دچار بحران بی رفیقی شده م...
یه شب هایی انقدر احساس پیری می کنم...انقدر احساس پیری می کنم که دلم می خواد زمان حال رو مثل یه پوسته بدرم و خودم رو از توش پرت کنم بیرون! چرا آدما همیشه بیست ساله نمی مونن؟!...
پ.ن: بشنوید... (+)
طرف بشینه کنارم، با یه چوب باریک و تیز. هر از گاهی درست وقتی انتظارش رو ندارم، وقتی تو حال و هوای خودم فرو رفته م و احتمالا دارم به فلسفه های زندگی فکر می کنم و سعی می کنم بوی تعفن افکار بغل دستیم رو نادیده بگیرم، چوب رو محکم توی پهلوم فرو کنه! من از جا بپرم و نگاه عاقل اندر سفیهم رو پهن کنم روش. دوباره یکم بگذره و حواسم رو از صدای وز وزش پرت کنم اون دور دورا، که دوباره چوبش محکم بره تو پهلوم که یعنی گوشت با منه؟ برگردم با غیظ نگاش کنم و یکم خودم رو جا به جا کنم که ازش دورتر بشینم. اون به وز وزش ادامه بده و من خودم رو بزنم به نشنیدن ولی از گوشه چشم حواسم به چوبه باشه و اینبار تا دستش رو بالا بیاره که پهلوم رو سوراخ کنه، مچش رو تو هوا بگیرم و با چشمایی که ازشون خون می چکه زل بزنم تو چشماش و آن چنان بلند داد بزنم: "چه مرگته؟" که پشماش بریزن و پنجاه سال پیر شه و قبل از اینکه به مرگ طبیعی دار فانی رو وداع بگه، گردنش رو خرد کنم تا حرصم خالی شه! بعد با یه لگد جسد بوگندوشو از روی نیمکت پرت کنم پایین و دوباره تو افکار خودم غرق بشم.
حیف که فقط یه فانتزیه. وگرنه من در مقابل آدم های زخم زبون بزن همون قدر ساکت و آرومم و همونقدر لبخند می زنم که وقتی پشت شیشه ی یه گل فروشی وایمیسم و محو گل هاش می شم! و این آرامش من انقدر روی اعصاب هست که طرف چوبش رو محکم تر و محکم تر توی پهلوم فرو کنه! خودم که جربزه ش رو ندارم یه مشت بزنم تو چشم طرف که تا آخر عمرش لال شه. ولی یه فانتزی دیگه دارم که همینجور که یارو داره وز وز می کنه و سیخونکم می زنه و من لبخند می زنم، یکی بزنه سر شونه ش و بگه: " با خانوم کاری داشتی؟" بعد یارو وز وزوهه برگرده ببینه یه هیبتی مثل غول بی شاخ و دم پشتش وایساده که اگه سر پنجه ش وایسه به خط کمربندش هم نمی رسه! بعد آقا غوله یقه ی وز وزوهه رو مشت کنه و از زمین بکندش و پرتش کنه اون سر دنیا. بعد دوتایی با آقا غوله قدم زنون بریم سمت افق و کم کمک محو شیم...
پ.ن: امیدوارم این نقاشی هول هولکی حق مطلب رو ادا کرده باشه!
همیشه اونی که دیر میرسه باشگاه منم. خواهرهام سر موقع حاضر و آماده توی سالن ایستاده ن. بیشتر مواقع هم هوای خواهر کوچیکه رو دارن و همراه وسایل خودشون برای من هم صندلی و دمبل و استپ و ... میارن. خلاصه حسابی بد عادتم کردن. دیروز اما هیچکدوم نیومده بودن. جایی دعوت داشتن و برنامه شون با ساعت باشگاه تداخل داشت. بزای همین به صورت کاملا خود کفا برای خودم تشک برداشتم و کنار دیوار تکیه دادم و ملافه و کش رو هم لبه ش آویزون کردم - که یعنی صاحب دارد! صاحب نشوید! - کلاس مثل همیشه با دویدن و گرم کردن اولیه شروع شد. یک ربعی که از ورزش گذشت مربی گفت بشینید رو صندلی. و قاعدتا به علت همون بدعادت شدن که اول صحبتم عرض کردم، با خودم صندلی برنداشته بودم. رفتم تا اتاق وسایل و صندلی رو آوردم و گذاشتم کنار بقیه وسایلم. بعد دیدم اِ! دمبل برنداشتم که! دوباره از سالن بیرون رفتم و اینبار که برگشتم مربی تا شماره پنج حرکت رو شمرده بود و یه دختر خانوم هم با آسودگی روی صندلی من داشت ورزش می کرد! یکم این پا اون پا کردم و دیدم نه! طرف خیلی گرم ورزشه. گفتم ولش کن می رم یه صندلی دیگه میارم. اینبار مربی تا شماره سیزده و چهارده رسیده بود. خلاصه چند حرکتی رو با صندلی اجرا کردیم و به حرکات بعدی رسیدیم. "روی تشک دراز بکشید" با سرخوشی برگشتم سمت وسایلم که دیدم تشکم زیر این دختر خانومه و ملافه و کشم یه گوشه افتاده! و این در حالی بود که دوبار دیگه م برای برداشتن توپ مجبور شده بودم از سالن برم بیرون! دیگه واقعا حرصم گرفت. اول رفتم یه تشک دیگه از بیرون آوردم و بعد همینطور که وسایلم رو از کنار این خانوم بی فکر برمی داشتم گفتم: "خوب از وسایل من استفاده می کنی ها!" دختره یکم هول شد و زود عذرخواهی کرد. من که اومدم این طرف سالن و مشغول ورزش خودم شدم. اون دختر خانوم هم سرش به کار خودش بود. حق دلخور شدن هم داشتم. ولی چرا هی یه چیزی منو از درون می خورد؟!
کلاس که تموم شد یکی دوبار توی آب خوری و رختکن با هم چشم تو چشم شدیم. آخرش دیدم نمیشه! نمیتونم این حس بد رو با خودم ببرم بیرون و کل روز درگیرش باشم. رفتم جلو و با دلجویی گفتم:" ببخشید من یوهو اونجوری گفتما! نمی دونستم جلسه اولته و ناآشنایی! نخورده باشه تو ذوقت! تو دلت بگی اینا کی ان میان این باشگاهه و دیگه نیای!" دختره خندید. گفت:" نه بابا. من معذرت می خوام. متوجه نشدم. بعدم آدم بخواد انقدر سوسول باشه و زود بهش بربخوره بهتره نیاد!" بعدم حرف کشیده شد به کلاس و مربی و میزان رضایت جمع از کلاس. موقع رفتن اومد سمتم و گفت: "اسمت رو نگفتی." گفتم: "مریم. تو چی؟" گفت: "فاطمه." و دستش رو به سمتم گرفت.
وقتی رفت خیلی سبک بودم. مثل بچه ها که قهرشون مال یک دقیقه س. که هیچ چیز بدی رو برای زمان طولانی تو دلشون نگه نمی دارن. که انگار ناخوداگاه تو قلبشون می دونن با دیدن یک رفتار از یک آدم نباید درباره ش قضاوت کرد...
پ.ن: هنوز یه پست دیگه حرف دارم درباره ی ترکیه.