من خانواده ی مادری گسترده ای دارم. 5 خاله و یک دایی که هرکدام به طور میانگین چهار فرزند دارند و از این چهار فرزند باز هم به طور میانگین دو نفرشان ازدواج کرده اند. شکر خدا و گوش شیطان کر مشکلی هم با هم نداریم. دور همی هامان را دوست داریم و از بودن کنار هم لذت می بریم. مسافرت های جمعی می رویم و روزهای تولد روی خانه ی متولد چتر می شویم! اما مشکل از جایی شروع می شود که پای مقوله ای به نام "دید و بازدید عید" به میان می آید!!! بچه که بودیم خیلی خوش می گذشت. هر شب خانه ی یک خاله. جیب هایمان از عیدی می ترکید! آنقدر با دخترخاله ها بازی می کردیم که دیگر می زد زیر دلمان. شام هم نگهمان می داشتند یک وقت ها.
دیگر اما خبری از آنهمه دید و بازدید و خوش گذرانی در "خانه خاله" نیست. خانواده ها گسترده شده اند. هرکسی برنامه ای مستقل با فرزندان و عروس ها و دامادهای خود دارد. خیلی ها هفته ی اول و خیلی ها هم هفته ی دوم به مسافرت می روند. همین است که امسال خود من به شخصه موفق به دیدار یک خاله هم نشده ام!!!
راستش را بخواهید آمده بودم چیز دیگری بگویم. اینها که همه روند طبیعی زندگی اند. مثل تقسیم سلولی! اینکه ما همه اول یک سلول ناقابل بوده ایم و بعد هی تقسیم شدیم و گروه تشکیل دادیم و هر گروه برای خودش شد یک عضو و باز از تقلا نایستادیم و در هر عضو قسمت های مختلف را ساختیم. اما در نهایت همه ی این اعضا با هم بدنمان را تشکیل می دهند دیگر. حتی اگر سال تا سال ناخن انگشتمان دید و بازدیدی با مهره پنجم ستون فقرات من باب خارش نداشته باشد!
اما فکر کنید در یک عضو مستقلی مثل دست، به یک باره و به دلایل زیاد ولی نامعلومی، چهار انگشت تصمیم بگیرند ملاقاتی با شصت نداشته باشند! اصلا تصمیم هم نه. نشود دیگر! غیر معمول نیست؟ کارها لنگ نمی ماند؟ کسی انتظار بالایی از ملاقات ناخن دست راست با مهره پنجم ستون فقرات ندارد. اما حکایت انگشت های یک دست فرق می کند دیگر. نمی کند؟
راستش در کمد را که باز می کنم غمم میگیرد. عیدی های بچه ها کنج کمد بدجوری دهن کجی می کنند. و سوغاتی های اصفهان و شیراز هم. و کریستال های بیرون آمده از ویترین هم. و شکلات ها و شیرینی های توی جعبه هم. خاله ی کوچکم درست. دل که دارم. ندارم؟
هعی...
کاش می شد زمان رو منجمد کرد. روی بهار. کاش می شد اینهمه طراوت و پاکی و شادابی رو تا ابد نگه داشت...
پ.ن: سایز واقعی عکس ها رو با باز کردن عکس تو یه صفحه مجزا ببینید.
پ.پ.ن: حیاط خونه عمه خانوم که معرف حضور هستن ;)
اسفند من گم شد. مثل همه ی اسفندهای دیگه، که زیر تلی از کار و مشغله و خونه تکونی و دوندگی آخر سال گم میشن. همه ی سعی ام رو کردم که اسفند رو درک کنم. اما حجم بالای سفارش های نـ ـمـ ـد ی منو تو خونه حبس کرده بود. راسش مشکل وقتی حاد شد که به خاطر عمل معده ی خواهرم و پشتش عمل لازک اون یکی خواهرم و بلافاصله بعدش گرفتن کمر سین و خونه نشین شدنش اونم برای یک هفته ی تمام، زمان بندی من کاملا به هم ریخت. من باید با خواهر هام می رفتم بیمارستان و مامانم باید از بچه هاشون نگه داری می کرد . و سین هم که جای خود داشت که با اون وضع چارچنگولی موندنش حتی به پهلو نمی تونست بشه و من دو شب اول عملا نخوابیدم از بس که به هوش و به گوش بودم که چی لازم داره! این شد که همه کارهام تلبنار شدن رو هم و یه وقفه ی ده دوازده روزه افتاد وسط کارام. علی الخصوص که جشن عبادت ریـ ـحـ ـا نـ ـه م این وسط شد نور علی نور و یه روزمونم این برنامه پروند!
القصه...اسفند ما بلعیده شد! حتی با وجود دسته های گل فرزیا توی خونه. یا بادهای وحشی این روزها که مجبورم می کنه هر روز صبح گلدون های بزرگ اطلسی م رو از لب بالکن بذارم پایین و دوباره عصر بذارم سر جاشون، تا یه موقع باد ساقه های تردشون رو نشکنه. یا بساطی های توی میدون که ماهی گلی هاشون رو از دو سه هفته پیش توی تشت ریخته ن و تازگی ها سبزه و تخم مرغ رنگی و شمع و غیره هم به بساطشون اضافه شده. من حتی خونه تکونی هم نکرده م هنوز! دروغ نگم البته. امروز از صبح تا غروب آشپزخونه رو تمیز می کردم و حسابی پدرم در اومد :دی
ولی با همه ی این اوصاف خوشحالم. خیلی حال و هوای عید رو دارم و براش لحظه شماری می کنم. یادتون باشه من شیش ماه تموم از هر تفریحی محروم بودم و شبا باید سین رو در سکوت تماشا می کردم که تا کمر تو کتاب و جزوه فرو رفته بود! به جاش الان ذوق رفتن به اصفهان رو دارم. و شیراز. و دیدن تهران عزیزم تو فصل بهار. همیشه گفته م بهترین زمان برای تهران گردی عیده. تهران خیلی جاهای دیدنی داره که ما پایتخت نشینا ازش غافلیم. واسه کلاه قرمزی هم خوشحالم. و پایتخت سه. واسه دید و بازدید. واسه عیدی گرفتن (هرچند که مختصر و مفید شده و دیگه مثل بچگی هامون نیست). و خلاصه واسه هرچی اتفاق خوب توی نوروزه ^_^
از ته قلبم آرزو می کنم امسال براتون سال شاد و پرباری باشه. آرزو می کنم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته و به خواسته هاتون برسین. دم تحویل هم یه دعای کلی همه ی مجازیا رو بکنید شاید منم شاملش بشم :دی
پیشاپیش سال نو مبارک :*
گفتم: " دلم می خواست الان جای ریـ ـحـ ـانـ ـه بودم."
گفت: " که اینهمه کادو میدادن بهت؟"
گفتم: " که تازه به تکلیف می رسیدم. اینهمه نماز قضا نداشتم. روزه ی قرضی. که لذت عبادت رو از نو می چشیدم. که قلبم هنوزم مثل نه سالگیم سفید و صاف و پاک بود..."