هیچوقت با خودت فکر کردی چقدر زندگی من و تو به هم شبیه ه؟ اون قدیم ترها که مثل دو قلوهای بهم چسبیده همه کارامون با هم بود و هیچ حرف و حس نگفته ای بینمون نبود، اینهمه شباهت رو می ذاشتم به حساب علاقه ای که بهم داریم و رابطه نزدیکی که بینمون برقراره. الان که سالی یه بار از هم سراغ میگیریم چرا؟ چندتاشو برات بشمارم خوبه؟ رشته تحصیلیمون، فیلد کاریمون، فوت شدن پدرامون، ازدواجمون با کسی که پسر اول خانواده س و دو تا برادر داره که یکیشون فاصله سنی کمی از شوهرمون داره و یکی شون جای پسرشه!، جاری دار شدنمون، بارداری جاری هامون که همزمان بود، فارغ شدنشون حتی... و اینها همه جدای از حس های مشترکی ه که داشتیم و داریم. که هر زمان بهم رسیدیم دغدغه های مشترک داشتیم...
حالا تو برای من از درد های این یک سال اخیر می گی و من تو دلم خون گریه می کنم اما بهت می گم: " دنیا بر مدار مهربانی می گرده...دوست داشتن آدم ها به مراتب راحت تره از متنفر بودن ازشون...اگر به آدم ها محبت کنی زندگی برای خودت آسون تر می شه..." و آب می شم تو خودم وقتی به این فکر می کنم که تو این یکسال اخیر تنها چیزی که سرپا نگهم داشته تلاش برای دوست داشتن آدم هایی بوده که بدترین حس ها رو خواسته و ناخواسته بهم القا کرده ن...که هرجا خواستم متنفر بشم خودم رو نشوندم روی صندلی، یه لیوان آب داده م دستش و گفتم: یه نفس عمیق بکش! نفرت رو بذار برای وقتی دیدیشون... و بعد وقتی دیدمشون همه حس های منفی م پرواز کرده که من همچین آدمی ام! نمی تونم از کسی متنفر باشم که دایم می بینمش...
بگذریم...مثل همه ی این سی سال عمر که از خیلی چیزا گذشتیم تا شاید به قسمت خوبش برسیم...بگذریم...
حنا خانوم به دنیا اومد. ساعت هشت و هیژده دقیقه صبح روز پنجشنبه. زن عمو شدم :)
نشسته بود جلوی دوربین. نورها دورش پرواز می کردن. ازش پرسیده بودن زن ایده آلش کیه. ویژگی هاش چیه. گفته بود: "من دنبال کسی می گردم که... کسی که بتونم بهش اعتماد کنم. کسی که قوی باشه. کسی که با خودش در صلح باشه. کسی بهتر از من. کسی که بدترین قسمت منو دیده باشه اما هنوز دوستم داشته باشه..." و بعد تیتراژ سر خورده بود رو صفحه ی مشکی و صدای پیانو خونه رو برداشته بود. اما من نتونسته بودم از فکر اون یه جمله بیرون بیام... Someone at peace with themselves... زل زده بودم به مانیتور و به همه ی شب هایی فکر می کردم که قبل از خواب یکی از پشت گردنم رو می گیره و پرتم می کنه وسط میدون جنگی که یه طرفش خودمم و طرف دیگه ش هم خودم! که هر مشتی که می زنم، هر شمشیری که فرود میارم، هر گرزی که می کوبم، خون خودمه که به اطراف می پاشه. که بازنده و برنده ی میدونش خودمم. به اون صلحی فکر می کردم که در درون من نیست! گاهی انقدر خودم رو از هر طرف می کشم که کیلومتر ها کش میام. از هر طرف به یه جا می رسم و تمومی نداره این درد. وایمیسم بالای سر خودم، انگشتم رو هی تکون تکون می دم و یکی یکی اشتباهاتم رو از بچگی تا حالا به رخ خودم می کشم و بابت هرکدوم یه لگد می زنم به پک و پهلوی خودم!
حالا هی از خودم می پرسم چی می شه که یه آدم انقدر قوی می شه که یه پرچم سفید می کوبه وسط میدون و دستاش رو از هم باز می کنه و می گه: "بسه! حالا وقت بغل ه!" بعد محکم و مصمم می ره جلو و خودش رو بغل می کنه، پیشونی خودش رو می بوسه و با مهربونی مقتدارنه ای می گه: "من همه چیزو می دونم. همه نقص هات رو می شناسم. از اشتباهاتت هم با خبرم. اما هنوز دوستت دارم و بهت اعتماد می کنم." چی میشه که این آدم از دل این جنگ مسخره سر بلند بیرون میاد و نه تنها در نظر خودش، که در نظر دیگران هم آدم بزرگ، قوی، قابل اتکا، و دلنشینی می شه؟!
توی نوار گوگل می نویسم:Be at peace with yourself. شاید اون برام جوابی داشته باشه...
پ.ن: سریال منتالیست رو ببینید. این سریال رو ببینید. ببینید.
