Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

چه کسی اسفند مرا خورد؟

اسفند من گم شد. مثل همه ی اسفندهای دیگه، که زیر تلی از کار و مشغله و خونه تکونی و دوندگی آخر سال گم میشن. همه ی سعی ام رو کردم که اسفند رو درک کنم. اما حجم بالای سفارش های نـ ـمـ ـد ی منو تو خونه حبس کرده بود. راسش مشکل وقتی حاد شد که به خاطر عمل معده ی خواهرم و پشتش عمل لازک اون یکی خواهرم و بلافاصله بعدش گرفتن کمر سین و خونه نشین شدنش اونم برای یک هفته ی تمام، زمان بندی من کاملا به هم ریخت. من باید با خواهر هام می رفتم بیمارستان و مامانم باید از بچه هاشون نگه داری می کرد . و سین هم که جای خود داشت که با اون وضع چارچنگولی موندنش حتی به پهلو نمی تونست بشه و من دو شب اول عملا نخوابیدم از بس که به هوش و به گوش بودم که چی لازم داره! این شد که همه کارهام تلبنار شدن رو هم و یه وقفه ی ده دوازده روزه افتاد وسط کارام. علی الخصوص که جشن عبادت ریـ ـحـ ـا نـ ـه م این وسط شد نور علی نور و یه روزمونم این برنامه پروند!

القصه...اسفند ما بلعیده شد! حتی با وجود دسته های گل فرزیا توی خونه. یا بادهای وحشی این روزها که مجبورم می کنه هر روز صبح گلدون های بزرگ اطلسی م رو از لب بالکن بذارم پایین و دوباره عصر بذارم سر جاشون، تا یه موقع باد ساقه های تردشون رو نشکنه. یا بساطی های توی میدون که ماهی گلی هاشون رو از دو سه هفته پیش توی تشت ریخته ن و تازگی ها سبزه و تخم مرغ رنگی و شمع و غیره هم به بساطشون اضافه شده. من حتی خونه تکونی هم نکرده م هنوز! دروغ نگم البته. امروز از صبح تا غروب آشپزخونه رو تمیز می کردم و حسابی پدرم در اومد :دی

ولی با همه ی این اوصاف خوشحالم. خیلی حال و هوای عید رو دارم و براش لحظه شماری می کنم. یادتون باشه من شیش ماه تموم از هر تفریحی محروم بودم و شبا باید سین رو در سکوت تماشا می کردم که تا کمر تو کتاب و جزوه فرو رفته بود! به جاش الان ذوق رفتن به اصفهان رو دارم. و شیراز. و دیدن تهران عزیزم تو فصل بهار. همیشه گفته م بهترین زمان برای تهران گردی عیده. تهران خیلی جاهای دیدنی داره که ما پایتخت نشینا ازش غافلیم. واسه کلاه قرمزی هم خوشحالم. و پایتخت سه. واسه دید و بازدید. واسه عیدی گرفتن (هرچند که مختصر و مفید شده و دیگه مثل بچگی هامون نیست). و خلاصه واسه هرچی اتفاق خوب توی نوروزه ^_^

از ته قلبم آرزو می کنم امسال براتون سال شاد و پرباری باشه. آرزو می کنم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته و به خواسته هاتون برسین. دم تحویل هم یه دعای کلی همه ی مجازیا رو بکنید شاید منم شاملش بشم :دی

پیشاپیش سال نو مبارک :*

چه کسی شیشه ی نمک مرا جا به جا کرد؟؟

همیشه توی اسباب کشی و چیدن وسائل خونه، یکی از سخت ترین کارها پیدا کردن مکان مناسب برای قرار دادن هر وسیله توی آشپزخونه ست. اینکه قابلمه ها کجا باشن که دسترسی بهشون آسون باشه، بشقاب های دم دستی توی کدوم کابینت باشن، لیوان ها حتی، ادویه ها، روغن و برنج و غیره. همیشه هم باید چند ماهی بگذره تا آدم اصطلاحا جا بیوفته و وسائل رو جوری بچینه که دقیقا توی جایی که باید باشن.
من یکی از کابینت های بالا و بغل هود رو برای شیشه های حبوبات و نمک و شوید خشک و اینا انتخاب کردم. طبقه ی بالای بالا رو گذاشتم برای شیشه هایی که خیلی کم به کارم میان و بیشتر مخصوص نگهداری مواد خشکن. طبقه ی وسط رو یه ردیف از حبوباتی گذاشتم که به کار میان اما دیر به دیر. و ردیف جلوش رو با شیشه ی نمک و نبات و سبزی خشک پر کردم. موند طبقه ی پایین که تمامش رو شیشه های حبوباتی مثل لوبیا و نخود و عدس و غیره چیدم.
آخرای شهریور بود که مشغول خونه تکونی نیم سال شده بودم و همه چیز آشپزخونه رو ریخته بودم وسط و داشتم توی کابینت ها رو دستمال می کشیدم. وقتی به این کابینت رسیدم، یوهو یه نکته ی فلسفی ای از مغزم عبور کردم که تا شب غش غش به خودم و خنگی خودم می خندیدم! شماها چند بار در هفته آشپزی می کنید؟ از این دفعات آشپزی چند بارش برنج آبکشی یا ماکارونی می پزید؟ من که خیلی زیاد! چون سین خیلی اهل غذاهای نونی و سوپی نیست. یه سوال دیگه. چند نفرتون هستین که مثل من و سین طبع سردی داشته باشین و یکریز مجبور باشین نبات داغ یا چایی نبات بخورین که حالتون جا بیاد؟ من که اگر بخوام امار بگیرم شاید بیشتر از هفت بار در هفته پیش میاد که سردیمون می کنه و نبات لازم می شیم.
خوب...وضعیت کابینت های جدید رو که می دونید. بلند و در ارتفاع زیادن. یعنی جوری که برای من با این قد کوتاهم (:دی) عملا فقط طبقه ی اولش در دسترسه و شاید به بدبختی دستم به ردیف جلویی طبقه دوم هم برسه :)) حالا تصور بفرمایید که با وصفی که از  جایکاه شیشه ی نمک و نبات و قد و بالای بلند کابینت و قد و بالای کوتوله خودم کردم، روزی چند بار باید خودمو می کشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدم یا می رفتم روی چهارپایه سبز معروفمون که دستم به مواد مورد نظرم برسه؟؟ و جالب اینجاست که توی این شیش ماه حتی یه بارم فکر نکرده بودم که خوب میشه جای شیشه های طبقه ی دوم رو با طبقه اول عوض کرد لامصب :))))
راسش زندگی بعد از اینکه من اون کابینت رو از سر نو چیدم خیلی دلپذیرتر شد :))  و من هم از این تجربه یه درس بزرگ گرفتم. اینکه خیلی وقت ها ماها به محدودیت ها و سختی های زندگیمون عادت می کنیم. جوری که حتی خودمون متوجه نمی شیم که با یکم جا به جا کردن مسائل میشه شرایط رو خیلی راحت تر و زندگی رو شیرین تر کرد. انقدر همه چیز برامون عادی می شه که نمی فهمیم فلان مسئله واقعا آزار دهنده ست و باید اصلاح بشه. 
فکر می کنم وقتشه یکم به دور و ورمون با دقت بیشتری نگاه کنیم. شاید با یه جابه جایی ساده بین شیشه نمک و شیشه ی لوبیا، زندگیمون از این رو به اون رو بشه!!