Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

رفت...

باورم نمیشه. مثل همه آدم ها که حتی در بدترین شرایط عزیزانشون، نمی تونن مرگشون رو متصور بشن. باورم نمیشه و به طرز احمقانه ای یه طرف قلبم بهم میگه همه چیز یه شوخی بی رحمانه ست و هنوز مامان بزرگ پیر و مریض و رنجورم که با همه درد هاش لحظه ای حواسش از پذیرایی مهمون هاش پرت نمیشد، رو همون مبل گوشه هال، کنار واکر طوسی ش نشسته و پای دلم کرده ش رو روی صندلی روبرو ش گذاشته و نفس نفس زنون با لبخند میگه دخترت رو خیلی دوست دارم. هنوز فکر میکنم روبرو ش رو زمین نشسته م و درسا از توی بغلم با یه خنده ذوق آلود براش دست تکون میده و ماها می خندیم که اخه تو فسقلی چقدر مامان بزرگ رو دوست داری؟ 

مامان بزرگ عزیزم، ستون خیمه فامیل،  مرگت برام باور پذیر نیست. تو از اون آدم هایی هستی که هیچ وقت نباید بمیری از بس که سایه ت بلنده. هیشکی رو ندیدم آنقدر قشنگ با همه فامیل از ریز و درشت در ارتباط باشه و جویای احوال همه. باوجودترینم، قلبم تنگه از این غم. برکت این محل، دیگه دلخوش به دور همی ناهار خونه کی خوش باشم که خاله ها و دخترخاله هامو ببینم و چند ساعتی فارغ از همه خستگی ها از زندگی لذت ببرم؟ کسی مثل تو می تونه اصرار کنه که یه چیزی بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی؟ یا از همون دور هی اشاره کنی که اون گلابی ه رسیده س بدین درسا بخوره.اخ که چقدر دلم تنگه برات. دلم واسه مامان می سوزه که بعد از اینهمه مادر داری و پذیرایی ازت، دو روز رفت مسافرت که بادی به سرش بخوره، ولی تو راه برگشت شنید که تو پر کشیدی. می دونی که یه عمری حسرت به دل میشه که ندیدت و رفتی؟ دایی رو بگو که تنها پناهش تو بودی. تنها دلخوشیش تو این دنیایی که اصلا باهاش خوب تا نکرده. در هفته چند روز از ولنجک می کوبید میومد این محل به عشق دیدن تو که هی بهش بگی علیرضا میوه بخور. علیرضا پلو تو یخچاله. علیرضا چای بریز برا خودت تازه دمه. دایی هم آخر قاطی کنه که مامان من ولم کن ترکیدم. هعی... مامان بزرگ خوش زبونم که استاد گذاشتن پیغام های صوتی بودی... من به فدای صدای لرزون و ظریفت... فقط الان که درسا خوابه می تونم واست اشک بریزم و سوگواری کنم. این روزای پیش رو برای من خیلی سخت تر خواهند بود وقتی نتونم اون جوری که دلم میخواد برای نبودنت گریه کنم. مامان بزرگ قشنگم...تو خود بهشت بودی. خوش به حالت. بد به حال ما که دیگه بهشت رو نداریم....

نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس ح سه‌شنبه 26 فروردین 1399 ساعت 06:55

بیا یواشکی برات بگم که وقتی از مادربزرگ مرحوم مهربونت میگی برام مثل داستانای قشنگ میمونه...
که من تجربه این چنینی نداشتم....
خدا رحمتشون کنه...
چه یاد قشنگی از خودشون بجا گذاشتن براتون

خدا همه عزیزان رفته رو رحمت کنه

Baran چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 07:35 http://haftaflakblue.blogsky.com/

دیشب خواب مادربزرگ م رو دیدم.تو خونه اش بود .گفتم اومدم بهت سر بزنم،بعد زدم زیر گریه...

سرتون سلامت باشه
روح مادربزرگ تون شاد

خدا رحمتشون کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد