مثل ماه بود. لا به لای گل های داوودی و رز سفید به خواب عمیقی فرو رفته بود. آروم و بدون درد و تنگی نفس. یواش تو گوش درسا گفتم: مامان بزرگ لالا کرده. چند ثانیه به اون صورت آروم نگاه کرد و بعد خندید. از همون خنده هایی که همیشه بهش می کرد و دل می برد ازش. ولی مامان بزرگ خواب عمیقی بود و این خنده رو با لبخند مهربونش جواب نداد. تو راهروی بین اتاقا با دایی سینه به سینه شدم. صبر نکردم ببینم دلش میخواد کسی بغلش کنه یا نه. تنگ بغلش کردم و های های زدم زیر گریه. گفتم دایی همه امروز تو فکر تو بودم. تو که یه دلخوشی بیشتر تو زندگیت نداشتی. بغضی که معلوم بود چند ساعته به زور نگه داشته ترکید و سفت منو به سینه ش چسبوند. باید دایی منو بشناسید تا بفهمید چی میگم. باید جنس غرور ش رو بشناسید که بفهمید گریه امشبش چقدر دردناک بود. و من همیشه عمرم به معجزه بغل کردن ایمان داشته و دارم... همدیگه رو بغل کنیم. تو شادی ها، تو غم ها، تو عصبانیت ها، تو عشق ها... بغل کردن آدم ها رو اهلی می کنه...
از وقتی از خونه مامان بزرگ برگشتیم من با یادآوری اون چند دقیقه گریه دایی اشکم مدام راه میوفته و بند اومدنش با کدام الکاتبینه. چقدر بغل امشب از جنس بغل میم تو شب فوت بابام بود...
تسلیت عرض میکنم.خداوند رحمتشون کنه و
به شما خانواده محترم صبر بده...
ممنونم عزیزم
مریم جان
از ته قلبم برای خودت و خانواده آرزوی صبر میکنم، هم نشین شهدا و صلحا باشند انشالله.
ان شالله. ممنونم عزیزم
تسلیت می گم ، خدا به دلتون صبر و آرامش بده
ممنونم عزیزم