Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

هوس ه دیگه!

بدجوری هوای وبلاگ خرس قهوه ای م رو کردم! اصلا چند هفته س زده به سرم برگردم همونجا. اینجا غربت داره. هیشکی انگار ادمو یادش نیست. سرد می شم برای نوشتن.  از طرفی هم نمی تونم دست از نوشتن بردارم، هم می بینم حیفه که روزام ثبت نمیشن. اینهمه سال کم و زیاد، خوب و بد از حس و حالم نوشته م و گذشته م برام  مثل یه سند ارزشمند ات به لای پست های وبلاگ هام ثبت شده ن. وقتی برمی گردم و خاطرات سال 82- 83 رو می خونم انگار یوهو دوباره بیست ساله می شم و خودم رو یادم میاد. خود پر انرژی و پر جنب و جوشم رو. حیفه که مثلا مریم چهل ساله هیچی از مریم سی ساله یادش نیاد. سی سالگی گم بشه و هیچی ازش نمونه. حیف نیست؟ 

برگردم؟ :دی

تنها مشکلم برای برگشتن دخترعموی سین ه که ادرس اونجا رو داره. و بله ... خواهرم :|   :))) اونو کجای دلم بذارم؟! :دی


حالا بی خیال. بعدا بهش فکر می کنم.


آقا اینو تعریف کنم  یکم بخندیم :))))

فردا خواهرم خاله هامو دعوت کرده. بعد دیدم خیلی دست تنهاس، دم غروبی گفتم برم کمکش. گفتم بذار شامم رو بذارم که دلم شور نزنه. یه یه ربعی وایسادم جلو فریزر زل زدم به جای خالی نون، گوشت چرخ کرده و مرغ! :| بعد اومدم یه ربعم وایسادم جلوی سطل برنج به جای خالی برنج نگاه کردم :))))))) کلا گزینه هام برای شام به دو عدد رسید :)))) یا خوراک لوبیا چیتی یا عدسی! گفتم خوراک یکم وجاهتش بیشتره. همه چیو تند تند کردم تو زود پز زیرشو روشن کردم و دوییدم سمت خونه خواهرم. یکم کارا رو کردیم و من با عجله اومدم سمت خونه که بدجوری دلم شور می زد برای زودپز! همش منتظر بودم دم خونه ماشین آتش نشانی ببینم :))

القصه...

سوار آسانسور که شدم هر طبقه ای که بالاتر می رفت من رایحه ی دلپذیر سوختگی بیشتری رو حس می کردم! و وقتی کلید توی در انداختم دود اومد منو هل داد از خونه انداخت بیرون :| غذام سوخت؟ جزغاله شد!! :))))) یعنی اگه من یه ربع دیرتر میومدم احتمالا باید در زودپز رو از توی سقف در میاوردم! :)) 

خلاصه گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، که خوب خدا رو شکر عاقلانه ترین و درست ترین کار به ذهنم رسید..."زنگ زدم سین غذا بخره بیاد!!!" :))))))))

حالا سین از در اومده تو همه جا توی دود غرق! چشم چشمو نمی دید :)) شاممون رو خوردیم سفره رو جمع کردیم منم رفتم تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن ظرفای شام. یه آن برگشتم و با این صحنه مواجه شدم:

پنکه روشن، پنجره آشپزخونه باز، پنجره هال باز، در واحد باز، سین هم از توی اتاق به سان سرخپوستان آمریکایی جیغ زنون و یورتمه کنون پرید بیرون اونم در حالی که سعی داشت با تی شرت من دودها رو از خونه بیرون کنه! :))))))))))))))))))))) تا نیم ساعت انچنان می خندیدم که نفس کم اورده بودم و اشک از چشمام میومد شر و شر :)))))))))) هنوزم به اون صحنه فکر می کنم می ترکم از خنده پسره ی خل :)))))))))


هیچی دیگه. دودا که بیرون نرفتن. الانم همه وجودم بوی دود می ده . _ همین الان موهامو بو کردم دیدم اونام بوی دود می دن :|  _ اما به جاش یه دل سیر خندیدم :))) جاتون خالی :دی

نظرات 13 + ارسال نظر
ستاره سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 00:53 http://razesukoot.blogfa.com

سلام واقعا بوی غربت می ده نمی دونم چرا منم اون یکی وبلاگ رو بیشتر دوست داشتم ولی اصل کار شمایی که جذاب می نویسی مثل همیشه :)

عزیزمی :* مرسیییی

12 شنبه 26 دی 1394 ساعت 21:40 http://page12.blogsky.com

سلام . من اینجام!