هرچقدر که بزرگتر میشم، و هرچقدر که پای حرف های آدم های بیشتری میشینم، به مادرم و تربیتی که روی ماها اجرا کرده بیشتر افتخار میکنم. وقتی میبینم آدم ها چقدر راحت پشت سر هم حرف میزنن، غیبت میکنن، و زندگی خصوصی دیگران رو روی میز قضاوت و تحلیل میذارن، دلم میخواد دست های مادرم رو ببوسم که نه خودش اهل این حرف و نقل ها بود نه اجازه داد ماها با این خاله زنک بازیا دنیا و اخرتمونو خراب کنیم. این اواخر حتی با مواردی برخورد داشتم، با آدم هایی که یک عمر برام نماد بافرهنگی و باکلاسی و باشعوری بودن. اما دیدم چقدر راحت درباره ی آدم ها نظر میدن و بهشون میخندن. هرچی میگذره بیشتر می فهمم ثروت، تحصیلات، زندگی در خارج از کشور، شغل با پرستیژ...هیچکدوم از اینا تاثیری روی سطح شعور آدم ها نداره. شعور آدم ها ربط مستقیم به میزان تقوی و خداترسی شون داره. کسی که خداوند رو حاضر و ناظر ببینه انقدر راحت غیبت نمیکنه، مسخره نمی کنه، نظر نمی ده...
چند روز پیش عروسی یکی از دختر خاله هام بود. دختر خاله م انتخاب بسیار متفاوتی از تمام فامیل کرده و پای همه چیش وایساده. همسرش روحانی ه و این یه اتفاق عجیب تو خانواده ی مادری مه. همه ی ما اولش جا خوردیم. اما واقعیت اینه که این انتخاب اونه. به ماها ربطی نداره. اون یه انسان آزاده و حق داره برای زندگیش تصمیم بگیره. ما اجازه نداریم پشت سرش به خودش یا شوهرش بخندیم. حق نداریم تصمیمش رو فقط به خاطر اینکه مثل ما فکر نکرده یا به مذاق ما خوش نیومده زیر سوال ببریم. همین آدم هایی که اونروز جلوی من وخواهرم به دختر خاله م خندیدن و کلی اظهار نظر کردن و سری از روی تاسف تکون دادن، و مدعی شدن که باید از مادر ما به عنوان بزرگ خانواده نظر میخواستن، همینا سر عروس برادرشون با اون وضعی که هیشکی از فامیل نتونست بره، مگه از کسی نظر خواستن؟ مگه اونا از فامیل متفاوت نبودن؟ از اونور بوم نیوفتاده بودن؟ خوب بود کارای اونا رم پشت سرشون تحلیل میکردن؟ غیبتشونو میکردن یا بهشون میخندیدن؟
اونروز براشون خیلی متاسف شدم. چون همیشه فکر میکردم خیلی با فرهنگ و باشعور و با پرستیژن. اما حالا میفهمم همین دختر خاله بی ادعام با اینکه هیچ ادعای روشنفکری نداره،خیلی انسان تر از اوناس.
داشتم بعد از مدت ها داستان آشناییم با سین رو برای یه گروه دوستانه تعریف می کردم. رسیدم به اولین هدیه م به سین که یه حافظ چرم بود و شعری که اولش نوشته بودم. هرچی فکر کردم متن دقیق شعره یادم نیومد (بس که حافظه داغونی دارم!) اومدم تو وبلاگم سرچ کردم و پیداش کردم. اونجا بود که دیدم واقعا وبلاگ نویسی برای ما روزنویس ها چه برکتی بوده و الان ازش غافلیم. که چه نمودار دقیقی برای ثبت حالات روحی و افکارمون بوده. که چقدر خاطره ارزشمند رو تو مشتش برامون نگه داشته. راسش چند وقتی بود که حس می کردم عمر گرانم رو پای وبلاگ نویسی گذاشتم و دریغ از عمر رفته! اما از اون شب که همین وبلاگ معصوم به داد حافظه ی ماهی گونه م رسید کلا نظرم عوض شد :)
البته نمی تونم انکار کنم که این حال و هوای پاییزی که به طور ناگهانی هوار شده رو سر شهر و غافلگیرمون کرده، خیلی تو زنده کردن حس های نوستالوژیک، عاشقانه های بی مخاطب و نوشتن های بی هدف تاثیر داشته. هوای پاییز بی قرارم کرده. توی خونه بند نمی شم. به هزار و یک بهانه می زنم بیرون و هوا رو بو می کشم. لبخند از روی لبم نمی ره. قلبم تاپ و توپ می کنه و همه ی فکرای بد می رن و تو باد گم می شن. همون بادی که برگای خیابون رو از جلوی پام جارو می کنه...
خوشحالم و انرژی م چند برابر شده. با عشق مضاعف مشغول دوخت و دوزم و طرح جدیدم برای شروع مدرسه ها آماده می کنم. تو فکر چندتا طرح پاییزی هم هستم. دو سه روزه با یه آقایی آشنا شدم که تصویرگر حرفه ای و معروفیه و اگر خدا بخواد میخوایم با هم همکاری کنیم :)
آخ که گفتم تصویرگری و داغ دلم دوباره تازه شد :|
سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــام پاییز ^__^