Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

تغییر کنیم یا نکنیم؟

اتفاقی از مکالمه کوتاه من و سین، فهمید می خوایم بریم شهروند خرید کنیم. با صدایی که سعی می کرد آروم و منطقی به نظر برسه گفت: یکم خونه تون رو تجهیز کنید. مواد غذایی فاسد نشدنی مثل روغن، ماکارونی، مواد شوینده...از این چیزا بیشتر بخرید و نگه دارید. اوضاع داره خراب میشه. شماها جوونید دوره قحطی جنگ رو ندیدید. ماها تجربه داریم. الان مردم ریخته ن تو فروشگاه های بزرگ و دارن همه چیزو می برن. فکر آینده باشید...

من و سین بدون اینکه به هم نگاه کنیم هرکدوم به نحوی از شرکت توی این بحث امتناع کردیم و نه موافقتی نشون دادیم و نه مخالفتی. شهروند آرژانتین مثل بقیه جمعه ها شلوغ و پر هیاهو بود. قفسه ها پر بودن از مواد غذایی و شوینده و ظروف و غیره. سین تو هر ردیف داشته های خونه رو باهام چک می کرد که فلان چیز رو داریم؟ من یکم فکر می کردم و می گفتم اره، یا نصفه س ولی فعلا نیازی نیست، یا نه تموم شده یکی بردار. هیچکدوم اصراری به خرید زیاد نداشتیم. تو صف تسویه به چرخ های خرید مردم نگاه می کردم. اکثرا خریدهاشون شبیه خریدهای معمول یه خانواده بود. جز دو سه تا چرخ که مثلا ده دوازده تا شامپو لورئال دیدم یا پنج تا کیسه بزرگ پودر لباسشویی. تو مسیر برگشت از سین پرسیدم به نظرت خرید بیش از نیاز درسته؟ گفت نمی دونم به هرحال واقعیت جامعه س. داریم وارد فاز قحطی می شیم. گفتم پس اون بحث فرهنگی ش چی میشه؟ فرهنگ ما از کی از کجا باید درست بشه؟ اگر من و تو هم بخریم و تو انبار جمع کنیم با بقیه احتکار کننده ها چه فرقی داریم؟ خودمون نمی شیم دامن زننده به این موج؟ گفت نمی دونم و راه افتادیم سمت ماشین.

تو تموم مسیر برگشت به خاطره ای فکر می کردم که اتفاقا همین آدمی که به ما گفت بخرید و جمع کنید برامون تعریف کرد. اینکه دوستایی داشتن که تو آلمان زندگی می کردن. همسایه طبقه پایینی شون یه خانوم مسن بوده که اینا رو حساب فرهنگ ایرانی و محبتی که به بزرگ سالها دارن هوای این زن رو داشته ن. یه زمانی به گوششون می رسه که قراره برنج گرون بشه. اینام می رن به جای یه کیسه برنج سه تا می خرن. یکی هم می برن برای این خانومه و براش توضیح می دن که برنج قراره گرون بشه. خانومه برنج رو قبول نمی کنه و با تلخی خیلی زیاد می گه یا برید برنجها رو پس بدید یا زنگ می زنم به پلیس که به جرم احتکار ببره باباتونو دربیاره! 

تعجب کردید نه؟ منم وقتی شنیدم تعجب کردم. برای مای ایرانی جهان سومی خیلی عجیبه که برای یه کیسه برنج زنگ بزنی پلیس و بگی طرف داره احتکار می کنه. چون ما هیچوقت فکر نمی کنیم تغییر از ما شروع می شه!

دختری یا پسر؟

"امروز جنسیت بچه مون مشخص می شه."

بیشتر آدمهای دور و ورم که این جمله رو ازم شنیدن بلافاصله پرسیدن: خودت دوست داری چی باشه؟

