Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

هیس!


نقد روی این فیلم به اندازه کافی هست. اگه یه سرچ ساده انجام بدید ، انواع و اقسام تحلیل ها رو چه از زبون منتقد های حرفه ای و چه از زبون مخاطبین عامه ، روی مانیتورتون خواهید داشت. همه مون در طول تماشای فیلم کمابیش حس مشترکی از ترس، بغض، خشم و انزجار رو تجربه کردیم. من جسارت پوران درخشنده رو ستایش می کنم. شاید خیلی از فیلم ها و نگاه فمینیستیش به دلم نچسبه. اما اگر منصفانه بخوام قضاوت کنم پرداختن به موضوع تجـ.ـاوز و پشت بندش سکوت احمقانه از سر ترس از آبرو، جسارتی می خواد که در هیچ کارگردان دیگه ای ندیدم. 

بگذریم ، اینا رو نمی خواستم بگم که تکرار مکرراته. منم مثل شما تلاش کارگردان رو برای ساخت چنین فیلمی تحسین کردم. اما دست خودم نبود که تمام مدت فیلم به بازیگر نقش بچگی شیرین فکر می کردم. به اینکه برای یه دختر بچه هشت نه ساله چه جوری توضیح دادن که موضوع فیلم چیه؟ چه جوری باید حس بگیری؟ از چی باید بترسی؟ وقتی با ذوق می رفته و برای همسن و سال هاش می گفته که من دارم توی یه فیلم سینمایی بازی می کنم و دوست هاش منتظر بودن که اون فیلم رو ببینن، چه جوری بهشون حالی کرده که این فیلم مناسب سن اونها نیست؟ من اگر جای دوست این دختر بودم در جواب حتما می گفتم: اگر مناسب سن ما نیست چرا تو داری توش بازی می کنی؟

خودم می دونم که بالاخره این فیلم بازیگر کودک می خواد. و باید بزرگتر نگاه کرد و هدف رو دید. ولی واقعا دست خودم نیست. همش با خودم می گم چه به سر افکار این بچه میاد؟ واقعا براش فهمیدن یه سری حقایق زود نیست؟؟ نمی دونم...

انا قتیل العبره

کاشکی اون مَرده بودم که یه چرخ کهنه گذاشته بود جلوش و کفشای پاره رو صلواتی می دوخت...

کاش اون پیرزنی بودم که تنها گوسفند توی خونه ش رو قربونی می کرد و کبابش می کرد برای زائرا...

کاش اون دستی بودم که تند و تند چایی زغالی می ریخت برای خسته های راه...

کاش اون پایی بودم که زخم شده بودم، تاول زده بودم توی سنگلاخ ها...

کاش پرچم سبز یا حسین بودم تو دست یه پسر بچه که قدش از همه ی آدم های دور و ورش کوتاه تره...

کاش زیر اندازی بودم که یه تن خسته رو پناه می ده...

کاش اونجا بودم...

به هر بهانه ای...

به هر شکلی...


صل الله علیک یا قتیل العبرات*


* یکی از معانی عبارتی مثل «انا قتیل العبره» این است که من کشته رحمت هستم یعنی به شهادت رسیدم تا جامعه اسلامی با اشک ریختن بر من لبریز از رحمت گردد و دل ها نرم و با یکدیگر مهربان گردد. 

مرحوم مجلسى در معناى این جمله مى‏فرماید: منظور این است که «هیچ مؤمنى به یاد من نمى‏افتد مگر این که گریه مى‏کند یا بغض، گلوى وى را مى‏گیرد»

