روی میز قضاوت و تحلیل میذارن، دلم میخواد دست های مادرم رو ببوسم که نه خودش اهل این حرف و نقل ها بود نه...
-
عنوانم کجا بود؟ :|
یکشنبه 29 شهریور 1394 21:14
داشتم بعد از مدت ها داستان آشناییم با سین رو برای یه گروه دوستانه تعریف می کردم. رسیدم به اولین هدیه م به سین که یه حافظ چرم بود و شعری که اولش نوشته بودم. هرچی فکر کردم متن دقیق شعره یادم نیومد (بس که حافظه داغونی دارم!) اومدم تو وبلاگم سرچ کردم و پیداش کردم. اونجا بود که دیدم واقعا وبلاگ نویسی برای ما روزنویس ها چه...
-
بغضم میگیره...
جمعه 13 شهریور 1394 20:19
نشست تو ماشین، دستانش می لرزید، بخاری رو روشن کردم، گفت: ابراهیم ماشینت بوی دریا میده! گفتم: ماهی خریده بودم.گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمی ده! گفتم:هر چیزی موقع مرگ بوی اون جایی رو می ده که دلتنگشه... گفت: من بمیرم بوی تورو میدم "سیامک تقی زاده"
-
حسرت
یکشنبه 25 مرداد 1394 18:50
حسرت اون درد عمیقیه که از گلو تا توی شکمت روچنگ میزنه... اون بغض گند و تلخیه که همیشه رو تخت سینه ت نشسته ومنتظره آبروت روببره... اون نگاه سرد و پر از دلخوریه که به آدمها میدوزی... آدم هایی که به طرز ظالمانه ای حرفت رونمیفهمن... دردت رو نمی چشن... ونفسشون از جای گرم در میاد! قلبم درد میکنه...
-
از اینور اونور
چهارشنبه 31 تیر 1394 00:47
ماه رمضون هم تموم شد. و امسال آخرین سالی بود که کل ماه رمضون توی تابستون بود. نمی دونم چرا ولی امسال خیلی سخت گذشت. من هیچ سالی توی عمرم نشده بود که آخرای ماه رمضون ببرم! همیشه هفته آخر رو با بغض می گذروندم و غصه میخوردم که داره تموم میشه. اما امسال بعد از شب های قدر دیگه می خواستم خودمو بکشم! :)) یکسره غر می زدم که...
-
حس عمه بودن بهم دست داد :)
دوشنبه 22 تیر 1394 05:23
عاطفی بودن زن ها، یه هدیه خدادادی ه. یه قانون نانوشته س. یه توقع همیشگیه. زنی که عاشق بچه ی توی شکمش نباشه، زنی که برای نوزاد توی رحمش آواز نخونه و باهاش حرف نزنه، زنی که دقیقه به دقیقه زندگیش تو فکر بچه ش نباشه و حضورش رو تو نقطه نقطه دنیا حس نکنه، نه که زن نباشه! اما حتی تصور کردنش هم سخت میشه! اصلا خدا زن رو آفریده...
-
یا غیاث المستغیثین!
شنبه 20 تیر 1394 03:03
قضیه اونجایی دردناک می شه که طرف بخواد با خود قرآن بهت ثابت کنه روزه واجب نیست! خدایا کجا داریم می ریم؟
-
برگ اضافی در ماه رمضان!
سهشنبه 16 تیر 1394 12:20
تلگرام رو نصب کرده م روی لپ تاپ. این کار باعث شده خیلی کمتر کله م تو موبایلم باشه و واقعا از این روند خوشحال و راضی ام. اصن تازگی آلرژی پیدا کرده م به آدم هایی که توی یه جمع یکسره سرشون یا توی موبایلشونه یا تبلتشون. سین هم وقتی از بیرون میاد تا یه نیم ساعت رو تحمل می کنم که موبایلش رو چک کنه و پیغام هاش رو بخونه. اما...
-
این رژهای صورتی دخترانه را...؟!
دوشنبه 15 تیر 1394 11:51
وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را... ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را.... حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز روبان و گوشواره و موگیر و شانه را... وقتی قرار نیست بیایی برای کـی این روژهای صورتـی دخترانه را؟... اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم این...
-
کارگاه دیدی ندیدی!
یکشنبه 14 تیر 1394 02:55
خوب... سلاملکم! بنده یک هفته س کارگاه نرفتم و تو هفته ی قبلشم هر روز می رفتم کارگاه یه سری وسیله بر می داشتم و یه سری وسیله می ذاشتم و می اومدم خونه زیر باد کولر هفت هزار می شستم و می دوختم :| در اینجاست که شاعر می گه مرض داشتی کلی پول رهن بدی یه جا رو بگیری بعد باهاش مثل انبار برخورد کنی؟ :| و اینجاست که می زنیم تو...
