من عموما آدم افکار منفی نیستم. افکار منفی مثل روغن شناور روی آب از ذهنم میگذرن و نه حل میشن نه ته نشین. همیشه اعتقاد داشته م که فکر کردن به مسائل و حوادث بد، شانس اتفاق افتادنشون رو چند برابر میکنه. برای همین با وحشت و سرعت از کنار فکر مریضی یا مُردن عزیزانم می گذرم. این حالت تو وجودم خیلی قوی تر شد وقتی یکی دو ماه قبل از مرگ پدرم، تو یه حالت خشم خیلی شدید آرزو کردم بمیره! و خوب... فکر می کنین چی شد؟ اون مُرد! من و ارزوم مقصر بودیم؟ نمی دونم. ولی هرچی بود باعث شد وسواسم روی افکار منفی خیلی بیشتر بشه.
این روزا خیلی خسته م. هیچ چیز شادم نمی کنه. خودمو نمی شناسم اصلا. این مریمی که هیچ چیزی سر ذوق نمیاردش. سین از روزی که فرزیا اومده، تقریبا هر هفته برام خریده. ولی حتی بوی فرزیا هم منو بیشتر غمگین میکنه تا خوشحال. دلتنگ میشم برای تمام اسفند هایی که می رفتم تهران گردی تا بوی عید رو با تمام وجودم حس کنم. و الان؟ ۹ روز مونده تا عید و من هیچ ذوقی ندارم. خسته م. میفهمین؟
آره من رو افکار منفی م وسواس دارم. ولی امروز که با نگرانی داشتم درباره علایم تشنج نوزادی سرچ می کردم تا بفهمم این حالت های عجیب موقع خواب دُری چیه که منو انقدر گیج و مستأصل کرده، یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر خدای نکرده اتفاقی براش بیفته و از دستش بدم، بعد از تمام سوگواری هایی که احتمالا نابودم می کنن، آیا دوباره حاضر میشم بچه دار بشم؟ فکر نمی کنم... عاشق دُری ام؟ صد در صد! دلم ضعف میره براش؟ صد در صد! یه ساعت دوریشو تحمل ندارم؟ صد در صد! ولی هنوزم میگم اگر اختیار کامل دست من بود بچه دار نمی شدم. من هیچوقت آدم بچه دوستی نبودم. می دونستم عاشق بچه خودم می شم اما اینم می دونستم که بچه نمی خوام. حالا من اینجام. دوماه گذشته و من هر روز خسته تر و عصبی تر و غمگین تر از دیروزم. و حالم از این مریمی که تو آینه می بینم بهم می خوره. یه آدم ضعیف که همش محتاج به کمک دیگرانه. متنفرم از این حالت. یه عمر همه ی کارامو خودم کردم. همه بارهام رو خودم برداشتم. حالا هر روز به عصر که نزدیک میشم و وقت دلدردهای دُری میشه، که دیگه انرژی خودمم ته کشیده و کمرم داره نصف میشه، غم رو قلبم سنگین و سنگین تر میشه و آخر صدام در میاد که یکی میشه یه ساعت بیاد اینجا؟ بیشتر وقتها مامان میاد. معمولا با یه ظرف غذا برای شام چون می دونه من نمی رسم آشپزی کنم. شاید باورتون نشه ولی یه روزایی میشینن واسه مامانمم گریه میکنم. که انقدر زحمت دارم براش. و آنقدر تنهاست. و من انقدر خسته م که بعضی وقتا با اونم تلخی میکنم...
من برم. بقیه شو شاید بعدا گفتم. مامانم کلید انداخت تو ی در...
پ.ن: به همه حس های بالا حس عذاب وجدان از اینکه چرا باید همچین حس هایی رو تجربه کنم رو هم اضافه کنید!!!
تو خوبی مادر خوبی هم هستی مادت هم مادر خوبیه احساساتت طبیعیه مادر شدن کم روی همه چیز اثر نمیذاره درک میکنم شاید هم اگر با یه دکتر روان صحبت کنی بد نباشه امیدوارم همیشه فرزندت سالم و شاد باشه و خودت هم
میدونی ، اینکه یه موجود کوچولو انقدر دست و پاتو ببنده که حتی نیم ساعت در روز نتونی مال خودت باشی در عین زیبا بودن کلافه کنندس. من گاهی حتی نمیرسم خودمو توی اینه نگاه کنم. منم دلم میخواست اسفند که میشه هرروز برم بیرون و بگردم. دلم لک زده بود واسه گشتن توی تجریش اما خب با بچه نمیشد. هرروز به مامانم میگفتم اسفند داره تموم میشه من هیچ جا نرفتم
امااا هی به خودم میگفتم می ارزه ادم بهترین حس دنیا یعنی مادری رو تجربه کنه ولی چند ماه نتونه از خونه بره بیرون.
خلاصه خانوم شما تنها نیستی به سال بعد فکر کن که دست دری رو بگیری و هی بری گردش
من برعکس تو عاشق عاشق بچه هام ولی منم اگه احتیار دست خودم باشه بچه دار نمیشم...حداقل الان اینجوری فکر می کنم. اما میدونی؟ من خیلی جاها تو زندگیم گفتم اگر فلانجور بشه چی، و اونجوری شده و من باهاش کنار اومدم،حتی شده بخشی از زندگیم و ازش لذت بردم. حالا فکر کن که این اتفاق اندازه بچه خود آدم شیرین و خواستنی باشه. می دونم خسته ای اما اینم می دونم همه چیز بهتر میشه. ماه های اول به دنیا اومدن بچه آدم احتیاج به کمک داره واقعا، اگر فکر می کنی لازمه حتی پرستار ساعتی بگیر. هیچ چیز اندازه آرامشت مهم نیست :***
این وضعیت روحی حاصل معجونِ به هم ریختگی هورمون ها و خوابیدن های بریده بریده است.
مغزت داره واکنش نشون میده و معترضه طفلی...
نصیحت زیاد بلدم ها ، ولی نمیگم ، چون خودم اون دوره حالم از نصیحت کن ها به هم میخورد، بیشعورها
شاید باورمون نشه؟ اکثر ما مامان ها واژه به واژه ی این متن رو زندگی کرده ایم خانم جان.
این دوره ی مادر له کنِ دل دردها که تموم بشه، سختیای بچه داری میفتن تو سرازیری.
روز به روز خستگی هات کمتر و کارات روی روال تر میشه.
خیلی زود دوباره عاشق مریمِ توی آیینه میشی
چون این مریم از اون مریم قبلیم خیلی قویتر و ماهرتره.
نوروز بعدی با یه دلبر چهارده ماهه، کنار بساط ماهی قرمزها و سبزه های عید توی پیاده رو ، تاتی تاتی میکنین
این معجزه ی زمانه
که برق و پولک و رنگ می پاشه به دل ها و همه ی خستگی ها و غم ها رو میشوره و می بره...
مریمی ، من یادمه که وقتی دخترم دو سه ماهه بود ، از زور افسردگی چه چییییزها که از صندوقچه ی خاطراتم بیرون نمی کشیدم جهت بهانه داشتن واسه زار زدن