ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک وقت ها هم باید دمپختک بار گذاشت. که مجبور شوی سری به شیشه های ترشی چند ساله ات بزنی! دامن گلی هم بپوشی حتی. موهات را هم یک وری ببافی و روی شانه بیاندازی. سر سفره ماست هم باشد لابد. با برگ های صورتی گل سرخ. سالاد شیرازی؟ ریحان؟ دوغ حتی؟ اصلا هرچه کلاسیک دارید بریزید وسط سفره. امشب "شب مادربزرگی" ست. می خواهم برای یک بار هم که شد مادربزرگی دلبری کنم!
پ.ن: عکس از آرشیو وبلاگ قبلی - یادگاری متین آباد
بعله
مگه چن تا هیژده وجود داره؟
مسئولیت این کامنت و تمام عواقبش رو به عهده میگیرم
دو نقطه ترس
چی شده مگه؟
اسم ننوشته بودی که! کلی فسفر سوزوندم تا فهمیدم کی هستی!! خیلی فرقه که این کامنت رو یه دوست می نویسه یا یه دشمن. هی فکر کردم کدوم یکی از دشمن هام اینو نوشته :|
کاملا راست میگی. ولی یهویی نمیدونم چی میشه.. باید رو نفسم پا بذارم.
خونه ی مادرشوهرم هنوز اینجوری هست..ترشی و دوغ و اینا. به ماهم رسیده :)
الان رو نفسم پا گذاشتم D:
به به........عشق اینجور نوشته هام...توضیح حالات...ساده...قلنبه..!!! سر جاش.... تیکه تیکه کنار هم....یه رژ قرمز....عطر خوش چای و هل....کیک خونگی پز...خنکای بیرون و لبخند بابزرگ!!!!!!!!
چای هل رو هستم صد در صد! و البتهههههه کیک خونگی :*
مریم که دلبر زیبایی هست مطمینن .
میخوای رودخونه دهانمون رو راه بندازی مریم جان؟
والا الان که دیگه از دمپختکه خبری نیست حال شماها رو فهمیدم :))))