مگهان یکشنبه 20 دی 1394 ساعت 22:09 http://meghan.blogsky.com

کلی از تصور این رویداد خنده مان گرفت. خدا دلتان را شاد بنماید؛)

12 جمعه 18 دی 1394 ساعت 19:57

سلام
چه خوب میشه بنویسی. همین جا. من که همیشه نوشته هات رو دوست داشتم.

من گمت کرده م چرا؟

یک نفر یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 16:42

مسئله نوشتنه، اینجا و اونجا هم نداره فقط بنویسید تا 40 سالگی که نوشته های اینجارو خوندید سی سالگی براتون زنده بشه،اونجا مجبور به سانسور هستید و 40 سالگی افسوس این سانسورهارو میخورید.
منم از دیروز دوباره شروع به نوشتن کردم :)

آفرین دقیقا!
چقدر خوب!! کار خوبی کردینننننن

مرسده سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 08:49

سلام مریم جون ... منم خیلی حال و هوای خرس قهوه ای رو دوست داشتم ... حتی هنوز هم به اونجا سر میزنم ... خیلی پرانرژی و شوخ و سرحال و پر امید بودی اونجا ... نمیدونم چرا اینجا یکمی فرق داره ... من موافقم که برگردی البته اگر خودت دوست داری ...

دیگه بزرگ شدم انگار :)

نازنین ایتالیا دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 11:26

منم خیلی دلم می خواد که برگردم! ولی خب مثل همین مشکلاتی که تو مطرح کردی رو دارم، مخصوصا در مورد خواهرشوهرم!!!!

تو الان کجایی نازنین؟ من خیلی وقته گمت کردم. یه جا تو ورد پرس انگار رفتی نه؟

ستایش شنبه 5 دی 1394 ساعت 08:29

سلام
به نظر منم نرو اونجا، همین جا بهتره
عزیزم ، عزیزمممممممم آخه نونت نبود، آبت نبود این مدلی آشپزی کردن و رفتن خونه خواهرت چی بود
حالا خوبه آپشنی به اسم دلشوره فعاله

خواستم خیلی کدبانو باشم :| شامم اماده باشه وقتی برمیگردم :|

کشکول شنبه 5 دی 1394 ساعت 00:05

موافق برگشت به خرس قهوه ای
اصلن اونجا یه حس و حال دیگه داشت

آشناها رو چه کنم :(

نرگس خانعلی زاده جمعه 4 دی 1394 ساعت 18:58

درسته ما دیگه نمینویسیم ولی امیدمون توی وبلاگ نویسی به شماهاس. بنویس بی زحمت. حالا هرجا که خودت راحت تری:دی
بعدم زودپز چرا؟ آرام پز بذار غذا رو و برو یه هفته دیگه بیا:))

کاشکی بازم می نوشتی نرگس :(

دیبا جمعه 4 دی 1394 ساعت 03:07

والا ما هم خوش حال میشیم شما بیشتر بنویسین
من جای تو بودم یه جایی مینوشتم که خود سانسوری نداشتم حالا ممکنه تو خرس قهوه ای راحت نباشی اون وقت اونجا هم خراب شه!

اوهوم راست می گی

دزی پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 14:52

نه نرو اونجا نمی تونی راحت بنویسی آخه
بعد هی می خوای خود سانسوری کنی. خوب فایده اش چیه؟
عزیزمممم از تصور اون لحظه منم کلی خندیدم.
می گم رفتی به یکی دیگه کمک کنی کار خودت زیاد شد عوضش

اره فکر کنم یه فازیه که در حال گذره :))

مریم پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 13:08 http://yohoho.blogfa.com

خب به خنده ش می ارزید به نظرم

فکر کنم آره :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد