همه می گن نگران این رخوت و خواب آلودگی ای که دو ماهه درگیرشی نباش. این گذر روزها که تو رو خالی از هر فعالیتی می کنن.حتی نگران برگشتن چند کیلویی که به بدبختی کم کردی . (خداییش نذاشت با لاغریم کیف کنم بی تربیت :)) ) منم سعی می کنم نگران نباشم. ولی واقعا عمر آدم گوشه مبل و رختخواب بگذره حیف نیست؟ سعیمو می کنم که کتاب بخونم و فیلم ببینم. ولی وقتی سرحال نباشی تمرکز سخته. احساس می کنم تنبل درونم فرصت طلایی ای برای جولان دادن پیدا کرده.
راسش من خیلی خوشحالم که این اتفاق با یه فاصله ده ساله افتاده. حسرت کاری به دلم نیست که پس فردا منتش رو بذارم سر بچه م که من به خاطر تو هیچوقت به فلان آرزوم نرسیدم. درسته که آرزوهای آدم ته ندارن! ولی وقتی فکرشو می کنم می بینم اونقدری که دوست داشتم درس خوندم، چند سال بیرون از خونه کار کردم، چند سال توی خونه کار کردم، سفر داخلی و خارجی رفتم، کلاس های هنری زیادی رو تجربه کردم، تا تونستم مهمونی رفتم، تنهایی تو شهر پرسه زدم، عکاسی کرده م، دوچرخه سواری کرده م، طلوع صبح های سفر رو از دست ندادم، و از همه اینها مهم تر من و سین به اندازه کافی برای هم وقت داشتیم. اینا همه ش باعث میشه حس کنم این اتفاق داره تو زمان مناسبی می افته. زمان مناسب از زندگی من و سین.
و خوب این همه ماجرا نیست. هر خبری که از بیرون از خونه میاد فکرم رو بهم می ریزه. حس ناامنی و ترس از آینده از روزنه های روحم خودشو هوار می کنه سرم. هر اتفاق جدیدی که میوفته دوباره و چندباره از خودم می پرسم ما داریم بچه مون رو وارد چه دنیایی می کنیم؟ من نگران روزی بچه م نیستم. خدای بزرگ من هیچ مخلوقی رو بدون روزی نمی ذاره. ترس من از چیزای دیگه س. از آینده ای که واقعا نامشخصه. آینده ای که آب نداره، هوای پاک نداره، درجه دماش داره هر سال بالا و بالاتر می ره، خطر جنگ داره، مردمی داره که دو دسته شده ن و به خون هم تشنه ن، و کشوری که هیچ دلسوزی نداره.
بعضی روزا که سین خیلی آشفته س از سنگینی اتفاقات و خبرها تو یه جمله کوتاه سعی می کنه راه فراری پیدا کنه: بریم آلمان! و شنیدن این جمله برای من مثل اینه که یکی بگه بیا بریم زیر دریا زندگی کنیم! همونقدر سخت و ترس آور. نمیگم نشدنی. حتی زیر دریام می شه زندگی کرد. ولی همه چیز به حرف راحته. و همه چیز از دور خیلی قشنگه!
اینا رو از روی ناامیدی نمی گم. من ذاتا آدم ناامیدی نیستم. آدم منفی بافی هم نیستم. همیشه نوری در درونم هست که به روزهای رنگی و شاد ایمان داره. این حرفا فقط ثبت نگرانی ها و حال و هوای این روزهاست برای روزگاری که بهشون برمی گردم و با لبخند می خونمشون. خدای من از همه این مشکلات بزرگ تره :)
گوشیو که روشن می کنم اولین نوتیفیکیشن میوفته رو نوار بالا... ده هفته...چیزی که خودم می دونم چندان دقیق نیست ولی نمی فهمم با اینهمه پیشرفت علم چرا هنوز نمی تونن هفته دقیق رو تشخیص بدن! سعی می کنم به تمام توصیه هایی که خونده م و شنیده م عمل کنم...یک دفعه از جام بلند نشم، یه چیز شور مثل پسته یا بیسکوییت ترد یا یه تیکه نون خشک بذارم دهنم و صبر کنم معده ی وحشی شده م آروم بگیره. ولی صدای آیفون تمام معادلاتم رو بهم می ریزه و چنان از جام می پرم که کل دانسته هام ازم می ریزه پایین! پستچیه. مدرک ارشد سین رو آورده. مدرکی که انقدر براش خون جیگر خورد که باید قاب طلا بگیریم بزنیم ورودی ساختمونمون! پستچی یه نگاه به قیافه ی پف کرده ی من و یه نگاه به ساعتش که یازده و نیم رو نشون می ده میندازه و برای بار هزارم (بعد از اینهمه سال که حداقل ماهی یه بار اومده دم خونه) اسمم رو می پرسه. روی گوشیش یه امضای داغون می ندازم و پاکت زرد رو بغل می کنم و میام بالا. بوی خونه روی مغزمه! بوی نرم کننده لباس، بوی سینک که فقط یه کاسه کثیف توشه، بوی دود تهرون که توی تمام خونه ها در پروازه، بوی همه چی! حتی نون سنگک!