-
اغما!
چهارشنبه 10 تیر 1394 12:14
حال بلاگفا حال مریض در حال اغمایی ه که بعد از چند ماه تنها پیشرفتی که داشته این بوده که خودش بتونه نفس بکشه و به دستگاه نیاز نباشه. اما کی به هوش میاد؟ خدا داند! وقتی به آرشیو اونهمه سال خرسی بودن فکر می کنم قلبم به درد میاد. تمام جوونی و شیطنت من تو اون وبلاگ زندانی شده . حس می کنم بچه مه که تو چنگال یه دیو زشت و...
-
اه اه اه
شنبه 30 خرداد 1394 16:50
از لحظه های گند زندگی، لحظیه ایه که به خاطر ماشینی که کوچه رو بند آورده میپیچی تو یه کوچه ی دیگه، بعد میرسی به چه چهارراه که به خاطر وزود ممنوع اومدن دو سه تا ماشین بسته شده و مجبوری صبر کنی تا راه باز شه، ودر همین هنگام شوهر خواهر اسبق ت رو با ری.حانه ببینی که صاف تو ماشینی نشسته ن که عمود به ماشین شما، جلوی دماغ...
-
رمضون جونم :*
پنجشنبه 28 خرداد 1394 14:17
دیگه تو اینهمه سال وبلاگ نویسی و اینهمه سالی که بعضیاتون من رو میشناسین باید خیلی تکراری شده باشه که ماه رمضون هر سال من تمام ذوق و شوقم رو پخش کنم تو این صفحه. ولی واقعا دست خودم نیست. چنان شادی و هیجانی تو وجودم می دو ه که اگه بروز ندم می ترکم :)) منکر سختی روزه تو تابستون نمی شم. حتی منکر اینکه زمستونا ماه رمضون...
-
وصف العیش
پنجشنبه 21 خرداد 1394 13:14
وقتی بچه دار بشم، به یچه م یاد میدم آرزو کنه. زیاد آرزو کنه. آرزوهای محال حتی. آرزوهای خیلی بزرگ. بهش یاد میدم آرزو کردن یکی از بزرگترین قدرت های آدمیزاده. که رویا پردازی یه مهارته. بهش میگم واقعیت ها رو ببینه اما نذاره این واقعیت های خشک و خشن جلوی رویا پردازی ها و آرزو سازی هاشو بگیره. اگه بهم گفت مامان من دلم...
-
من یک معتاد هستم :|
سهشنبه 19 خرداد 1394 22:36
فیدلی رو که نگاه می کنم فقط سه نفر از کسایی که وبلاگ هاشون رو (مدتهاست) دنبال می کنم هنوزم پست می ذارن. این غم انگیز نیست؟ نمی دونم دوره ی وبلاگ نویسی تموم شده یا نسل تنهای دهه شصتی حالا دیگه انقدر مشغول زندگی و کار و بچه شده که دیگه وقتی برای نوشتن نداره. یکی بود از اون ته پرسید خودت چی؟! اوم...من؟ تو مغز من هر روز...
-
رجب و شعبان و رمضان؟ انقدر سریع نگذرین!
دوشنبه 18 خرداد 1394 22:00
چطور میشه که صدای بعضی از آدمها انقدر نرم و مخملی میشه؟ چطور میشه که با تار و پود قلب آدم بازی می کنه؟ اصلا چی می شه که صدای یک نفر با بچگی آدم، با تمام نوستالوژی های آدم آمیخته می شه؟ بغضم می گیره وقتی صدای موسوی قهار رو می شنوم... نه که صدای اون غم داشته باشه. بغض من از سر دلتنگیه. دلتنگی برای همه ی لحظه های معنوی...
-
حریم امن
دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 18:57
گفتم: "فرق من و تو همینه. من همیشه یک قدم عقب می ایستم..." یک قدم عقب تر... و این حریم امن منه. و از وقتی ازدواج کرده م به جای یک قدم، چند قدم عقب تر می ایستم، لبخند می زنم و با گرمای کنترل شده ای می گم "اوه! امروز حالتون چطوره؟" مردها در برخورد با من گیج می شن. بارها پیش اومده که از من، زندگیم،...
-
از هر طرف بخوانی درد است!
سهشنبه 4 فروردین 1394 08:17
داشتم براش تایپ می کردم که شش ماه درگیر خواهرم بودیم و دوروز مانده به عید از شوهرش جدا شد... دکمه ارسال را که زدم شک کردم. کی بود که آخرین چای عصرانه را با ها.نیه و ری.حانه پای شبکه پویا و غرق در خنده های بی جهت خورده بودیم؟ مانده بودم پیششان که تنها نباشند. دم غروب خواهرم آمده بود. با چشمهایی که دودومی زد و...
