Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

ناظر کیفی


- " ... آخه خانم ر به تازگی یکی از همکارای ما تو بانک فلان شدن..." و با دست اشاره ی مودبانه ای به خانم ر کرد. خانم ر درست کنار من نشسته بود. کمی معذب و هیجان زده. عضو جدیدی از خانواده که بعد از پنج شش سال دارد کم کمک به رسمیت شناخته می شود. با لبخندی صمیمی تعجبم را نشان می دهم. چند دقیقه ای درباره ی کار جدید خانم ر صحبت میکنیم و اینکه تلاش پدر شوهر فعلی من و پدر شوهر آینده ایشان چقدر در این امر موثر بوده. تمام راه تا خانه ساکتم اما. سوال های سین را کوتاه و مختصر جواب می دهم و باز به فکر فرو می روم. به خودم. به شغل گذشته ام. به مشغولیت اکنونم. حتی به فرم های زمان تحصیلم. بچه که بودم هروفت از مامان می پرسیدم: مدرک تحصیلی مادر؟ با یک حسرت عمیقی می گفت دیپلم! یا با یک لجی جلوی شغل مادر می نوشت خانه دار! یه جورهایی توی ناخودآگاهم ثبت شده بود که دیپلم خیلی بد است لابد! و آنهایی که مادر فرهنگی یا دکتر یا کارمند دارند خیلی وای وای اند! 

شب توی تاریکی اتاق و کنار نفس های آرام سین به سوال های توی سرم فکر می کردم..."چند درصد از ما زن ها به خاطر آن دو سانت فضای خالی جلوی "تحصیلات" درس می خوانیم؟ چند درصدمان برای خالی نماندن فرم های تحصیلی فرزندانمان ، صبح به صبح از کانون گرم خانواده دورشان می کنیم و به آغوش غریبه ها می سپاریم تا جلوی کلمه "شغل" بنویسیم: دبیر، کارشناس، پرستار،منشی، ...؟ اصلا چند درصدمان نه به خاطر هزینه های زندگی که به خاطر پرستیژ اجتماعی شاغلیم؟ که وقتی وارد جمع جدیدی می شویم و از ما می پرسند چه کاره ایم، جواب دهن پر کنی داشته باشیم؟"...

به چند ماه پیش فکر کردم که هرجا هر فرمی پر کردم، هرجا هر کسی پرسید چه کاره ای، سرم را بالا گرفتم و گفتم دبیر زبانم! و فقط همان شب بود که در مقابل جاری آینده ام لبخند زدم و هزار بار از خودم پرسیدم شغل فعلی من دقیقا چیست؟ کارآفرینم؟ خانه دارم؟ نـ.ـمـ.ـد دوزم؟؟؟ و برای اولین بار بعد از ترک تدریس زبان، به فکر بازگشت به مدرسه افتادم! چرا؟ فقط به این خاطر که اگر جامعه از من پرسید چه کاره ای راحت و با اعتماد به نفس بتوانم پاسخ گو باشم؟ مگر نه اینکه من الان شاد ترم؟ که راحت ترم؟ که شغل بی نام اما پر از خلاقیتی دارم؟ که گرما و سرما و آلودگی و ترافیک اذیتم نمی کند؟ که وقتی همسرم از راه می رسد خانه ام، شادابم، آراسته ام؟ اصلا مگر خود من همیشه نگفته ام تا مادر نشده ام کار می کنم و بعد اگر مادر شدم تنها مادری می کنم!؟؟ بعد اگر فرزندم روزی فرمی از مدرسه بیاورد و جلوی شغل خالی باشد و بنویسم" مادر"، بد است؟ جلوی تحصیلات بنویسم "کاردانی" بد است؟ مگر همین من نبودم که همیشه معتقد بوده ام درس را باید تا جایی خواند که از آن لذت می بری؟ که به مقوله ی تحصیل همیشه به چشم کاری ذوقی نگاه کرده ام نه وظیفه ی اجتماعی؟ که به نظرم مطالعات جانبی گاهی صدها برابر مطالعات آکادمیک مفید و قابل استفاده اند؟...اصلا شعاع این دایره ی "برای دلت زندگی کن" تا کجاست؟ مادر خوب و همسر خوب و انسان خوب بودن کافی نیست؟ نمی گویم تحصیلات بالا داشتن یا شاغل بودن در تضاد با نقش مادری و همسری و انسانی ست. نه. اما نه تحصیلات بالا و نه رتبه های اجتماعی الزاما از ما انسان های خوب نمی سازند. 

