دیشب:
در واحد رو باز می کنم. سین دستش رو دراز می کنه و کیفش رو می ذاره کنار دیوار تا بند کفش هاش رو باز کنه. سلام کرده نکرده می گه: "خیلی خوشحالم دارم می رم یه شهر جدید رو ببینم. همه گفتن همدان شهر خیلی قشنگیه."
کیف رو از کنار دیوار برمی دارم که بذارم توی اتاق. لبخند می زنم: "منم خوشحالم. تنوعه."
امروز صبح:
سین داره ظرفای دیشب رو می شوره (ثبت کردم که یادم نره! از این موقعیت ها کم پیش میاد :دی ) می خنده :"می گم نظرت چیه که من امروز برم سر کار، به جاش فردا بریم طالقان؟" شونه هامو می ندازم بالا که ینی حالا هرچی.
یه ساعت بعد:
داره حاضر می شه بره سر کار. "من بعد از کار می رم کتابخونه. بلیط سینما بگیر امشب بریم یه چیزی ببینیم." یکم به قیافه ی کتک خورده ی من نگاه می کنه می گه: "مطمئنی نمی خوای بریم همدان؟" :|
پ.ن: خیلی کسلم...
چقده خوب می فهمت. کسالتش رو هم خیلی خیلی بدتر درک می کنم! ولی می گذره. کسل نباشی تند تر هم می گذره
مهم اینه که برای رفع کسالتت /خودت چکار میتونی بکنی...و دوم اینکه آیا دوست داری سین هم کسل باشه..بیحوصله و بی رمق...کو اون روزهایی که دلمون میخواست یه عشقی تو زندگیمون باشه و تخیل خونه خودمون...خونه ای که همه اختیارش با ماست...از کسالت دربیا...پاییزه...خونه گرم و تمیز..چای هل دار...کیک خونگی...بافت سبک و دامن کوتاه..لبخند...برگ پاییزی و زرد...بغل جانانه....باور کن زندگی ارزش نداره...میدونم که میدونی
برم کیک بپزم...