یک ساعتی می گذره و حس می کنم امروز سبک ترم. چمبره می زنم کنار میز هال و تیکه های نمد رو که یه هفته ای می شه اینور اونور میز پخش شده ن دست می گیرم. شاید دو سه ماهی بشه که دست به دوخت و دوز نزده م. اینم دیگه به زور سرگرم کردن برش زده م و هر چند روز یه بار چارتا کوک می کوبم اینور اونورش. فکرم آروم شده و دارم تلویزیون می بینم و آروم می دوزم. تصویر مامان میوفته تو آیفون. بهش گفته بودم نیا. گفته بودم دیروز اومدی، غذا آوردی، جمع و جور کردی، امروز دیگه نیا. غذا هست منم خوبم. واقعا دلم میخواست به حال خودم باشم. حوصله حرف زدن نداشتم. وقتی اومد بالا کاملا عصبی بودم. برام کتلت آورده بود. گفتم چقدر زیاد! میمونه به خدا. گفت سین میاد میخوره. گفتم اون نصفه شب می رسه. رفته سر به زمین باباش بزنه. گفت باشه حالا ناهار و شام خودت می شه دیگه. گفتم من ناهار خوردم آخه!
رفتم سر کابینت بالایی که بشقاب بردارم بذارم روی کتلت ها و بذارمشون توی یخچال. گفت: دستت رو نبر بالا! آمپرم پرید که ای بابا! هر کار می کنم می گی ین کارو نکن اون کارو نکن. بابا نمیشه که هیچ کاری نکنم. خشک شد مفاصلم به قران! من حالم خوبه. بیخودی انقدر نگرانی! گفت خوب باید مراقب خودت باشی. گفتم هستم. حالا اگه یه بچه دیگه م داشتم که همش باید بغلش می کردم چی؟ شروع کرد توضیح دادن که ادم سر بچه دوم جونش بیشتره و اینا. منم کلافه! فقط دلم میخواست تنها باشم. در کمال بیشعوری تمام حرکات و وجناتم نشون می داد که دلم می خواد بره. گفت یخچالت رو خالی بکنم؟ گفته بودی مواد غذایی مونده توش هست باید تمیزش کنی. گفتم نه نمی خواد. به فلانی (که میاد تو تمیز کردن خونه کمک می کنه) می گم تو هفته دیگه بیاد کلا یخچال رو بریزه بیرون. گفت خودم می کنم فلانی رو می خوای چیکار؟ دیگه واقعا کلافه بودم. گفتم اینکارو من خودمم نمیخوام بکنم بعد بگم شما بکنی؟ خوب من خوشم نمیاد یه کارایی رو شما دست بزنی! دوست ندارم از خونه من زباله بیرون ببری (دیروز هرچی آشغال تو خونه بود جمع کرد برد بیرون!) ، دوست ندارم کاری که خودم دلم هم میخوره شما انجام بدی! دیروز اومدی اینهمه کمک کردی دستت درد نکنه. الان کاری نیست که.
چیزی نگفت ولی با دلخوری رفت. برای من غذا درست کرده بود. وقتی از در اومد تو دونه های عرق رو پیشونیش بود. کسی که سر ظهر از ترس سردرد بیرون نمی ره، به حاطر من تا اینجا اومده بود. ولی من تنها چیزی که میخواستم این بود که کسی همش راجع به بچه با من حرف نزنه! همش سر همه حرفا رو نچسبونه به احوالات من! کسی که یکسره یادم نیاره الان باید ضعف داشته باشم، الان باید دلم هم بخوره، الان باید خواب آلود باشم! دلم می خواست جای همه این حرفا، بشنوم که فلانی واسش خواستگار اومده، پسر همسایه یه دوچرخه مشکی خوشگل خریده، بقالی سر کوچه رو به خاطر سد معبر جریمه کردن، یا دیشب صدای بوق و شیپور مردم برای فوتبال شهر رو بهم ریخته. دلم می خواست همه از همه چیز حرف بزنن جز من! ولی اینو هیشکی نمی فهمه!