باز هم فکر می کنم. از آن شب مدام فکر می کنم. به انتظارات جامعه، انتظارات خانواده، همسر و فرزند و به "دل"! من همیشه آدم دلی ای بوده ام. در حساس ترین لحظات زندگی ام بهترین مشاورم بعد از عقل دلم بوده است. شاید همین هم دلیل این احساس رضایت درونی ام از هر چیز کوچکی ست. و دل من در حال حاضر شاد است! و اصلا میل ندارد دوباره درس بخواند یا دوباره دبیر باشد. میلش به کتاب می کشد، به معنویات، به سفر، و به ساخت کاردستی هایی که خواهان زیاد دارند! 

خودکارم کو؟ می خواهم جلوی شغل بنویسم: ناظر کیفی زندگی خود!

نظرات 17 + ارسال نظر
فاءزه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 21:11

راستش منم خیلی وقتا دلم میخواست مادرم خانه دار نبود. البته دلیل من نداستن پرستیژ و اینها نبود. مادرم بعد از این که من مدرسه رفتم تازه رفت لیسانس گرفت. من مشکلم با خانه دار بودن مامانم این مساله بود و هست که همیشه جامعه یی که باهاش در ارتباط بود محدود به فامیل و تعداد کمی دویت بود. یه وقتا بهش میگم توی قلب جامعه نیستی و نمیفهمی چه خبره. این مشکل رو خانومهایی که شاغل هستند مدادن. مطلب دیگه ای که هست وقتب یه خانوم شاغله خیلی بهتر میتونه خستگی های شوهرش رو درک کنه. استرس هاش رو بفهمه. تو تا خودت استرس شغلی نداشته باشی ممکنه یادت بره شوهرت چه استرسی داره. این چیزی بود که از وقتی خودم سر کار میرم بود و بهتر پدرم رو درک میکنم و جالبه چند تا از همکارانم میگن چون خانوممون شاغله خیلی بهتر همدیگه رو میفهمیم و سر یه مساءلی کمتر دعوا داریم.
مریم به نظرم یه کار سبک و کم استرس مثلا معلم هنر دبستان یا چیزی که دوست داری برای خودت جور کن. که هم به زندگی و علاقه هات برسی هم از مزایای مشاغل دیگه محروم نشی. من خودم یه وقتا همه این حرفایی که توی این پست به خودت گفتی با خودم میگم ولی بعد میبینم زندگی های امروز دیگه پذیرش موندنم توی محیط خونه رو نداره. فقط بچه دار شدی تا زمانی که بره مدرسه کار رو ول کن

از شرایط فعلیم راضی ام. بیکار نیستم ولی مجبور هم نیستم برای کارم زیاد از خونه بیرون برم. اقا بالا سر ندارم و درامدم چند برابر تدریسه.
اینکه میگی درک متقابل میاره درست. ولی وقتی سر کار میرفتم خسته و جتازه میرسیدم و با اینکه سین به زبون میگفت بشین لازم نیست کاری بکنی ولی از من انتظار میرفت شام گرم داشته باشم و خونه م تمیز باشه و چاییم اماده. و من واقعا نمیتونستم. کار یه مرد وقتی از محل کارش بیرون میاد تموم میشه. ولی تازه شروع شغل دوم یه زنه زمانی که به خونه میرسه. اینو تا ازدواج نکنی نمیفهمی. تو الان مسوولیتی نداری. بذار بعد عروسیت دوباره در موردش حرف بزنیم.

مرضیه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 02:19 http://pech-pech.blogfa.com

عزیزم تو این همه کارای لِول بالا داشتی همیشه. کلی رزومه عالی داری که نشون بچه ات بدی. من به تو افتخار می کنم. مطمئنم اون بچه ات هم که الهی قوربونش برم به تو افتخار می کنه همیشه.
به عنوان کسی که همه این دغدغه ها رو همیشه داشته و داره و مدام تو فکرش با خودش کلنجار رفته از اینکه قراره بچش به چه عنوانی بشناستش، الان از نتیجه ای که گرفتم راضی ام. و بهت می گم هیچ چیز مهم تر از بزرگ کردن بچه ات و در کنارش بودن نیست. و هیچ چیز بهتر از آرامش روانی برای یک زن نیست.
خودمو یادم میاد وقتی شاغل بودم با کلی کار نصفه و کلی استرس و خواب های نا آروم! همیشه پوستم جوش می زد و همش دنبال دوا و دکتر بودم. اما از وقتی خونه هستم و کار نمی کنم بدون اینکه هیچ دوایی مصرف کنم و دکتر برم پوستم شاداب و خوبه! این یعنی بدنم هم داره می گه شادابی زن با آرامشش به دیت میاد. ببین کجا آرومی و در چه حالی آرامش داری. اونوقت میشی یه مادر شاداب که بچت عاشقته و همیشه بهت افتخار می کنه.