مادرم

بچه آرومی بودم. عشقم این بود وقتایی که مامان خیاطی می کنه با شیشه ی دکمه های رنگی رنگیش بازی کنم. یا وقتی بافتنی می بافت، همینطور که سرم رو روی پاش می ذاشتم با نگاهم قرمزی سر میل رو دنبال می کردم و مدت ها مات و محو و ساکت بودم. آشپزی که می کرد منو روی میز آشپزخونه می شوند و توی کاسه برام یکم خوراکی می ریخت و سرم رو برای زمان زیادی گرم می کرد. بعدالظهرها هم که می خواست بخوابه، اگر منم خسته بودم بی صدا می رفتم و کنارش دراز می کشیدم و یه دستم رو می ذاشتم رو بازوش و بی هوش می شدم. اگرم خوابم نمی اومد یا با صدای نزدیک به صفر - جوری که باید گوشم رو به دون دون های بلندگوی قهوه ای تلویزون می چسبوندم - برنامه کودک می دیدم، یا می رففتم توی حیاط و قاطی شاخه های بلند رزهای رونده قدم می زدم و از خودم شعرهای چرت و پرت می ساختم و می خوندم! آفتاب بی رمق زمستون رو خیلی دوست داشتم. می رفتم جلوی در شیشه ای قدی رو به ایوون، روی فرش دراز می کشیدم تا آفتاب بیوفته روی پاهام. بعد مدت هااااا زل می زدم به ابرا که به کندی عرض آسمون حیاط رو طی می کردن. البته اولا نمی دونستم که ابرا راه میرن. یه بار یه چشمم رو بستم، بعد انگشت اشاره م رو گرفتم بالا و روی گوشه ی یه ابر تپل تنظیم کردم. یکم که گذشت دیدم ابره یواشکی خودش رو کنار کشید و از انگشت من دور شد! خلاصه که خیلی از این کشفم مشعوف بودم ((: با گرد و غبارهای چرخون توی ستون های نور سرگرم می شدم. با گیره های پرده که با چرخ هاشون برای من مثل یه ماشین بودن. حتی با مورچه های چاق و چله ای که یاد گرفته بودم روشون چسب نواری بزنم (((((:
راسش مامان هنوزم هرجا می شینه از بچگی من تعریف می کنه و برای همه می گه که من اصلا اذیتش نکردم. راست هم می گه. من بچه ی خیلی بی آزاری بودم. اما به جاش تو نوجوونیم پدر مامانم رو درآوردم! البته نوجوونی در من از 18 سالگی شکوفا شد!! که یاد گرفتم ساز مخالف بزنم. که سرد بشم. که دور بشم. که از هفت روز هفته شیش روزش رو با مامان در قهر به سر ببرم! الان که پنج روز مونده تا ورودم به سی سالگی، الان که از مامانم جدا شده م و کمتر می بینمش، الان که یکم عقلم بیشتر می رسه می بینم تمام اون جنگ و دعواها چقدر بارها و بارها دل مامانم رو شکونده. مامانی که الان هروقت داریم از خونه ش برمیگردیم و دم در بدرقه مون می کنه و توی سکوت دیوانه کننده ی خونه ش فرو می ره، من بغضم می گیره از بس که تنهاس...
من یادم نرفته که همش از خونه فراری بودم و واحدهای دانشگاهم رو جوری برمی داشتم که وقفه های دو سه ساعته داشته باشه تا صبح زود از خونه برم بیرون و 9 شب برگردم. که چشممون به هم نیوفته. یادم نرفته  اگرم خونه بودم از اتاقم بیرون نمی اومدم و یه وقتا حتی برای غذا هم از جام بلند نمی شدم بس که قهر بودیم همش. یه حس خشمی در من جریان داشت که باعث می شد همش طلبکار مامانم باشم. چرا حامی نیست؟ چرا منو نمی فهمه؟ چرا با بقیه ی مامانا فرق داره؟ چرا منو به حال خودم نمی ذاره؟ چرا بلد نیست بهم ابراز علاقه کنه؟ چرا توقعات بیجا داره؟ چرا جرا جرا... ولی الآن دلم می خواد دستاشو ببوسم بس که زحمتم رو کشیده. بس که تو این زندگی سختی که داشته تمام تلاشش رو کرده که ما آسیب نبینیم. هنوزم اختلاف نظر داریم. هنوزم بحثمون می شه با هم. ولی برام مهم نیست. حاضرم بشینه یه صبح تا شب نصیحتم کنه و کلافه شم، اما اون روز رو صبح تا شب تنها نباشه...

پ.ن: این خیلی منو تحت تاثیر قرار داد...

پ.پ.ن: من و شالگردن من و شمعدونی های من... (روی عکس راست کلیک کنید و open image in new tab رو بزنید تا عکس رو در اندازه ی اصلی ببینید.)

گل یخ!

که دلم به شمعدونی هام خوشه. که گل می دم باهاشون. حتی اگر سرد باشه. خیلی سرد باشه...


در ذات من است!