تا همین یک ماه پیش که مادر شوهر و پدر شوهرم سر میز شام گفتن " پسره" و من با خنده گفتم اگر پسر باشه میارم شما بزرگش کنید، صد در صد دلم میخواست یه دختر داشته باشم. ولی از بعد اون شب با خودم عهد کردم هرکی پرسید چیزی نگم. اول فقط به این خاطر بود که نمی خواستم چیزی توی ذهن اطرافیان باقی بمونه که بعد اگر بچه پسر شد یه وقت بهش نگن پدر مادر تو دلشون دختر می خواست. ولی بعد کم کم دلیلم عوض شد. هرچی روزهای بیشتری گذشت و اتفاقات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بیشتری افتاد، و هرچی سین بیشتر از تمایلش به مهاجرت گفت، تمایل منم به داشتن پسر بیشتر شد! می دونم این چیزی که میگم برای خیلی ها قابل قبول نیست ولی حس درونی خودمه و البته مقایسه شرایط بچه های دوتا خواهرهام! اینکه توی شرایط ما بزرگ کردن پسر یکم راحت تر از بزرگ کردن یه دختره! هزار و یک دلیل شخصی دارم و همه شون برمیگردن به اولویت های تربیتی ای که توی ذهنم دارم. داشتن دختر خیلی شیرینه ولی برای خانواده هایی مثل ما با زمینه های مذهبی، تربیت کردن دختری با استانداردهای دینی (جدای بقیه مسائل تربیتی) واقعا سخته. نمی گم برای پسرا آسونه. ولی مسئله اینه که برای دخترها دین یه وجه ظاهری هم داره که حالا فکر کنین بخواین روش تاکیدی هم داشته باشین اونهم توی یه کشور دیگه!

حالا اینا که همش حرفه. ادم از یک لحظه بعد خودش خبر نداره. ولی به هرحال فکر ها و نگرانی ها و دغدغه ها هر لحظه با ما هستن. فکر کنم برای استرس امروز، در حال حاضر بهترین کار، گذاشتن هدست رو گوش و تر و تمیز کردن خونه س تا آماده بشیم برای مواجه شدن با اولین واقعیت بچه دار شدنمون: جنسیت!

ها راستی! از یه جهت دیگه م خوشحال می شم که بچه مون پسر باشه. اونم اینکه دیگه با دختر عموش مقایسه نمی شه! 


بعدا نوشت: مشکلات ویار سه ماهه اول تا حد خیلی زیادی مرتفع شدن. و دیروز یه درد دیگه رو تجربه کردم! سردرد طولانی و بدون بهبود و عجیب غریب که حدس می زنم از فشار بالا بود :|  خدایا میشه بهشت رو از زیر پای مادرا برداری؟ :|

پرستو کجایی؟ دقیقا کجایی؟

راهنمایی که بودم، پرستو هم کلاسی م بود. دختری سبزه رو با موهای لخت مشکی که به رسم اکثر دخترهای اون دوره کوپ ساده شده بود، و صورتی که پر بود از جوش های بلوغ. از لحاظ درسی جزو بچه های تقریبا ضعیف به حساب می اومد. دیگه خودتون می دونین که بچه هایی که درسشون خوب نیست معمولا بین هم شاگردی ها زیاد محبوب نیستن. وقتی معلمی برای درس پرسیدن بلندش می کرد، اگر جواب رو بلد نبود اول سکوت می کرد. سکوت خیلی طولانی. و وقتی معلم دوباره و سه باره بهش فشار می آورد که حرف بزنه، پرستو می خندید. خنده ای خجالت زده و عصبی. این خنده معلم ها رو دیوونه می کرد. فکر می کردن از بی خیالیشه. از بی رگی و بی غیرتی. ولی واقعا نبود. من تو همون سن کم هم می فهمیدم این خنده کاملا عصبیه. از اون بدتر وقتی بود که بچه زرنگ کلاسمون شروع می کرد ریز مسخره کردن پرستو. به محض اینکه سکوت پرستو طولانی می شد، از اون سمت کلاس صدای تمسخر آمیز "هه هه" بلند می شد! وقتی به این فکر می کنم که من چند سال با اون بچه زرنگ دوست صمیمی بودم در حالی که به خودش اجازه می داد همه رو دست بندازه و مسخره شون کنه، از خودم خجالت می کشم!