من خیلی عجیبم خودم می دونم. دیروز دوستم گفت چقدر بی احساسی! گفتم میخوای چی بگم؟ بگم الان دارم بهترین روزای عمرم رو می گذرونم؟ بگم آسمون پر از ستاره س و پروانه ها دور گلها در پروازن؟ خوب واقعیت اینه که من هفته به هفته از خونه بیرون نمی رم! یا خوابم، یا یه گوشه افتاده م منتظرم معده م آروم شه، یا دارم به کارها، استرس ها، نگرانی ها و هزاران چیز دیگه فکر می کنم! ببخشید اگر مثل فیلما هی دست به شکمم نمی کشم و با بچه ای که الان قد دونه زیتونه حرف نمی زنم :| اینا ناشکری نیست. اونی که خداست خودش می دونه چقدر ممنونشم که بعد از اینهمه برو و بیا و استرس و قرص و دارو، این نعمت بزرگ رو به ما داده. ذوق هامونم همون اولش که جواب آزمایش رو گرفتیم کردیم. ولی به طرز عجیبی دلم نمی خواد وقتی کسی رو می بینم از تنها چیزی که حرف می زنه بچه باشه! من آدم محبوبی ام تو فامیلمون (لطف خداست من کاری نکردم). تا امروز هر وقت دور هم جمع می شدیم بیشترین تنوع بحثی و حرفی رو من داشتم. درباره همه چی. الان از اینکه فقط درباره بچه، باداری، ویار و تجربیاتی که خودشون یا نزدیکانشون از سر گذرونده ن، و صد البته هزاران توصیه دوستانه دیگه، حرف می زنن حوصله م سر می ره و به طرز تابلویی بحث رو عوض می کنم! احساس می کنم من دیگه وجود ندارم :|
اینو می دونم که آدم تو بارداری به خاطر به هم ریختن هورمون هاش خلق و خوش هم خیلی عوض می شه. حساس می شه، زودرنج میشه، بونه گیر میشه، و اینکه عکس العملش نسبت به همه چیز چند برابر می شه. (از دیشب تا حالا با هر پستی که مربوط به فوتبال ایران و اسپانیا بوده عر عر گریه کرده م! در حالی که من اصلا فوتبال دوست نیستم!) ولی از دست خودم کلافه م. اینکه انقدر دلم میخواد رفتار اطرافیان عادی باشه و زیادی توجه نشون ندن واقعا مسخره س! تنها کسی که توجهش برام مطلوبه سین ه. که الحق و الانصاف کم هم نمی ذاره. ولی بقیه که ذوق نشون می دن دلم میخواد بگم خوووووب بابا! حالا خبر خاصی نشده که!!! (که بعضی وقتا که از حد می گذره می گم و دست خودمم نیست :| )
عذاب وجدان دارم! نمی خوام تو ذوق مامانم بزنم! ولی یه جوری برخورد می کنه انگار اولین نوه شه و من بعد از بیست و پنج سال باردار شدم و معجزه ای عجیب رخ داده! همش هم می گه این دلخوشی رو از من نگیر! آخه مادر من، من بخوامم می تونم بگیرم ازت؟ نمی تونم که. تهش هم نتیجه می گیره که من خوشم نمیاد کسی بهم کمک کنه! :| کی از کمک بدش میاد آخه؟ ولی وقتی تو کل این ده سالی که من عروسی کردم سر جمعش ده بار هم سر زده نیومدی خونه م ازم سراغ بگیری، الان یه جوری نیست که هر روز اینجایی؟ حق بده بذار منم به این شرایط یواش یواش عادت کنم دیگه! نه اینطور یه دفعه ای :(
دلیل حال ناخوش امسال ماه رمضونم رو فهمیدم. الان تقریبا دو هفته ست. از روزی که فهمیدم دیگه روزه نگرفتم و انگار حالا می فهمم چرا کسایی که از نعمت روزه محرومن اونطور عمیق نمی تونن با ماه رمضون کیف کنن. (همیشه استثنا هم وجود داره) دلم غمگینه که رمضان امسال رو از دست دادم. از طرفی دیگه طاقت ندارم و دارم روزا رو میشمارم تا عید فطر بشه (متاسفانه!). چون داره هم به من و هم به سین سخت می گذره. من نمی تونم سحرها بلند شم چون حالم بد میشه و سین نمی تونه بلند شه چون خسته تر و خوابالود تر از اونه که بخواد غذایی گرم کنه و بخوره. امروز هم خواب موند!
نگران نشید (اگر می شید). دلیلش رو میام میگم. فعلا ترجیح می دم درباره ش حرفی نزنم. به زمان مناسبش روزامو اینجا ثبت می کنم...ان شالله...
