Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

رمان زندگی

"میدونی مریم... یه موقع هایی میگم کاش توی نوجوونی که ذهنم داشت با رمان ها و فیلم ها درباره " مرد آینده " شکل میگرفت ، همچین حرف هایی زده میشد یا بهتر از اون دیده میشد :"بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید."
تا توقع سوپر هیرو بودن ریشه ندوونه تو ذهنم..."
.
.
.
.
دور و ور یه سال پیش یکی از دوست هام سایتی رو بهم معرفی کرد که می شد ازش به صورت مجانی رمان دانلود کرد. اکثر داستان ها دست نوشته ی کاربران سایت بودن. و تک و توک کتاب هایی هم که (به احتمال خیلی زیاد بدون اجازه نویسنده و ناشر) برای دانلود گذاشته بودن، توی همون سبک نوشته های کاربران بود. البته من کتاب های چاپی رو - به جز یکی که توی سایت نوشته بود اجازه گرفتن و پای خودشون دیگه واقعا - دانلود نکردم. اما شاید نزدیک به هشت یا نه تا از نوشته های کاربران رو خوندم.

من اسم این سایت رو بهتون نمی گم. چون نمی خوام کاری که با احساسات و زندگی من کرد با شماها هم بکنه. از اینجور سایت های دانلود داستان زیاده و کسی که دنبالش باشه به توصیه ی من نیازی نداره. اما بذارین براتون بگم خوندن یه کتاب مسموم از دیدن یه فیلم مسموم به مراتب خطرناک تره!

اعتراف می کنم که داستان ها در عین آبکی و فیلم فارسی بودن به شدت خواننده رو جذب می کنن. و شروع کردن یه کتاب این تیپی فرو رفتن توی باتلاقه. من کتاب ها رو روی موبایلم می ریختم و یوهو می دیدی در 24 ساعت بی وقفه تمومش می کردم! پس جذاب بودن. ولی چرا؟

دلیلش فقط یه چیزه. "آزاد بودن نویسنده در تخیل و ثبت!" چون نه ناشری وجود داره که ازشون ایراد بگیره، نه سانسور می شه، نه توقیف! هرکسی با یکم سابقه ی وبلاگ نویسی خیلی راحت شروع می کنه به داستان نوشتن و بعد هم می ذاره روی سایت و جوونای مردمم کرور کرور دانلود می کنن و به به و چه چه می کنن. چرا می گم وبلاگ نویسی؟ چون سبک نوشتن همه شون عین همه. با ادبیات عامیانه، فعل های شکسته، و شعر های دزدی! درست مثل همین متنی که الان دارین می خونین. که به جای "می شود" می نویسه "می شه"!

موضوع همه شون عشق و عاشقیه. اونم نه از نوع عادی و ملموس تو زندگی. داستان ها اکثرا از زبون دخترهای زیبا و خوش اندام و خوش پوش نوشته می شه که پسری قد بلند، چهارشونه، باشگاه برو، خوش تیپ، پولدار، و به شدت خر غیرتی تو دام عشقشون گرفتار می شه! توی همه شون بلااستثنا پسره حداقل یه بار تو گوش دختره می زنه! و همیشه یه اتفاقی می افته که این دوتا عاشق دلسوخته از هم جدا می شن و مدتی از هم دورن و تو عشق هم می سوزن و بعدم یوهو به صورت معجزه آسایی با هم آشتی می کنن و همه چیز خوب و خوش تموم می شه و حتی دیده شده که سال دگر بچه بغل خونه شوور و غیره هم مصداق پیدا کرده!! آهان اینم نگفتم که دختره همیشه حسوده و پسره م چون خیلی تیکه س چشم همه ی دخترا دنبالشه! اما آقا پسر قصه ی ما به حدی پاک و مغرور و وفاداره که نگاه هم به بقیه نمی ندازه!!

http://s4.picofile.com/file/7899568923/the_reader.jpg

حالا سوالی که پیش میاد اینه که با این وصفی که من از رمان ها کردم، پس چرا می خوندمشون؟ چرا محبوبن؟ چرا مخاطب نود درصدی مجرد این سایت ها اینطور سر و دست براشون می شکنن؟ جواب ساده س. چون هم دختر و هم پسر توی داستان ایده آلن! دقیقا همونطوری هستن که یه دختر/پسر جوون (اکثرا مجرد) دلش می خواد که باشه. خوشگل باشه، خوشتیپ و پولدار باشه، جنتلمن و لیدی باشه، مغرور باشه، محکم باشه، هیچوقت بوی عرق نده، هیچوقت با خانواده ی همسرش مشکلی نداشته باشه و اونا عاشق عروس/دامادشون باشن، ماشین خوب سوار بشه، خونه ی آنچنانی داشته باشه، چشم همه دنبالش باشه، تحصیلکرده باشه، زندگی پر هیجان عشقی داشته باشه، روابط فیزیکی هالیوودی داشته باشه و...و...و...

