Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

همینجوری الکی! دور هم باشیم!

خدا آقا جونم رو بیامرزه. از نیمه های ماه رمضون می گفت دیگه رمضان به هُم هُم افتاده...یعنی دیگه دراه تموم میشه. شده سیزدهم، شونزدهم، هیجدهم... دو تا سحر دیگه با چشمای خوابالو و غر غر کنون میایم میشینیم سر سفره و همینجور که دعای سحر برای خودش زمزمه می کنه، بی توجه به معنی های قشنگش، تند و تند یه چیزی می خوریم که شونزده ساعت تو گرمای سوزنده نگه مون داره و بعد اذان تموم نشده نمازمون رو خوندیم و پریدیم تو رختخواب. خوش به حال اونایی که درک درست دارن از برکات این ماه. فقط تشنگی و گشنگی نمی کشن. مامانم می گه بچه که بودیم آقا جون بیست دقیقه به اذان رو ممنوعیت خوردن اعلام میکرد! یه جوری که انگار اذان کفته ن و اجازه نداریم دیگه چیزی بخوریم. می گفته تا دم آخر که نباید خورد! بشینین دعا بخونین، نماز قضا بخونین، با خدا یکم حرف بزنین. خدا رحمتش کنه. مرد بزرگی بود. بزرگیشم از همین کارای به ظاهر کوچیکش بر می اومد. از نماز شب هاش، از قرآن خوندن هاش، از رزق کم ولی با برکت و حلالش. یه وقتا که سحری مون رو می خوریم و تا اذان هنوز وقته - و چند دقیقه بعدش رو که مرز احتیاطه و میگن برای نماز صبح یکم تا بعد از اذان صبر کنین - به یاد آقاجون قرآن می خونم. بگم توی حس نمازی که بعدش ادا می کنم خیلی تاثیر داره باور می کنین؟ 
تو گروه فامیلی مون، هر صبح سحر دخترخاله م تندخوانی جزء اون روز رو میذاره، منم دعای روز رو. یه تیم ایم برا خودمون :)) این عکس رو هم برای دختر خاله م گرفتم با این مضمون که: تف تو  ریا! ولی خواستم بدونی با قرآنی که می فرستی سحرها قرآن می خونم! :))
بله می دونم الان توجهتون به اون سجده شمار جلب شده :| خوب مگه فقط سالمندان گرام دچار شکیات می شن؟ والا من وضعم از یه پیرزن نود ساله بدتره :)) به خودتون بخندین! 

اینم گوش کنین. من که خیلی دوسش دارم :)

در سمت تـوام، دلم باران، دستم باران، دهانم باران، چشمـــــم باران...
روزم را با بندگی تو پاگشا می‌کنم؛ 
هر اذانـــــــــی که می‌وزد، پنجره‌هـا باز می‌شوند؛ 
یاد تو کوران می‌کند؛ 
هر اسم تو را که صدا می‌زنم؛ 
مــــــاه در دهانم هزار تکه می‌شود؛ 
کاش من، همـــــــــــــه بودم؛ 
با همه‌ دهان‌ها تو را صدا می‌زدم؛ 
کفش‌های ماه را به پا کرده‌ام؛ 
دوباره عـــــــازم توام؛ 
تا بوی زلف یار در آبادی من است؛ 
هر لب که خنده‌ای کند، از شادی من است؛ 
زندگی باتوست...
زندگی همین حالاســــــــــت

پ.ن:
أَعُوذُ بِجَلالِ وَجْهِکَ الْکَرِیمِ أَنْ یَنْقَضِیَ عَنِّی شَهْرُ رَمَضَانَ أَوْ یَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَیْلَتِی هَذِهِ وَ لَکَ قِبَلِی ذَنْبٌ أَوْ تَبِعَةٌ تُعَذِّبُنِی عَلَیْهِ.
پناه میآورم به عظمت ذات کریمت، از اینکه ماه رمضان از من سپرى شود، یا سپیده این شب طلوع کند، و از سوى من نزد تو گناهى یا نتیجه کارى مانده باشد، که مرا بر آن عذاب نمایى. 
(عای دهه آخر ماه رمضان)

احیای امسال


"شب قدر خود را چه کردید؟" ...

شب اول کلی فکر تو سرم داشتم. بزرکترین گزینه م رفتن به محلس آقای انصاریان بود. می تونستیم قدم زنون، با یکم پیاده روی مثلا نزدیک بیست دقیقه برسیم به خیابون ری و روی زیر اندازمون بشینیم و قاطی بقیه ی مردم، دوتایی کنار هم توی مراسم شرکت کنیم. و من با این حباب شادی بسیار خوش بودم تا صبحی که پق! سین ترکوندش! گفت بریم دماوند! گفتم امروز؟ من شب می خوام برم احیا، خسته میشیم خیلی. رفت تو هم. عصبی شده بودم. یه ریتم خیلی واضح و ثابت  و بدیهی توی زندگی من - رفتن به مراسم احیا - داشت به هم می خورد! چرا؟ به خاطر تفاوت ها! به خاطر اولویت ها و تربیت خانوادگی بسیار متفاوت، که باعث میشه فامیل شوهر من هیچگونه آشنایی با ریتم زندگی مذهبی ما نداشته باشن. "احیا" برای من یه اولویت بود که تمام برنامه های زندگی، از ساعت خواب تا برنامه ی مهمونی تا حال و هوای معنویم رو تحت الشعاع قرار می داد. اما برای اونها این قضیه اولویت نبود. اولویت، استفاده از هوای خوب باغ برای دور همی فامیلی بود. 