امسال ماه رمضان عجیبی رو دارم تجربه می کنم. از روز اول برام مثل روزای آخر بوده. پر از ضعف، دل درد، حالت تهوع، سردرد...به یه بستنی زنده می شم و دو ساعت بعد باز همه حال بدا بر می گردن. دوستم می گفت به خاطر اینه که قبل از ماه رمضان یه عالمه وزن کم کردی. بدنت تمام ذخایرش رو از دست داده. بی ربط هم نمی گفت. مثل قحطی زده هاس بدنم. خیلی ناراحتم. هیچی از روزهای به این پر برکتی نمی فهمم. توی طول روز که همش خوابم و بعد از افطار هم حال مرگ دارم :( خدا همه مریضا رو شفا بده، مخصوصا مریض مذکور :))
از قبل از شروع ماه مبارک من وعده دو گروه مهمونم رو برای افطار گرفته بودم. انقدر که ذوق داشتم. ولی هفته پیش وقتی اولین افطاری رو برگزار کردم و رسما مردم و زنده شدم، فهمیدم باید شدیدا رو گروه دوم کار کنم که توی پارک بهشون افطاری بدم :)) نمی کشم آقا نمی کشم :| هوا هم که حسابی گذاشته پشتش و گرم شده و برای ما که هنوز کولرها رو سرویس نکردیم مهمونی توی خونه یعنی جهنم برای خودمون و مهمونا.
امشب افطاری مونو برداشتیم رفتیم پارک شهر. چقدر من این پارکو دوست دارم. بزرگ و باصفا. درسته که می گن تا جایی که می تونین برکت افطار رو توی خونه تون داشته باشین، ولی افطار بیرون از خونه هم گاهی خیلی می چسبه. مخصوصا که توی ماه رمضون رسما نایت لایف در سطح شهر برقراره. چیزی که در بقیه مواقع سال نمی بینیمش. اینکه رستورانا و کافه ها اجازه دارن تا دم سحر باز باشن و اینکه تا اون ساعت خیابونا زنده و پر از جنب و جوشن، خیلی نشاط آور و هیجان انگیزه :)
پ.ن: عکس مربوط به مهمونی هفته پیشه. اون یکی دو ساعتی که غذاها آروم و ریز ریز واسه خودشون می پختن و من از بدو بدوی اولیه فارغ شده بودم و داشتم انرژی مو برای راند بعدی جمع می کردم!
سالهای اولی که به تکلیف رسیده بودم، از سر و ته نمازم تا می تونستم می زدم! سرعت نماز که با نوک زدن کلاغ برابری میکرد! هرجایی ام که گفته بودن مستحبه و واجب نیست از نظر من زیادی بود...تسبیحات اربعه که خوب یه بارش بس بود، سلام های اخر نماز که اخریش کار رو راه مینداخت، قنوت که از بیخ و بن مستحب بود،... خلاصه هرچیزی رو که میشد با شیطنت بچگی قیچی کرد تا هرچه سریعتر نماز طفلک گوله بشه و پرت شه گوشه اتاق و منم برم دنبال بازیگوشیم. بزرگ تر که شدم با مفهوم احترام بنده به ارباب اشنا شدم. با مفهوم ادب ایستادن جلوی خالق مهربونی که در ازای اینهمه نعمتی که بهت داده فقط یه نماز درست و حسابی ازت خواسته. سرعت نوک زدنه کمتر شد. سعی میکردم تنم قرار داشته باشه. سر نماز شیطونی نکنم و هی با چشم و ابرو و دست و دهن شکلک در نیارم سر نماز! (بله!چه توقعی از بچه نه ده ساله دارید اخه؟)، انقدرم از سر و نه نمازم نزنم. ولی خوب به عادت چند ساله خیلی وقتا قنوت یادم می رفت. تا همین چند سال پیش که یه مطلبی خورد به گوشم درباره استجابت دعا توی قنوت نماز. اینکه قنوت یکی از خوشگل ترین اجزای نمازه. فکرشو بکن. وسط راز و نیاز و مدح و ستایش خدای مهربونت، یوهو دستاتو میاری بالا میگی خدایا حالا که انقدر خوب و بزرگ و رحمن و رحیمی، این خواسته منم بشنو! چه جایی قشنگ تر از این اخه؟
گفتم چیکار کنم که قنوته یادم نره؟ گشتم دنبال یه دعای قشنگ. یه چیزی که بشه خاص خودم. دعای از ته دل خودم. دنبال یه آیه یا یه دعای توصیه شده. پیداش کردم و رو یه کاغذ نوشتمش و گذاشتمش زیر مهرم. تا یک ماه از ذوق حفظ کردن آیه هه قنوت گفتن یادم نمی رفت! بعد از یکماه هم اون فراموشی شیطنت امیز و حذف قنوت، تموم شد. الان من یه قنوت دارم که مال خودمه. مناسب حال الانمه. شاید چند سال دیگه قنوتمو عوض کنم چون خواسته ها عوض میشن. ولی مهم اینه که مثل تغییر دکوراسیون خونه که حال خونه رو خوب میکنه، تغییر قنوت هم تنوع عجیبی به نماز میده ! امتحانش کنین :)