یاد اون زمانی افتادم که برای فوق می خوندی. یادته چه فشاری روت بود؟ خوشحالم که به آرامش رسیدی :)

آرامش دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 10:15

برای من کنار اومدن با این شغل ناظر کیفی بودن زندگی ام بیست سال طول کشید
برات خوشحالم که همین اول راه تکلیفتو با خودت روشن کردی

:****

شاخه نبات دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 08:32

سلام خانوووووم

به نظر من درست ترین کارو کردی چون فردای روزگار بچه هات هم یاد میگیرن که برن دنبال اون چیزی که واقعا واقعا میخوان...دنبال دلشون...
که حرف مردم و نظر بقیه براشون سرنوشت ساز نشه...
که کودک پر ذوق و خلاق درونشون مجال هنرنمایی پیدا کنه..
یه مادر شاد و خلاق مثل تو بچه های خلاق و شادی رو توی دامن میگیره انشالله...
و مطمئن باش بچه های چنین مادری چنین عناوینی رو ملاک قرار نمیدن!
آره مااادر

ایشالا که همینطوره :)

هانیه یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 12:41

به نظرم این استفهام انکاری اومد و واسه این تیکه گفتم نسخ کلی پیچیدن درست نیست.
"اصلا چند درصدمان نه به خاطر هزینه های زندگی که به خاطر پرستیژ اجتماعی شاغلیم؟ که وقتی وارد جمع جدیدی می شویم و از ما می پرسند چه کاره ایم، جواب دهن پر کنی داشته باشیم؟"

درصد! و علامت سوال! اینا نشون نمی دن که نسخه نپیچیدم؟

الهدی یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 ساعت 01:18

سلام

خیلی موافقم ! چون تجربه اش کردم.همیشه با افتخار از شغل بسیار شریفم حرف زدم.
اما خوب درس خواندن رو خیلی دوست دارم ، و هر بار با رفتن بچه ها به مدرسه از نو شروع کرده ام.
این مطالب در راستای دل شماست مریم خانم :)
http://al-hodaa.persianblog.ir/tag/%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1%db%8c_%da%a9%d9%87_%d9%85%d9%86_%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d9%85

خیلی خوشحالم که با هم آشنا شدیم. تم نوشته هات آشنا و قابل فهمه برام :)

آسمان آبی شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 10:57

خیلی به دلم نشست،
تا بیاییم یاد بگیریم برای دل خودمان زندگی کنیم ...
موفق باشی
عنوان شغلی هم کاملا برازنده و وجه دار است

مرسی دوستممممم ^_^

محبوب شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 00:59

چقدر خوب نوشتی..انگار خود من نوشتم این متنو...انگار از دل من نوشتی..
اینو مادر دوتا فرشته کوچولو مینویسه..هیچ کاری افتخار امیزتر از مادری کردن نیست..و هیچ لذتی بالاتر از این نیست که صبح زود به زور بلند شی و حریره بادوم درست کنی و منتظر شی تا فرشته هات بیدار شن و پدرتو در بیارن تا حریره هاشونو بخورن!!خوشحالم که هر روزمو کنار فرشته هام شب میکنمو شاهد لحظه به لحظه ی بزرگ شدنشونم..هرچند که مثل تو مدام فکر میکنم!!

قربون اون فرشته هات برم منننن :* تو که باید یه کپی هم از خودت بگیری بذاری کنارت کمکت کنه دختر :)) :*

کشکوا جمعه 26 اردیبهشت 1393 ساعت 19:34

عالی
طرز تفکر بیسته بیست...

ممنونم :)

زنجبیلی جمعه 26 اردیبهشت 1393 ساعت 00:48

ینی بد که من دارم فیزیک و سر تهشو هم میارم برم دنبال سفالگری؟؟ :|
من فکر کردم فقط باید به فکر جواب دادن به فامیل باشم!
ینی باید به فرم ثبت نام بچه هم فکر کنم؟ :/

:/

ریحان پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1393 ساعت 11:45

مگه مهم شاد بودن خودمون نیست!؟شاد باش...همین.

چشم :)

هانی اچ پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1393 ساعت 11:09 http://hani-ech.blogfa.com

من با نسخه کلی پیچیدن خیلی مخالفم. فرق تو و مامانت این قضیه رو نشون میده. کارکردن یا نکردن، درس خوندن یا نخوندن، حتی به نظرم مادر بودن یا نبودن هیچ کدوم به طور مطلق چیز ارزشمندی نیست. باید ببینی اون جایی که نشسته جی مناسبی هست یا نه. مامانت دوس نداشته خانه دار باشه به هزار و یک دلیل. تو دوست داری بازم به هزار و یک دلیل. من کار میکنم و اتفاقا همین کاری که میکنم از همون نظارت کیفی ای که میگی سرچشمه میگیره. چون از کار کردن لذت میبرم و نسبت به خودم احساس بهتری دارم. و با این احساس بهتر، میتونم بقیه نقشهام رو هم بهتر انجام بدم.

من نسخه کلی پیچیدم؟ لطفا متن رو از نو بخونید.