من تعامل نزدیکی با پرستو نداشتم. تا وقتی که معلم عربی مون کلاس رو گروه بندی کرد و برای هر گروه یه سرگروه انتخاب کرد. پرستو اومد تو گروه من. منم شدم سرگروه. قرار شد بچه ها توی هر گروه  به همدیگه کمک کنن تا ضعیف ترها بتونن خودشونو بالا بکشن. من با پرستو یکی دوبار بیشتر کار نکردم. نمی گم انرژی نذاشتم. گذاشتم. ولی نتیجه ای که پرستو تو امتحان میان ترم گرفت کاملا نتیجه تلاش خودش بود. زحمت زیادی کشیده بود و نمره ش به طور چشمگیری بالا رفته بود. ولی انقدر این دختر مهربون و بی ادعا بود که چند بار از من تشکر کرد. چند روز بعد از دادن کارنامه ها، توی یه جشن مدرسه اسم منو صدا زدن و بردن بالای سن و به عنوان نمونه ی یه سرگروه خیلی خوب که کلی تو پیشرفت دوستش تاثیر داشته بهم جایزه دادن. هنوز برام سواله که تو کله ی پوک مسئولین مدرسه چی می گذشت که به خود پرستو هیچی ندادن! من هدیه رو گرفتم و اومدم پایین در حالی که واقعا دلم نمی خواست تو چشم های پرستو نگاه کنم. ولی پرستو با مهربونی اومد جلو بغلم کرد و بازم ازم تشکر کرد. گاهی میگم کاش اونقدر بزرگ بودم که همونجا روی سن می گفتم این هدیه حق پرستو ه نه من. بعد صداش می زدم و همونجا هدیه رو دو دستی می دادم به خودش. ولی هم روحم به اندازه کافی رشد نکرده بود و هم دختر خیلی خجالتی ای بودم. 

بعد از راهنمایی من دیگه پرستو رو ندیدم. هیچ شماره ای هم ازش نداشتم. تو این سالها خیلی وقتا یادش می افتم. بارها اسمش رو سرچ کرده م. تو گوگل، اینستاگرام، فیس بوک... ولی پرستو هیچ جا نیست. درست مثل همون سالها که خیلی کمرنگ و توی حاشیه بود. انگار که هیچوقت وجود نداشته. دلم می خواد یه بار که اسمش رو سرچ می کنم ببینم آدم معروفی شده...یه آدم موفق...یه آدمی که دیگه تو حاشیه نیست و کسی به خاطر جوش های صورتش و خنده های عصبی ش مسخره ش نمی کنه...


پ.ن: هنوزم از خودم عصبانی ام که چرا  کسایی رو به زندگیم راه دادم که به خودشون اجازه تمسخر و غیبت دیگران رو می دن و این مسئله رو خیلی ساده و نشونه بانمکی شون می دونن! البته الان که بزرگتر شدم می فهمم که دلیل نزدیک شدن من به خیلی از اونها به احتمال زیاد برای جلوگیری از خطر تمسخر شدن از طرفشون بوده! عملا رفتم توی تیمشون که مقابلشون نباشم! و این چقدر می تونه تلخ باشه؟ خیلی...

پادشاهی کن

داشتم گزارش "خشت خام" رو درباره عباس امیر انتظام می دیدم. چیزی درباره این آدم نمی دونستم. فقط صبح توی اینستاگرام دیده بودم که چند نفری فوتش رو تسلیت گفته ن و یه تیکه هایی از مصاحبه خودش و خانومش رو با آقای دهباشی آپلود کرده ن که به تلخی گریه می کنه و شدت گریه اجازه نمی ده صحبتش رو ادامه بده. ویدیوی مصاحبه تقریبا یک ساعت و نیم بود. عباس امیر انتظام که دیگه پیرمردی سفید مو و مریض احوال (اما به شدت آراسته و خوش پوش) بود، روی صندلی چرخدار، و کنار دستش الهه امیر انتظام، همسر و یار تمام این سالهای سخت نشسته بودند. روبرو هم آقای دهباشی با کت و شلوار قهوه ای ساده و یک دسته کاغذ که سعی می کرد فقط پرسشگر باشه و نه قضاوت کننده. 

من چیزی درباره این آدم نمی دونستم و هنوز هم نمی دونم. گناهکار بوده یا بی گناه. (که البته هیچوقت جرمش ثابت نشده) سرتاسر ویدیو پر بود از اسم هایی که یا نشنیده بودم یا خیلی گذری تو کتاب تاریخ مدرسه یا برنامه های دهه فجر از تلویزیون شنیده  بودم و رد شده بودم. تاریخ هیچوقت درس مورد علاقه من تو دوران تحصیل نبود. هیچوقت معلمی نداشتم که خودش عاشقانه درباره تاریخ حرف بزنه و ما رو هم مشتاق کنه. همه شون شبیه یه نوار ضبط شده تیتر های کتاب رو برامون می خوندن و سخت مراقب بودن که یک کلمه هم از سانسورها بیشتر حرف نزنن! همیشه احساس می کنم نه تنها معلم های مدرسه که کلا انگار هیچکس دلش نمی خواد درباره تاریخ معاصر زیاد حرف زده بشه! تاریخ معاصر همیشه مثل یه علامت سوال بوده واسم. و واقعا نمی دونم منبع معتبر تحریف نشده وجود داره یا نه! منبعی که به هیچ سمت و سویی جهت نداشته باشه! 

