خوشحالم که هنوز نسل آدم هایی که وقتی بارون می زنه سیاوش قمیشی می ذارن و می رن تو هپروت، ور نیوفتاده...
.
.
.
پشت در واحد همسایه آرایشگرم خشک شده بودم. بارون از پشت پنجره پایین می ریخت. قلب من هم...
پ.ن:
+ دم عید که می شه خیلی هوایی می شم...سر به هوا می شم...
- چرا؟
+ یاد بیست سالگیم میوفتم. گیر میوفتم تو اون سالا. له می شم. الان سی و یک سالمه، اما یازده ساله شب عید بیست سالم میشه...نکنه سی سال دیگه م بگذره، بازم شب عیدا، ما بشیم نوزده بیست ساله؟ دیگه چی می مونه ازمون؟ یه زن شصت ساله که تو حال و هوای دم عید دلش سیاوش قمیشی می خواد و بارون پشت پنجره...
- ...
+ همین الان اشکم دویید... چرا آدم همیشه بیست ساله نمی مونه؟
خیلی خسته بودم. از صبح زود با دختر خاله هام رفته بودیم دنبال خرید چادر مشکی مجلسی، کیف، لباس، وسایل خونه و چیزای دیگه. ناهار هم نخورده بودیم. سرم هم خیلی درد می کرد. ساعت سه بود. یوهو زد به سرم! زنگ زدم به آهو. گفتم نیم ساعت دیگه پیشتم.
رو صندلی، رو به آینه که نشستم، شاگردش که پیشبند رو دور گردنم محکم کرد و موهام رو ریخت دورم، صدای آهو رو از پست سرم شنیدم که می پرسید خوب؟ چه مدلی؟ از توی آینه زیرکی نگاهش کردم و با تردید گفتم: کوتاه! گفت چقدر؟ گفتم خیلی کوتاه! چند لحظه ای از توی آینه با یه زاویه ی سی درجه نگاهم کرد و گفت مدلتو نشونم بده ببینم! من عکس یه زن رسما کچل رو نشونش دادم و ریز خندیدم. انگار که به برق وصل شده باشه با خنده گفت: یا خدا! چند بار پرسید که مطمئنم؟! بودم؟ بودم!
به تیکه ی جلوی موهام که رسید چشمامو بستم. قلبم تند تند می زد. آرایشگاه خلوت بود و من آخرین مشتری شون بودم. همه شون زل زده بودن به انقلابی که جلوی چشماشون در جریان بود. زنی که موهای تا کمرش رو پسرونه می زد! چشمام رو که باز کردم خنده ی کشدارم جمع نمی شد. آهو هم می خندید. بقیه هم. عوض شده بودم. زمین تا آسمون. و عجیب بهم میومد. همه شون غافلگیر شده بودن. خودم از همه بیشتر!
تمام راه تا خونه لبخنده به صورتم چسبیده بود. تازه شکوفه های درختا رو می دیدم. جوونه ی شمشادا رو. ابرای بهاری رو. همه چیز یوهو رنگ عوض کرده بود. من کاری رو کرده بودم که دو سال بود هر روز صبح که از خواب بلند می شدم بهش فکر می کردم. احساس سبکی می کردم. به دلم اهمیت داده بودم و این تنها چیزی بود که برام مهم بود. حتی اگر خراب میشد، یا بهم نمیومد، یا عالم و آدم می گفتن زشت شدم ، اهمیتی نداشت. این مهم بود که من فقط یکبار یه زن سی ساله جذاب با موهای پسرونه عسلی بودم ...
پ.ن: سین بی هوا از پشت پرید و ماچم کرد و گفت: خیلی خوب کردی موهاتو زدی. احساس می کنم یه زن خارجی دارم :))
داریم می ریم جنوب! انقدر هیجان زده م که دیشب تا صبح فقط غلت زدم. اما زمانمون خیلی کمه :( می ترسم اصلا به گشت و گذار درست و حسابی تو هرمز و قشم و بندر عباس نرسیم :( هر کدوم از اینا کلی زمان لازم دارن.