عصبی شده بودم و بهم ریخته بودم. نه فقط به این خاطرکه برنامه ریزی بدون هماهنگی اونها، به کل برنامه ثابت شبهای احیای ما رو بهم ریخته بود. به این خاطر که می دونستم خاله سین از شهرستان اومده و سین جقدر دلش می خوادپیش جمع خانوادگیش باشه و من نمی خواستم به خاطر یه اولویت مذهبی سین رو دلتنگ و بدخلق کنم تا بعدها این دلتنگی و بخلقی بیاد و بچسبه به مذهب! نمی خواستم از شب قدر عصبانی باشه به جای من! 

سعی کردم به خودم مسلط باشم و عکس العمل تندی نشون ندم و به آرومی توضیح دادم که من برام خیلی مهمه توی مراسم احیا شرکت کنم. و این رو هم می فهمم که تو دلت می خواد خاله ت رو ببینی. گفت برای احیا برت می گردونم. زود بلند میشیم. گفتم مگه شوخیه؟ بریم تو جاده و برگردیم بعد بریم احیا؟ مگه بیدار می مونیم؟ ... هرلحظه بیشتر تو هم می رفت. گفتم بیا بنا رو بذاریم بر اینکه تو صد در صد می ری دماوند. پس تا عصری به من فرصت بده که من فکر کنم ببینم باهات میام یا نه. ... قلبم فشرده شده بود. احساس می کردم چیزی به زور بهم تحمیل شده که اصلا  و ابدا دلم نمی خواست! "برنامه ریزی از طرف ما بدون نظرخواهی از ما!"

همون موقع صدای اذان ظهر بلند شد. شاید برای اولین بار به محض شنیدن اذان با تمام وجود پرواز کردم سمت خدا! :)) نمازمو با بغض زیاد خوندم و سلام رو تموم نکرده پقی زدم زیر گریه. که خدایا! من از اول ماه رمضون دارم برای حال خوب تو شب احیا دعا میکنم. آخه این چه ازمایشیه دیگه؟ اگه نرم دلخوری سین باعث میشه تمام حال خوشم برای احیا بپره. اگر برم شبی رو که اینهمه براش انتظار کشیدم از دست می دم. بعد با حس خشم بعدش چه کنم؟ :(

یوهو انگار یه در به روم باز شد. یاد مسجد جامع دماوند افتادم که چقدر با صفاس. که چقدر دوستش دارم. که مدتهاست دلم میخواد تو محوطه ش با اون باد خنکش وایسم و زل بزنم به چراغای شهر. دلم باز شد. جانمازو جمع کردم و با لب خندون رفتم پیش سین و گفتم: بریم! احیا م بریم مسجد جامع! :)

رفتیم دماوند. افطار رو تو جمع فامیلی خوردیم. و نزدیک ساعت دوازده بلند شدیم. تو ماشین که نشستیم تو نور ماه چشمای قرمز سین رو دیدم که از زور خواب نیمه باز بود. گفتم بریم: تهران. گفت: پس مسجد جامع؟ گفتم: اینجوری چی از احیا میفهمی؟ خواب خوابی. بعدم نصفه شب بیایم تو جاده؟ خیلی خطرناکه. .. یه تشکر عمیق تو لبخندش نشست. برگشتیم تهران. شب احیام با آقای انصاریان برگزار شد. پای تی وی... با حال خوب....خوابمم نگرفت :)


پ.ن: دیشب رفتیم مجلس حاج آقا حسینی، حسینیه کاشانیها تو‌ظفر... اونجا تنها جاییه که سین با رغبت میاد :)) حرفاش قشنگ بود. به نظرم اگر شماهام مشکل منو دارین که همسرتون هیچ جا نمیاد، ببریدش مجلس حاج آقا حسینی. مطمئن باشین جذب میشه :)

وحشت...


مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل

« ... اینک شما و وحشت دنیای بی علی»

کاش قوی تر بودم

اگر از بیرون بیام و خیلی خسته باشم... روز بدی رو گذرونده باشم و عصبانی باشم... بهونه گیر و زودرنج شده باشم...اگر سین زودتر از من رسیده باشه خونه، خوب بلده با یکم مهربونی حالمو خوب کنه. دورم بپلکه، دلسوزی کنه، ازم درباره ی اونچه بهم گذشته بپرسه...

اما وقتایی که سین با اخم و کسلی میاد خونه، من می شم همون بچه ی چهار ساله ای که با زنگ در خونه میدویید تو دهنه ی در هال و از اونجا حرکات باباش رو که از ته حیاط جلو می اومد زیر نظر می گرفت و بعد به دو می رفت تو آشپزخونه و به مامانش می گفت: نیای بیرون! بابا عصبانیه! ...و خودش با سرعت هرچه تمام تر می رفت یه گوشه ی دور از چشم قایم می شد....

گول ظاهر قلدر منو نخورین. کنج وجود من یه دختر بچه ی ترسو نشسته که قلبش با هر اخم، مثل قلب گنجیشک تند و بی قرار می زنه...