-
نو+روز
شنبه 1 فروردین 1394 00:26
پای حرف هرکی می شینم می گه سال 93 واسش سال خوبی نبوده. نمی دونم پس چرا پارسال همش می گفتن آخ جون سال اسبه! سال اسب خیلی خوبه! والا این کره الاغ بود! رام هم نشده بود! همچین لگد پروند تو زندگی ماها له و نابود شدیم! فقط امیدوارم تو این دو ساعتی که از 93 مونده گند جدیدی بالا نیاره :| سین خوابه. اتفاق عجیبی نیست. سین...
-
زندگی خالخالی
یکشنبه 17 اسفند 1393 00:23
دنبال جا می گردم. یه جای کوچیک و نقلی. با یه پنجره که نور رو سرریز کنه تو خونه. می خوام میز دوختم رو بذارم درست زیر همین پنجره که هوای همین بهاری که داره میاد با صدای گنگ ماشین های خیابون اوونوری و صدای قدم های آدم ها که هرازگاهی از زیر پنجره رد می شن، با هم قاطی شه و از لای پرده خودش رو بریزه رو نمدها، قرقره ها،...
-
کاشت داشت برداشت!
سهشنبه 28 بهمن 1393 11:31
تو اینستا نوشتم: "هدیه خریدن همیشه برای من مثل یه مراسم آیینی بوده. پر از تفکر، تلاش، اشتیاق و البته دلهره! مهم نیست هدیه مال کیه. یه بچه دو ساله؟ یه دوست؟ یه غریبه؟ برای همه شون به یک اندازه وسواس به خرج می دم. نمی گم هدیه ای که مریم میده بهترین هدیه دنیاست. اما تا به حال هیچ هدیه ای رو بدون فکر به احساسات طرف...
-
یه خیری همبه ما رسیده
یکشنبه 26 بهمن 1393 07:12
یکی از همسایه ها قناری خریده. صبح ها قلبمو زیر و رو میکنه. ممنون همسایه جون ^_^
-
چقدر سرده...
شنبه 25 بهمن 1393 18:34
داشتم با آهسته ترین سرعت ممکن، تقریبا لخ لخ کنان و پا بر زمین کشان، با سنگین ترین کوله بار غم دنیا، درست از وسط خلوت ترین کوچه محلمون میگذشتم. انقدر تو خودم غرق بودم که تا به یک قدمیش نرسیدم متوجه حضور دردناکش نشدم. بالهاش رو از دو طرف باز کرده بود و خیس و لرزون و بی پناه خودش رو به سختی رو زمین می کشید. کبوتره رو می...
-
من خوبم!
دوشنبه 13 بهمن 1393 20:07
من خوبم. مشغول دوخت و دوز و رسیدگی به سفارش مشتری هام. تو هفته ی گذشته هم پنج روز درگیر خیریه و میزی که داشتم بودم. پنج روز خیلی خوب. با دوستای خیلی خوب... پس چرا ساکتم؟ به هزار و یک دلیل. که مهم ترینشون مشکلیه که افتاده توی خانواده مون و انقدر زندگی هامون رو تحت الشعاع قرار داده که نمیشه به چیز دیگه ای فکر کرد و از...
-
اولین روز سی سالگی
یکشنبه 7 دی 1393 11:47
برای من همیشه سی سالگی یه نقطه عطف تو زندگی یک زن بوده. سنی بوده که یک زن به اوج پختگی و زیبایی خودش می رسه. یه خانوم تموم عیار می شه و شناخت خیلی خوبی از خودش، خواسته هاش و محیط اطرافش پیدا می کنه. و از هر لحاظ به بلوغ می رسه و شخصیت ثابتی پیدا می کنه. حالا من تو همین نقطه ایستاده م. همین نقطه ای که سالها با چشم های...
-
بغل میخوام!
دوشنبه 17 آذر 1393 07:20
بی هیچ سوالی و جوابی بغلم کن خسته تر از آنم که بگویمبه چه علت ... یاسر قنبرلو
-
:)
سهشنبه 11 آذر 1393 16:30
دیروز یه آن به خودم اومدم دیدم دارم وسط نماز گوله گوله اشک می ریزم. پاشدم دوباره قامت بستم. گفتم به کی هدیه بدم؟ نمی دونم چرا شاید به خاطر گروه احرار که سلام صبح دوشنبه ش رو از طرف عمار یاسر به امام زمان عج داده بود... ولی یاد این آقا کردم. بعد یوهو یاد سلمان هم افتادم. شدم یه دل و دو دلبر. بس که این آقا رو هم دوستش...
-
درد نقطه سر خط
یکشنبه 9 آذر 1393 12:48
دچار بحران بی رفیقی شده م...