برم و بیام بعدش یه حال اساسی به این وبلاگ خاک گرفته بدم :دی
والا! دم عیدی چه معنی می ده اینجا رو انقدر خاک گرفته باشه :دی
بدجوری هوای وبلاگ خرس قهوه ای م رو کردم! اصلا چند هفته س زده به سرم برگردم همونجا. اینجا غربت داره. هیشکی انگار ادمو یادش نیست. سرد می شم برای نوشتن. از طرفی هم نمی تونم دست از نوشتن بردارم، هم می بینم حیفه که روزام ثبت نمیشن. اینهمه سال کم و زیاد، خوب و بد از حس و حالم نوشته م و گذشته م برام مثل یه سند ارزشمند ات به لای پست های وبلاگ هام ثبت شده ن. وقتی برمی گردم و خاطرات سال 82- 83 رو می خونم انگار یوهو دوباره بیست ساله می شم و خودم رو یادم میاد. خود پر انرژی و پر جنب و جوشم رو. حیفه که مثلا مریم چهل ساله هیچی از مریم سی ساله یادش نیاد. سی سالگی گم بشه و هیچی ازش نمونه. حیف نیست؟
برگردم؟ :دی
تنها مشکلم برای برگشتن دخترعموی سین ه که ادرس اونجا رو داره. و بله ... خواهرم :| :))) اونو کجای دلم بذارم؟! :دی
حالا بی خیال. بعدا بهش فکر می کنم.
آقا اینو تعریف کنم یکم بخندیم :))))
فردا خواهرم خاله هامو دعوت کرده. بعد دیدم خیلی دست تنهاس، دم غروبی گفتم برم کمکش. گفتم بذار شامم رو بذارم که دلم شور نزنه. یه یه ربعی وایسادم جلو فریزر زل زدم به جای خالی نون، گوشت چرخ کرده و مرغ! :| بعد اومدم یه ربعم وایسادم جلوی سطل برنج به جای خالی برنج نگاه کردم :))))))) کلا گزینه هام برای شام به دو عدد رسید :)))) یا خوراک لوبیا چیتی یا عدسی! گفتم خوراک یکم وجاهتش بیشتره. همه چیو تند تند کردم تو زود پز زیرشو روشن کردم و دوییدم سمت خونه خواهرم. یکم کارا رو کردیم و من با عجله اومدم سمت خونه که بدجوری دلم شور می زد برای زودپز! همش منتظر بودم دم خونه ماشین آتش نشانی ببینم :))
القصه...
سوار آسانسور که شدم هر طبقه ای که بالاتر می رفت من رایحه ی دلپذیر سوختگی بیشتری رو حس می کردم! و وقتی کلید توی در انداختم دود اومد منو هل داد از خونه انداخت بیرون :| غذام سوخت؟ جزغاله شد!! :))))) یعنی اگه من یه ربع دیرتر میومدم احتمالا باید در زودپز رو از توی سقف در میاوردم! :))
خلاصه گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، که خوب خدا رو شکر عاقلانه ترین و درست ترین کار به ذهنم رسید..."زنگ زدم سین غذا بخره بیاد!!!" :))))))))
حالا سین از در اومده تو همه جا توی دود غرق! چشم چشمو نمی دید :)) شاممون رو خوردیم سفره رو جمع کردیم منم رفتم تو آشپزخونه مشغول مرتب کردن ظرفای شام. یه آن برگشتم و با این صحنه مواجه شدم:
پنکه روشن، پنجره آشپزخونه باز، پنجره هال باز، در واحد باز، سین هم از توی اتاق به سان سرخپوستان آمریکایی جیغ زنون و یورتمه کنون پرید بیرون اونم در حالی که سعی داشت با تی شرت من دودها رو از خونه بیرون کنه! :))))))))))))))))))))) تا نیم ساعت انچنان می خندیدم که نفس کم اورده بودم و اشک از چشمام میومد شر و شر :)))))))))) هنوزم به اون صحنه فکر می کنم می ترکم از خنده پسره ی خل :)))))))))
هیچی دیگه. دودا که بیرون نرفتن. الانم همه وجودم بوی دود می ده . _ همین الان موهامو بو کردم دیدم اونام بوی دود می دن :| _ اما به جاش یه دل سیر خندیدم :))) جاتون خالی :دی