Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

توانستن در اوج نتوانستن!

.
هر روز صبح که بیدار میشم، تو یه نقطه ثابت یه پتو روی زمین پهن می کنم، یکی از کوسن های مبل رو برای تکیه پشتم میذارم، سینی قطره های درسا، جعبه دستمال کاغذی، پیشبند، پستانک یدک، کتاب، شارژر، موبایل، یه بالشت و گاهی کمی خوراکی کنار دستم می چینم. درست مثل یه جور آیین مقدس ثابت و بدون تغییر. بعد منتظر میشم تا روزم شروع بشه. دوست دارم بنویسم که تو آینه به خودم چیا درباره قوی بودن و شروع یه روز پر کار دیگه میگم. اما مسئله اینه که آینه دم دستم ندارم! پس فقط از لای کرکره ها به نور آفتاب که داره خودشو بالا میکشه نگاه میکنم و تو دلم میگم: الهی به امید تو. امروز رو آسون کن! و بعد کل روز با شیر دادن، بادگلو گرفتن، تعویض پوشک، خوابوندن به زحمت برای یه خواب ده دقیقه ای، قطره دادن، گریه ی دلدرد رو آروم کردن، کتاب خوندن، اینترنت گردی و کمردرد می گذرونم. این وسطا شاید فرصت بشه ناهار بخورم شاید هم نشه. خواب؟ گاهی همون ده دقیقه خواب درسا، گاهی همونم نه. وقتی درسا سرحال باشه ازش خواهش میکنم برام بخنده و قان قان کنه تا خستگیم کم بشه. یه وقتا قبول میکنه و یه وقتا با یه گریه ی گنده خواهشمو رد میکنه. در هر صورت من می بوسمش و بغلش میکنم و فداش هم میشم. 
من نه از اون دست آدمام که معتقدن زندگی بعد از بچه رسما نابود میشه و نه از اون دست آدمها که میگن بعد از بچه تازه بهشت رو می بینی. من یه چیزی این وسط هام. سی و چهار سال جوری زندگی کردم که مقدار خیلی زیادی اختیارم دست خودم بوده و حالا تقریبا نود و نه درصد اختیارم تو دستای کوچولوی این موجود نیم متریه. دروغ چرا؟ برام سخته کنار اومدن با این شرایط. گاهی کم میارم. فکرم میره سمت آسودگی بی مسئولیتی قبل از بچه و دلتنگش میشم. اما شب، وقتی بعد از موفقیت در یک مبارزه اساسی برای خوابوندن درسا، با کمر تا شده و پاورچین از اتاق میام بیرون، حس عجیبی از قدرت دارم. نمی تونم این حس رو وصف کنم. حسیه که از اتفاقات کوچیک روز بوجود میاد. وقتی برای اولین بار خودم تونستم دری رو بشورم (به خاطر کمردرد تا یک ماه نمی تونستم)، وقتی برای اولین بار توی کریر خوابش برد، وقتی با کالسکه توی آشپزخونه تونستم آشپزی کنم، وقتی از فرصت کوتاه خوابش برای شستن لباسها، جمع و جور یا پهن کردن لباس ها روی بند استفاده کردم...همه این اتفاقات کوچیک و کم اهمیت برای من شدن معنای " توانستن". اونم توی روزهایی که عمیقا احساس عجز و ناتوانی دارم. 


مجبورم نوشته م رو همینجا رها کنم. دری بیدار شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد