Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

از خوشحالی گریه کردم!

به نوجوونی م کاری ندارم. چون در هر صورت اونقدری خوره ی کتاب بودم که هرررررررچی باشه یه شبه یا دوشبه تمومش کنم. اما اگه از بیست سالگی به بعدم بخوایم حساب کنیم بعد از کتاب های "هری پاتر" و "پدر آن دیگری"، این کتاب بعد از یک عالمه وقت جوری منو میخکوب کرد که هرچقدرم خسته بودم شبها قبل از خواب حداقل دو فصل خوندنم ترک نمی شد! یه بار انقدر تحت تاثیر خوبی داستان و روونی قلم نویسنده و صد البته مترجم خوبش قرار گرفته بودم که زدم زیر گریه و به دوستم پیغام دادم: چرا انقدر این کتاب خوبه؟؟؟؟؟؟من دارم دیوونه می شم!!! 
کتاب " زبان گل ها" رو بخونید. پشیمون نمی شید.

یک کیلو شادی چند؟

به سین گفتم: "می خوای یه ثواب خیلی خیلی بزرگ بکنی؟ می دونم ممکنه سختت باشه اما ثوابش می ارزه به این سختی" منتظر نگام می کرد. " امروز ناهار بریم خونه مامان بزرگ. مامانم رفته اونجا که  مامان بزرگ تنها نباشه. حالا دوتایی حسابی حوصله شون سر رفته" لبخند زد. ظهر جمعه بود. می شد هزار تا برنامه ی هیجان انگیز دیگه داشته باشیم. ولی این معامله ی پر سود رو دلمون نیومد از دست بدیم. چلوکباب خریدیم و  یواشکی و سر زده رفتیم اونجا. البته یواشکی از مامان بزرگ، که هول نشه و با اون زانو درد شدیدش دور نیوفته توی خونه به چیده واچیده کردن. بعدا فهمیدم چقدرم هوس کباب کرده بوده :))

گاهی فکر می کنم چقدر خوشحال کردن آدما ساده س. و ساده تر از اون خوشحال کردن خودمون. اون حس خوب که بعد از هدیه دادن شادی به دیگران، به آدم دست می ده، اونقدر بزرگه که کپسول انرژی چندین و چند روز آدم رو پر می کنه :)


دارم برای مامان بزرگ دفتر تلفن تصویری درست می کنم تا حال خودمو خوب کنم :)

درد دارم

گفتم: 

هیچوقت هیچوقت هیچوقت آهنگ هایی رو که خیلی باهاشون خاطره دارین، یه جا جمع نکنین و نگهشون دارین. بعد از ده دوازده سال به اون مجموعه برمیخورین و میپاشین به در و دیوار...

گفت:

دوران نامزدی...

گفتم:

نه. قبلش. من بیست سالگیم رو با هیچ دوره ای تو زندگیم عوض نمی کنم...

هیچ اتفاق خاصی تو بیست سالگی من نیوفتاد. من هیچوقت معشوق کسی نبودم.حال خوبم مربوط به هیچ عنصر ذکوری نبود. من خودم رو، توی بیست سالگی، و دنیام رو خیلی دوست داشتم. و اون عشقی که به زندگی داشتم رو هیچوقت دیگه ای نتونستم تجربه کنم...

کاش می شد مثل وقتایی که آدم تو زندگی حرفه ایش تو اوج خداحافظی میکنه، حیاتشم درست همونجایی که بهترین روزا رو داره تموم کنه...نیوفته تو سرازیری...حسرت نخوره به اونچه تجربه کرده...حس پیری نکنه...

اما بدبختی اونجاست که آدم همیشه دیر می فهمه اون روزا بهترین روزای عمرش بودن...


خدایا، اولین سوالی که بعد از مرگم ازت می پرسم اینه که چرا انقدر زندگی رو سخت آفریدی؟



"انسان خلیفه تنهای خدا روی زمین است امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش... و آن  سلاح گریه ست..."


پ.ن: وقتی بیست سالم بود خیلی راحت تر آرزوی مرگ  می کردم...

کشتی منو!

تا وقتی داشتیم فیلمای بچگی پسر داییم و جوونی فامیل زن داییم (که فامیل شوهر من هم هستن) می دیدیم، همه چیز خوب و شیرین و خاطره انگیز بود. ولی وقتی رسید به فیلمای خونه ی آقاجون، به حیاط و حوض و سفره و مهمونی، به بچگی ها و مانتوهای بنفش اپل دار و سیبیل و پیژامه، به چهره ی آروم و نورانی آقاجون و مجلس گرم کنی بابا... من ریختم به هم. لبم می خندید و چشمام دو دو می زد...دلتنگ بودم و نبودم...می خواستم و نمی خواستم...تلخ و شیرین... فیلم ها بی رحم ترین قاتل های بشرن!

شنبه ی موعود

شروع 95، شروع عجیبی بود. برای تحویل سال نو، اعضای خانواده ی من  تو خونه مون جمع شدن. و برای سیزده به در فامیل پدری سین. مثل این بزرگای فامیل که همه یوهو میر ن خونه شون :)) هر دوش هم بسیار خوش گذشت. این میون چهارده روز بود که گرچه به شیرینی سالهای قبل نبود (یا کام من شیرین نبود) ولی روزای خوب هم داشت. حالا امروز اولین شنبه از سال 95 ه. به قول متنی توی اینترنت، این همون شنبه ایه که قرار شروع خیلی چیزا باشه. همون شنبه ی موعودی که همیشه همه چیز رو ارجاع دادیم بهش. با توکل به خدا ان شالله همه مون بتونیم تغییرات مثبتی رو که می خوایم تو زندگی هامون اجرا کنیم.


پ.ن: از اتفاقات شیرین عید امسال دیدن دوباره ی آقای جیم و بانو بعد از مدتهااااااااا بود. دلگرم شدم به رفاقت های قدیمی... :)