به سین گفتم: "می خوای یه ثواب خیلی خیلی بزرگ بکنی؟ می دونم ممکنه سختت باشه اما ثوابش می ارزه به این سختی" منتظر نگام می کرد. " امروز ناهار بریم خونه مامان بزرگ. مامانم رفته اونجا که مامان بزرگ تنها نباشه. حالا دوتایی حسابی حوصله شون سر رفته" لبخند زد. ظهر جمعه بود. می شد هزار تا برنامه ی هیجان انگیز دیگه داشته باشیم. ولی این معامله ی پر سود رو دلمون نیومد از دست بدیم. چلوکباب خریدیم و یواشکی و سر زده رفتیم اونجا. البته یواشکی از مامان بزرگ، که هول نشه و با اون زانو درد شدیدش دور نیوفته توی خونه به چیده واچیده کردن. بعدا فهمیدم چقدرم هوس کباب کرده بوده :))
گاهی فکر می کنم چقدر خوشحال کردن آدما ساده س. و ساده تر از اون خوشحال کردن خودمون. اون حس خوب که بعد از هدیه دادن شادی به دیگران، به آدم دست می ده، اونقدر بزرگه که کپسول انرژی چندین و چند روز آدم رو پر می کنه :)
دارم برای مامان بزرگ دفتر تلفن تصویری درست می کنم تا حال خودمو خوب کنم :)
وای مریم عالللی بود . هم کارت هم ایده ی دفتر تلفنت، عاللللللللی تر از عالی آفرین به شما
مرسی عزیزم
ایدت بی نظیر بود. برم تو کارش:*
نوش جون :)
دست مریزاد. گای فکر میکنم من اگه پیر شم و نتونم کاری بکنم چقدر حوصلم سر میره
آره طفلی پا به سن گذاشته ها. خیلی کسل میشن