این منم. و این "من" خیلی وقتها سین، و از شما چه پنهون، یه وقتا خودم رو کلافه می کنه. من می رم کمک خواهرم که مهمونی داره، می رم اون سر شهر براش خرید می کنم چون بچه ی کوچیک داره و نمی تونه خودش بره، وقتی دوستام مریضن می رم بهشون سر می زنم، برای غاقلگیری روز تولدشون نقشه می کشم، اسباب کشی دارن می رم کمکشون، برادر کوچیکشون سوال کامپیوتری داره می رم خونه شون، مفت و مجانی از خودشون و بچه هاشون عکس می ندازم، تو مهمونیا اولین نفر برای سفره انداختن بلند می شم، واسه آدما سرچ های اینترتی می کنم، جاشون می رم سر کلاس درس، داوطلبانه برای مدرسه طراحی کارنامه و پلی کپی و وبلاگ می کنم، می رم کمک همکارم که می خواد بُرد زبان رو تزیین کنه،  آدمای غمگین رو می برم بیرون... با هم راه می ریم و حرف می زنیم و چایی می خوریم، اگه ماشین زیر پام باشه هرکسی که هم مسیرم باشه می رسونم، چه بسا راهمم یکم دور می کنم تا اون آدم تو گرما و سرما نمونه، بیرون که می رم چیزای کوچیک می بینم که انگار اسم دور و وری هام روشون خورده، دستکش های کوچولو، جوراب های مردونه، روسری ای که مادر شوهرم عاشق رنگشه...همیشه کنار خریدهای خودم یکی دو تا تیکه واسه دیگرون می خرم...
بعد خودم تنهایی اسباب کشی می کنم، مامانم دو روز بعد می فهمه من مریض بوده م، خیلی کم پیش میاد هدیه ی غافلگیرانه به دستم برسه، وقتی غمگینم یوهو همه ی دنیا ناپدید می شن، مهمونی هام رو تنهایی می دم، اگه یه روز نمی تونستم سر کلاس برم هیشکی پیدا نمی شد جام بره چون همه کارای مهم تر داشتن!
اینا رو نمی گم که بگین وای تو چه ماهی! وای تو فرشته ای دیگران دیو ان! یا بگین چقدر خود شیفته ای. اصلا بیاین هیچی نگیم. منصفانه بخوایم نگاه کنیم من خودم هیچوقت درخواست کمک نمی کنم و این ایراد منه! نه دیگران. من اگر یاد بگیرم کمک بخوام انقدر توی همه چیز تنها نیستم. از طرفی با خودم می گم چه جوریه که وقتی یه کسی نیاز به کمک داره من خودم داوطلب می شم؟ قبل از اینکه طرف حتی دهنش رو باز کنه!! مگه این نیست که از هر دست بدی از همون دست می گیری؟ پس اطرافیان چرا منو نمی بینن؟
بازم اینا مهم نیست. اصلا حرف من این نیست. گفتم سین رو کلافه می کنم. چرا؟ چون سین آدم منطقه. آدم حساب و کتابه. عصبانی می شه از دستم. میگه فلانی اومد کمکت که می ری کمکش؟ فلانی به دادت رسید که به دادش می رسی؟ چرا همش تو خودت رو به زحمت می ندازی؟ از شما چه پنهون یکی دو بار دعوای اساسی مون شد! سر اینکه من می گفتم من دوست دارم این کارو بکنم. و اون می گفت احمقانه ست! حق می دم بهش. اون که توی دل من نیست حال منو بفهمه. من وقتی تنها می مونم می گم دیگه قید فلانی رو زدم. ولی به محض اینکه احتیاجش رو می بینم همه چیز یادم می ره.
نمی دونم ریشه ی روانی این قضیه چیه. شاید من در ناخودآگاهم از قربانی بودن خوشم میاد. شایدم از این خوشم میاد که کارای محیر العقول بکنم تا آدما از من تشکر کنن. یا بهم مدیون بشن. البته من آدم منت نیستم اصلا. بازم می گم. من کاری رو می کنم که دوست دارم. اگه تو مود ظرف شستن نباشم محاله خونه ی مادر شوهرم دست به ظرفا بزنم. تعارف هم با دلم ندارم. نمی دونم. شایدم دیدن شادی تو چهره ی دیگران رو دوست دارم. دیدن چهره ی دوست غمگینی که بهم لبخند می زنه و می گه حالش بهتره. یا چهره ی خسته ای که می گه خیلی کمکم کردی. یا شنیدن اینکه من اگر بودم هیچوقت اینکارو برای تو نمی کردم. 
به هرحال دلیلش هرچی که هست توضیح دادنی نیست. و عکس العمل های سین فقط باعث شده خیلی وقتا براش نگم که چیکار کرده م. چون می بینم اذیت می شه. احساس می کنه از من سواستفاده می شه و طاقتش رو نداره. ولی راسش رو بخواین من فکر می کنم تا ابد جریان همینجوری می مونه. چون من از کمک کردن به آدما، اونم وفتی هنوز ازم نخواستن لذت می برم. و البته احمق هم نیستم! بودن کسایی که زیادی ازم سواری کشیدن و من ازشون بریدم. چون اصلا ارزش رفاقت رو نمی دونستن. اما کسی که منو روحی ساپورت کنه، همیشه حمایت منو پشتش داره. حتی اگر فیزیکی به دادم نرسه.