نازنین پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1393 ساعت 09:58 http://oltreiconfinidellavita.wordpress.com

مریم...می شنوی؟ ببین تو که می دونی من الان چی کار می کنم،نه؟ خب، هر کسی می شنوه کف می کنه! بعد تو فکر می کنی من خیلی خوشحالم؟ نه! اگه از من بپرسن چی کاره هستی می گم بدبخت، خاک تو سر، زیر دست، یک ترب که روزی چند بار می کوبن توی سرش لهش می کنن! تو می دونی من دیروز رفتم توی دستشویی محل کار نشستم زار زار گریه کردم و گفتم خدایا کمکم کن؟! بعله...اینه که دارم فکر می کنم چطوری می شه که من هم بشم ناظر کیفی خودم. تو می دونی که من فکر می کنم اگه به اینکار ادامه بدم به خاطر استرس بالاش ممکنه اصلا نازا بشم؟ یا اگه حامله بشم به خاطر استرس می ترسم بچه تا به دنیا بیاد هزارتا بلا سرش بیا! بله! باید منم بشم ناظر کیفی خودم. خانوم خودم. آقای خودم. معلم زبان بودن خیلی خوب هست ولی کاری که تو داری می کنی به نظر من خیلی بیشتر قشنگه! تو امتحانت رو پس دادی. جاری آینده یا هر کس دیگه ای ممکنه اول راه باشه! تو به موجودات قشنگی که خلق میکنی برس و به اون همه ذوقی که توی انگشتهات داری. قربون یکی یکی انگشتهات برم! :*

خدا نکنه نازنین این حرفا چیه؟ تو مشهد خیلی واست دعا کردم. ایشالا امام رضا خودشون دستت رو بگیرن عزیز دلم :*

مریم پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1393 ساعت 07:52

سلام مریم
من خواننده خاموش وبلاگت هستم ولی این پستت واقعا منو دیوونه کرد مخصوصا الان که دارم از سر کار کامنت میزارم!
من با اعتقاداتی شبیه به شما یه جورایی مجبورم دختر یک ساله مو بذارم پیش پرستار و در حالی که حتی از خونه زندگیم هم دور هستم برم سر کار.خیلی از این وضعیت خسته شدم.برام دعا کن

انشالا خدا کمکت کنه مریم جان. الهی هیچ مادری مجبور نباشه از بچه ش دور باشه . حتی شده چند ساعت.

نورا چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 23:17

میبینی مریم، فشارای اجتماعی رو میبینی ؟ لامصب کمر آدمو خورد میکنه
بعد بعضی ازین فشارا هستند که با سرش و طبیعت هم قاطی میشن. مثلا مقوله ی ازدواج یا فرزند آوری
ولی هیچ کاریم از دست آدم ساخته نیست
کارت و تصمیمت صد در صد درسته ولی به شرط اینکه تا تهش ، همینجور سفت و محکم بری.
اقا خوش به حالتون :)) عروسی دارین :))

والا نورا جون اینا مثل داستان اون سه تا لاکپشتی میمونن که میرن بالای کوه چیپس بخورن! تا بیان عروسی بگیرن بیست سالی طول میکشه :v

نسیم چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 22:00

مریم من تا قبل از ازدواج شاغل بودم. کارمم خیلی سنگین بود و ساعت 9 شب میرسیدم خونه. 4 سال زندگی فقط کار بود و کار. عاشق 5 شنبه ها بودم که ساعت 2 تعطیل میشم و میتونم هرکاری دوس دارم بکنم و هرجایی دوس دارم برم.
اما بعد از ادواج کمتر و بعداز بچه دار شدن هرگز به کار فکر نکردم. نیاز مالی یک طرف ولی اینکه صب به صبح بچه رو بزارم اینور و اونور و برای دل خودم برم سرکار رو دوست ندارم. شبم هلاک و ولاک بیام خونه و از عالم و ادم و شوهر و بچه طلبکار باشمو دوس ندارم.
روح من اغنا شد با 4 سال کار کردن. الان 10 سال سابقه ی کار برای خودم جمع کردم و مشکلی از بابت بیمه م در اینده ندارم. پس میشینم کنار بچم و از بودن در کنارش لذت میبرم. شاید یک روزی بخاطر رشته م وقتی دخترم بزرگ شد سر به کوه و بیابون بزارم. اونوقته که شغل واقعی و دلخواهم رو به دست اوردم

به دلم نشست کامنتت :)

دختر خیالاتی چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 17:50 http://www.hazyan-nevesht.blogfa.com

من هم دوست دارم همین فکرهایی که داری رو عملی کنم :)
من دوست دارم همسر خوبی بشم. مادر خوبی و معلم زبان خوبی و هنرمند خوبی که هنرش رو خرج خودش و اطرافیانش میکنه و لذت می بره :)

ایشالا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد