احساس امنیت ندارم. همون دو خطی هم که ماهی یکبار مینوشتم، به لطف دوستی که نمی دونم چه پدر کشتگی ای با من داشت، خشکید. برا من ی که حرف زدنم فقط نوشتنه، خیلی سخته هیچ جا احساس امنیت نکنم. تو اینستا که باید دست به عصا راه بری، دفتر خاطرات که شنیده نمیشه، اینجام که...
راه چاره ای نمی مونه جز اینکه من از حرف بترکم بپاشم به در و دیوار و نیست و نابود بشم :(
در پاسخ به پاسخ به هیوا
شاید هم از سر دوستی خاله خرسه ...
کاملا درکت میکنم ،من هیچ چیز خاصی توی وبلاگم نداشتم .هیچی . ولی وقتی پای آشناها بهش باز شد دیگه حس امنیت قبلی ازبین رفت
سلام
چه حجم عظیمی از خودخواهی تو این آدم نهفته است و شاید هم.... نه صد در صد حسادت
جان من خواستی بری یه جای جدید بی خبرم نگذار با نوشته هات حس حالم خوبه
تو اینستا یادت باشه گفتم بهت که اینجا باهات آشنا شدم و شما گفتی چه افتخار بزرگی
افتخار بزرگ من بدون خبر نگذاری منو، دلخوشم به نوشته هات
اومدم بعدمدتهااینجاروبخونم ....
واقعا چاره ای نیست جز این که بهمون ایمیل جیمیل کنی!
یادته یه بار میخواستی صندوق پستی بخری!؟ اون آخرین راهههه.
شوخی کردم واقعا حس نا امنی ت رو درک میکنم انگار تو خونه خودت حق نداشته باشی راحت باشی از حضور یه غریبه!
عزیزدلم،من تازه دوباره بعداینهمه سال وبلاگتوپیداکردم.دوستت دارم.نرو بنویس دلم تنگ شده برات.من سالهاست میخوندمت....خرس قهوه ای مهربونم....❤آدرس اینستاتو ندارم...اگه خواستی برام ایمیلش کن.من آیدا هستم همونکه برام ایمیل زدی و آدرس اینجاروبهم دادی...
عزیزم... مریم عزیزم
همیشه به اینجا سر میزنم
میفهمم حست رو دوست من
اروم باش عزیزجانمدوستت دارم دوست ندیده و قدیمی من
قربون معرفت و مهربونیت
میدونم لوسه ولی میخوای رمزی بنویسی؟
نه راسش. اونجوری دیگه هرگز خونده نمیشم :(
من واقعا نمی تونم این حجم بدی از ادما را درک کنم. چی بدست می ارند اخه؟
چی بگم؟ شایدم از سر نادونی بوده
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر...