Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

امشب انگار خون تازه ای تو رگهای منه...

هرچی زل می زنم به این صفحه ی سفید کلمات رو  انگشت هام نمی شینن. دیشب نامزدی عزیزترین دختر خاله م بود و من هنوز از خلسه ی شیرین دیدن شادیش در نیومده م. چقدر توی این سالها شاهد بالا و پایین شدن احساساتش بودم. چقدر با هم قدم زدیم و اون از ترس هاش گفت و من دلداریش دادم. چقدر انتظار کشیدیم برای اون شاهزاده ای که قرار بود یه بغل محبت و پشتگرمی با خودش بیاره...

دیشب، فری من بود! من شیش سال پیش. شاد، ذوق زده، عاشق، پر از انرژی، پر از تجربه های تازه، پر از حس های نو...

دیشب، من فری بودم! می خواستم با تمام وجود به خودم و نامزدم و مهمون هام خوش بگذره. واسم مهم نبود که همه فکر می کنن عروس باید خیلی سنگین رنگین باشه. مثل برق تو سالن راه می رفتم و جوونایی رو که پشت سرم میومدن قال می ذاشتم. خنده هم از روی لبام نمی رفت و از بالای جایگاه عروس برای مهمونام دست تکون می دادم...

دیشب احساس می کردم دوباره همون دختر 23 ساله م که شادی عاشقی برق انداخته بود توی چشمام...توی موهام...توی پوستم...عروسا رو دیدین حتی بدون آرایش هم از کیلومترها اوونور تر داد می زنن که عروسن؟ انگار یه شادی زیر پوستی به چهره شون نور پاشیده. خنده هاشون یه جور دیگه س، نگاهشون حتی...

میم می گه خبر نامزدی دختر خاله ت رو که شنیدم یاد دوران نامزدی خودت افتادم. بیا و بنویس از اون روزا. ولی من نمی تونم! به اون شب و روزای بعدش که فکر می کنم گریه م می گیره. دلم تنگ می شه واسه حال و هوام. نه اینکه دیگه سین رو دوست نداشته باشم. نه! که هنوزم نفسم واسش می ره. که سر میز خاله هام، وقتی بحث کراوات می شه، با یه قیافه ی حق به جانبی می گم: دوماد خوش تیپ باید پاپیون بزنه! اونم مشکی! و صد البته با کت و شلوار مشکی!!! و خاله هام غش کنن از خنده و یکی در میون بگن: یکم شوهرتو تحویل بگیر!! آره من عاشق سین ام. اما اون شب، شب نامزدیمون، بهترین شب عمرم بود. عکس هدیه ی آتلیه رو گذاشته بودیم جلومون و محو عکس شده بودیم. انگار که اون دوتایی که تو عکس دارن با تمام وجود می خندن دو نفر جدا از خودمون بودن! بوی بولگاری دیوونه م کرده بود. باورتون نمی شه. ولی من تکون خوردن پیرهن سین رو از تپش قلبش می دیدم! اونشب ما خوشبخت ترین آدم های روی زمین بودیم. اون شب و روزهای بعدش...

بذارین دیگه نگم. همین آهنگ خاطره انگیزی که تو گوشم داره پخش می شه برا دیوونه کردنم بسه! بیشتر از این اگر به روزایی فکر کنم که مثل یه تابلوی نقاشی نفیس گوشه ی دلم آویزونش کردم، صد در صد بغضم می ترکه...

خدایا یه کاری کن همه ی آدمایی که می شناسمشون این خوشبختی رو بچشن. الهی آمین...



پ.ن: فری عزیزم. نمی دونم با اینهمه عشق و عاشقی دیگه کی وقت می کنی دوباره اینجا رو بخونی. فقط بدون دارم با لحظه لحظه ی این روزات دوباره از نو عاشقی می کنم :* آرزوم خوشبختیته عروسک!

این کنکور لعنتی!

دیگه روزای آخره. خیلی دعاش کنین...



...

چه شب ها که زهرا، دعا کرده تا ما

همه شیعه گردیم و بیتاب مولا


غلامی این خانواده، دلیل و مرادِ خدا بوده از خلقت ما

مسیرت مشخص…امیرت مشخص


مکن دل دل، ای دل

زن دل به دریا


که دنیا…که دنیا…که دنیا…به خسران عقبی، نیرزد

به دوری ز اولاد زهرا نیرزد…


و این زندگانیِ فانی…جوانی…خوشی های امروز و اینجا…

به افسوس بسیار فردا…نیرزد



بشنوید...


(+)

سرش کو؟ تهش کو؟

من هیچوقت آدم لیدری نبوده و نیستم. هیچوقت گل یه جمع نبوده و نیستم. من همیشه کنج خلوت حاشیه رو به شلوغی و هیاهوی مرکز ترجیح می دم. من به آدم های بولد (bold) نزدیک می شم. نه به خاطر اینکه با اونها بودن منو معروف می کنه یا باعث می شه به چشم بیام. به این خاطر که بودن با آدم های توی چشم، مخفی شدن از نگاه ها رو آسون تر می کنه. چون وقتی پروژکتور میوفته رو این آدما تو خیلی راحت می تونی تو سایه شون گم بشی. من وقتی می رفتم سر کلاس درس عذاب می کشیدم. چون بیست جفت چشم فقط منو می دیدن! و این حس عریانی بهم می داد. روم نمی شد بهشون امر و نهی کنم. باهاشون رفیق می شدم و زیر سایه ی این رفاقت ترسم رو از دیده شدن پنهون می کردم. من الآنشم معذبم. وقتی دوستم اصرار می کنه توی آماده سازی سفارشات نمدیم ور دستم کار کنه. نمی تونم بهش بگم من بلد نیستم نقش رئیسا رو بازی کنم. که من از بچگیم کار تیمی رو یاد نگرفته م. بعدم از یه جایی به بعد زندگی زارپی گذاشت زیر گوشم که همــــــــــــــــــه ی کارات رو خودت بکن و امید به هیشکی نداشته باش! منم از اوونور بوم افتادم و حتی تعاملات درست رو هم با آدما از دست دادم. که یه پروژه ی کوفتی دانشگاه رو نتونستم با کسی هم تیم بشم و کار دو نفر رو تنهایی به دوش کشیدم. بدبختی زیر دست هم نمی تونم باشم! تحمل امر و نهی هیچ احد الناسی رو ندارم! تحمل جواب پس دادن و اضطراب تحویل کار به بالا دستی و گزارش کارکرد تقدیم کردن! اصلا همین شد که من مدرسه رو ول کردم و چسبیدم تنگ یه اتاق دوازده متری و خودم رو غرق کردم تو کوه نمد و نخ و سوزن و قیچی. که خودم تنها باشم. نه لیدر باشم نه زیردست. هنوزم موقع تحویل کار اضطراب می گیرم اما کنترل همه چیز تو دست خودمه. طرف حسابم مشتریه نه رئیسم. در کل از شرایط الانم راضی ام. سفارشها خیلی زیاد شده ن و دوستای مجازیم هر روز بیشتر و بیشتر می شن. اومده م تو راهی که سالها قبل باید می اومدم. هنر! درسته که هنوزم معتقدم من استعداد نقاشیم رو هرز دادم. ولی الان می بینم هرچی که توی این چند سال یاد گرفته م یک باره به کمکم اومده. مثلا زبان انگلیسی که چهار سال وقت صرفش کردم و عکاسی که شده بنیان کارم. این روزا همه ش یاد حرف سین می افتم که یه بار بهم گفت آموزش تنها چیزیه که ارزش داره آدم براش خرج کنه. چون هیچوقت از بین نمی ره و همیشه یه روزی یه جایی به کار آدم میاد. 

من این پست رو همینجا رها می کنم. بدون اینکه حرف اصلی رو زده باشم. راسش یوهو ذهنم انقدر آشفته شد که یادم رفت سر رشته کجا بود و قرار بود به کجا برسه!!!

بیست سالگی

- دریای احساس...

+ دریای احساس منم یا تو؟

- من بودم. تو بیست سالگی. تو هم هستی. تو بیست سالگیت.


پ.ن: به بیست سالگیم که فکر می کنم گریه م می گیره... انگار که بچه ای داشتم که عاشقانه می پرسیدمش و حالا سال هاست که مُرده...


بشنوید: (+)