حال بلاگفا حال مریض در حال اغمایی ه که بعد از چند ماه تنها پیشرفتی که داشته این بوده که خودش بتونه نفس بکشه و به دستگاه نیاز نباشه. اما کی به هوش میاد؟ خدا داند! وقتی به آرشیو اونهمه سال خرسی بودن فکر می کنم قلبم به درد میاد. تمام جوونی و شیطنت من تو اون وبلاگ زندانی شده . حس می کنم بچه مه که تو چنگال یه دیو زشت و وحشی گرفتار شده. من سال ها توی سر رسید یادداشت روزانه می نوشتم. سالهاااااااااا. و زیااااااااااد. سالی راحت چهار تا سر رسید رو پر می کردم. اما بعد از ازدواجم و وقتی مجبور شدیم خونه ی پدری رو بفروشیم، تو اسباب کشی مامانم، یه گونی بزرگ برداشتم و هرچیییییییییییییی سر رسید داشتم، به جز یه دونه که مال هشت سالگیم بود ، ریختم توش، درش رو گره زدم و بردم گذاشتم سر کوچه! حس غم، ترس و تهی بودن می کردم. انگار که هیچ گذشته ای نداشتم. اما در عین حال سبک بودم. از زیر باز غم های زیادی نجات پیدا کرده بودم. و بعد دیگه ننوشتم! نوشتن مثل آب که بعضی از لکه ها رو به جای پاک کردن ، بدتر تثبیت می کنه، غم هام رو عمیق تر و زخم هام رو دردناک تر می کرد. من نوجوون دردمندی بودم. حتی اوایل جوونی م رو با زخم های زیادی سر کردم. اما از وقتی نوشتن توی سررسید و عریان بودن نسبت به حس هام رو کنار گذاشتم انگار دردها گذری تر شدن. نمی گم دیگه هیچ غمی ندارم. ترسی ندارم. زخمی ندارم. نه. هستن. زیاد هم هستن. اما ازشون رد می شم. وقتی یه خوشی کوچیک میاد سراغم بهش آویزون می شم و خودم رو پر می دم تا هرجا که اون خوشی منو ببره. نوشتن باعث می شد تو غمم غرق بشم. گاهی به خودم می اومدم می دیدم ساعت هاست خودگار توی دستم رو نگاه می کنم اما چیزی نمی نویسم. چون انقدر غرق در درد و دلسوزی برای خودم بودم که نوشتن از پس تخلیه حس های منفی م بر نمی اومد.
اینا رو گفتم که برسم به اینجا. "وبلاگ برای من فرق می کرد!" وبلاگ ناخودآگاه سانسور داره. نه سانسور به معنای ازار دهنده ش. به این معنا که تو ی نویسنده برای حس خواننده ت ارزش قایلی و نمی خوای با پست های ناله ی پشت سر هم اذیتش کنی. می بینی که وقتی شارژی اونام سر حال ترن پس سعی می کنی سرخوشی ها رو ثبت کنی. برای همینه که می گم دلم برای آرشیوم می سوزه. چون قسمت های خوب زندگیم توش پنهانه. مثل سررسید هام نیست که بگم فکر می کنم ریختم تو گونی و گذاشته م سر کوچه! واقعا نگرانشونم :(
پ.ن: با همین بلاگفای توی اغمای وضعیت نامشخص، دوباره وبلاگستان یه رونق بی جونی گرفته. بلاگفایی ها دوباره دارن می نویسن و این خیلی خوشحال کننده س :)
پ.ن.ن: مامانم و خواهر بزرگترم و خانواده ش دارن ده روزه می رن مشهد. سین هم تعطیلات قدر رو می خواد بره اصفهان. من در تهران به صورت یالغوز سرگردونم که شب قدر کجا برم :)) آی ایها الناس، برای یک خانوم تنها که قراره نصفه شب تنهایی بره احیا کجا رو پیشنهاد می دین که هم بشه ماشین برد و جا پارک پیدا کرد هم خیلی دیر شروع نشه و دیر تموم نشه، هم جاش پرت و پلا نباشه؟
پیشنهاد من اینه بری حاج آقا جاودان توی میدون سپاه ! من خیلی دوست دارم اونجا برم ولی به یاد حاج آقا مجتبی میریم بازار
حاج آقا مجتبی :(
سلام
مم سر نزدم ببینم بلاگفام چه خبر هست، گرچه اون موقع که از بلاگفا کوچیدم (بر وزن کوچ کردم) ازشون یه بک آپ گرفتم و دارمش.
برای شبهای احیا هم حسینیه هدایت (استاد شیخ حسین انصاریان) پیشنهاد میکنم، به شما هم خیلی نزدیکه
اتفاقا دیشب با خواهرم صحبت همینجا بود. ولی خیلی شلوغه نه؟ تو تلویزیون که نشون می ده تا توی خیابون مردم نشسته ن :(
سلام خوبی مریم جون ..عباداتت قیول باشه
من پیشنهاد میدم بیای احیای اقای هاشمی نژاد ..تو خیابون پیروزی بلدی که.., زود هم میشه
اقای هاشمی نژاد که عالی ان. اما خیلییییییییییییییی شلوغهههههههه
هورااااااااا !
آه مریم جون خیلی خرس قهوه ای رو دوست داشتم ... اصلاً یک طور عجیبی پر انرژی و بازیگوش بود ... کاش آرشیو برگرده ...
دیشب رفتم چک کردم! باورم نمی شد! آرشیو بوووووووووووووووووووود هورااااااااااااااا
شبای قدر برای من یعنی مصلی. اگه نرم مصلی انگار هیچ شب قدری نیمده و نرفته. فضاش بی نهایت عالیه؛ همه خانوادگی اومدن و زیر آسمون. فکر میکنم همه این ویژگی هایی که میخوای رو هم داشته باشه
ضمنا، آرشیو خرسیت بخشی از نوجوونیه منو هم شامل میشه، چه برسه به خودت. آرشیوخونی وبلاگ قبلیت یکی از کارهایی که چند ماه یک بار انجامش میدم.
مرسی از پیشنهادت عزیز دلم. بهش فکر می کنم.
آرشیوم پاک شده خیلی ش نرگس :( غصه دارم :(
من حتی برنگشتم ببینم وبلاگم هست یا نه. مهم همین نوشتنه. خاطره ها با یک سرور از بین نمی رن. همیشه توی ذهن وزمان هستند.
اره ولی جزییات فراموش می شن. حال و هواها. شوخی ها حرف ها ریز اتفاقات. دلم برای اونا می سوزه.