بگذریم حرفم این نبود. داشتم می گفتم که من از این آدم هیچی نمی دونم. اما توی اون یک ساعت و نیم ویدیو چیزهایی دیدم که برام خیلی دلگرم کننده و آموزنده بود. باید اون ویدیو رو ببینید که متوجه نگاه های پر از اشتیاق، احترام، نگرانی، و محبت الهه امیر انتظام به همسرش بشید. جوری که این زن همسرش رو خطاب قرار می داد و برای خوندن از روی دست نوشته هاش هربار ازش اجازه می گرفت و در عین حال که از افعال جمع استفاده می کرد می شد عمق عشق و محبت این زن رو تو تک تک جمله ها حس کرد. اونجایی که امیر انتطام به تلخی شروع به گریه می کنه و الهه آروم موهای سفید همسرش رو نوازش می کنه و چند لحظه ای دستش رو می گیره و خودش هم گریه ش میگیره... 

ما آدم ها فارغ از اینکه بیرون از خونه کی هستیم و چیکار می کنیم و چه اعتقاداتی  داریم، توی خونه می تونیم پادشاهی کنیم. اگر ملکه ای همدل و همراه داشته باشیم. حتی اکر بیرون از خونه یه رفتگر ساده باشیم. یا یه کارگر ساختمونی. یا حتی یه زندانی سیاسی... این آدم اگر گناه کار بود که امیدوارم خدا از تقصیرات همه مون بگذره. ولی اگر بی گناه بود...؟!


نی نی ریحون

این حجم از خوشحالی و ذوق رو توی وجود ریحانه تا به حال ندیده م. ریحانه ای که سالها توی وبلاگم با اسم "نی نی ریحان" خطابش می کردم الان سیزده ساله ست و به حدی از بارداری من خوشحاله که هرجا هر مهمونی ای باشه اگر من برم اونم میاد. خونه مامان که می رم هرجا بشینم میاد پایین پام می شینه و از کنارم تکون نمی خوره. یکسره میگه خاله چی دلت میخواد بگو من واست درست کنم. امروز می خواست تو ظل افتاب برام لوبیا پلو بیاره. سالاد شیرازی رم خودش درست کرده بود. به خواهرم گفتم این بچه گناه داره تو این آتیش میخواد بیاد اینجا. گفت چیکار کنم حریفش نمی شم. اخر به این نتیجه رسیدیم که وقتی داره با ماشین می ره دنبال هانیه که از استخر بیاردش، ریحانه رم برسونه. 

تو آیفون دیدم دوتایی با هم با یه قابلمه و یه ظرف سالاد وایسادن دم در. ریحانه و هانیه. وقتی اومدن بالا زنگ زدم به خواهرم که تو هم بیا بالا با هم ناهار بخوریم. هی اومد تعارف کنه که زحمت میشه و کار واست زیاد میشه. گفتم خودتون پهن کنین خودتونم جمع کنین :)) انقدر این ناهار دور همی یک دفعه ای بهم مزه کرد که این چند وقته تجربه مشابهش رو نداشتم. امروز کلا حالم بهتر بود و خونه رم جمع و جور کرده بودم و همین بهم حس مفید بودن می داد. (همین دیشب بود که به سین می گفتم تو عمرم انقدر بیکار و بی خاصیت نبوده م!) واقعا نزدیک بودن به همدیگه از لحاظ فاصله مکانی یه نعمت خیلی بزرگه. درسته که مدتهاست که رضایت داده م که سین تو منطقه ای که دلش می خواد دنبال خونه بگرده. ولی تازه تو این دو ماهه که واقعا فهمیده این نزدیک به مامان و خواهرا بودن چقدر می تونه تو شرایط اینچنینی کمک بکنه. خدا قسمت همه تون بکنه :دی