من نمی دونم این رمان ها چه به سر یه دختر/پسر مجرد می یارن. نمی دونم با معیارهاشون چیکار می کنن. نگاهشون رو به زندگی مشترک چه جوری تغییر می دن. یا سطح توقعشون رو تا چه حد بالا می برن. اما می دونم حسی که من بعد از خوندن همچین رمانی بهم دست می داد یه غم وحشتناک بود!! تا چند وقت سر لج با سین می افتادم. می دیدم که مرد من مثل مرد کتاب برای من غش و ضغف نمی ره! یا جلوی مردای دیگه غیرتی نمی شه! یا جلوی خانواده ش منو رو سرش نمی ذاره!!! می دیدم که خودم مثل دختر داستان ته تیپ و کلاس نیستم! همیشه تا دونه ی آخر دندونام و تا زبون گوچیکه م برای همه معلومه! بلد نیستم زنگ بزنم مادر شوهرم خودشیرینی کنم! تازه از توی داستان یاد می گرفتم که باید حسودی هم بکنم!!! مثلا سین نباید با همکار خانومش حرف بزنه! یا برای کلاس کنکور ارشدش تیپ بزنه! می دیدم که از نگاه طولانی و سوزان و مکش مرگ من تو زندگی واقعی خبری نیست! و در نهایت واقعا یادم می رفت اون همش فقط یه داستانه که ساخته و پرداخته ی یه ذهن رویایی و خام ه که هنوز وارد زندگی واقعی با یه مرد نشده! یا اگر شده سرخورده شده! یا اگر نشده هنوز داره تو رویاهاش زندگی می کنه!

کامنت بالای پست رو که خونده م، یاد همین داستان ها افتادم و حسی که بعد از خوندنشون بهم دست می داد. اینکه فکر می کردم شوهر آدم باید سوپر هیرو باشه! مثلا همیشه مثه هوخشتره پشت یه درختی جایی وایساده باشه که تا تو خیابون بهت متلک گفتن بپره بیرون و طرف رو لت و پار کنه! در صورتی که تو زندگی واقعی باید یاد بگیری همسرت همه جا دنبالت نیست و خودت باید بتونی از خودت دفاع کنی. حتی اگر هم باشه بعضی جاها اگر که ندیده و نشنیده که یکی بهت متلک انداخته بهتره بهش نگی که دعوا راه نیوفته و جونشو به خطر نندازی. اصلا یه چیز خیلی آزار دهنده توی این داستانا همین ضعف پنهان جنس مونثه. درسته که به زور و در ظاهر می خواد نشون بده که دختره چلوی هیچ پسری کم نمیاره و خدای کل کله. اما همش غش می کنه، چمدونشو نمی تونه بلند کنه، یا دو سه نفر مزاحم تو خیابون گیرش می ندازن! اونوقت اینجاست که قهرمان قصه ی ما باید بیاد مثل سوپر ماریو شاهزاده خانوم رو آزاد کنه!!

یه وقتا فکر می کنم اینکه من و سین کنار هم آرومیم مال اینه که از همدیگه توقع غیر معقول نداریم. باور کردیم که هر دومون آدم های معمولی هستیم و قرار نیست زندگی غیر معمولی داشته باشیم. سین اگر خسته باشه همون سر شب  وسط هال دراز به دراز می خوابه. من اگر کار مدرسه داشته باشم یا حتی دلم بخواد نقاشی بکشم می رم تو اتاق یا همون گوشه کنارای هال بساطم رو پهن می کنم و مشغول کار خودم می شم. این نشونه ی سردی نیست. این یعنی تو به طرفت داری میدون می دی که زندگی و آرامش خودش رو داشته باشه. به وقتش با هم سر یه سفره می شینیم، شام می خوریم و از روزمون حرف می زنیم. یا با هم می ریم بیرون و یه دور می زنیم. کی گفته زن و شوهر باید مثه آهنربا بچسبن به هم؟

طولانی شد ببخشید. فقط خواستم بگم حکایت داستان رو باید از زندگی واقعی جدا کرد. من همیشه آرزوم این بوده که یه روز رمان بنویسم. رمانی که فقط عشق و عاشقی نباشه. رمانی که از زندگی بربیاد نه از فانتزی.