Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

با من مهربون باش

یه حس بدی دارم. هیچوقت تو زندگیم جایی نموندم که احساس کنم حضورم خواستنی نیست. از عمیق ترین روابط دست کشیدم وقتی حس کردم خسته ن و حوصله م رو ندارن یا براشون تکراری شدم. حالا با همه مهربونی ها و زحمت هایی که مامانم برام کشیده، چند وقتیه دیگه زیاد برای رفتن به خونه ش راحت نیستم. ما دو سال خیلی سخت رو پشت سر گذاشتیم. همه مون. به خاطر افسردگی من و کمک های زیادی که نیاز داشتم. گاهی در هفته پنج روز رو می رفتم خونه مامانم. و لا به لاش هم مامانم بهم سر می زد. تازگی اما تا بتونم نمی رم. با اینکه فقط اونجا رو دارم. با اینکه از لحاظ روحی واقعا بهش نیاز دارم. ولی چه جوری بگم. سیگنالای خوب نمی گیرم. مثلا خیلی صبر می کنم تا مامانم خودش دعوتم کنه برم اونجا. بعضی وقتا سه چهار روز هم می گذره ولی چیزی نمیگه. یا حتی سراغم رو نمیگیره. بعدا میگه درگیر فلان کار بودم. وقتی می رم اونجا دایم توی اشپزخونه رو پاست. خیلی وقتا دلم می خواد بشینیم پیش هم گپ بزنیم ولی همه ش مشغول کاره و منم درگیر بچه. وقتی غروب می خوام برگردم خونه هزار بار عذرخواهی می کنم و خیلی دوست دارم یه بار بشنوم که به منم خوش گذشت یا دلم باز شد اومدی اینجا. فقط جواب میگیرم خواهش می کنم. خوب این یعنی اره زحمت دادی. خیلی هم خسته شدم! یا همه ش می گه امان از تنهایی از بی انگیزگی . خیلی دوست دارم بگه شما بچه ها و نوه ها وقتی میاین اینجا منو از تنهایی در میارین. یا وقت گذروندن با بچه هاتون به من انرژی می ده. نمیگه و خوب لابد این حس رو نداره. شاید ما بیشتر از انرژی دادن خسته ش می کنیم. بارها شده که وقتی خواسته بره خونه ی سمت سوادکوه، گفته م منم خیلی دوست دارم بیام ولی بدون سین وبال گردن شمام. شما نمی تونین تفریحات خودتونو داشته باشین با من و بچه. نمی گه نه بابا همین بودنت و تنها نبودن من خوبه. یه جوری سکوت میکنه که تایید حرفت رو می گیری. خوب معلومه بدون من رهاتره. من خودم می دونم بچه ی کوچیکم چقدر دست و پا گیره :(

می دونین؟ من به معجزه کلمات خیلی اعتقاد دارم. ادما می تونن با حرفاشون بارهای سنگینی رو بردارن که بازوهای هزارتا یل و پهلوون نمی تونه. گاهی ادم به تعارفات معمول هم دلش خوش می شه. به "خوشحالم کردی اومدی" یا "زحمتی نبود به من خوش گذشت" یا "زود زود بیا دلم تنگ می شه"... آدما نیاز دارن که حس کنن مزاحم نیستن و حضورشون خواستنیه. با ادما مهربون باشیم...

نظرات 5 + ارسال نظر
آوا یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 12:26

شما هم گاهی خودت و جای مادرت بزار مریم جان
شاید گاهی اوقات نیاز داره به جای کمک گرفتن بری فقط بهش یه سر بزنی بگی دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت

فاطمه شنبه 23 اسفند 1399 ساعت 16:14

زنجبیلی یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 04:16

مریم یبار برای سر زدن برو گل ببر شاید مادرت حس می کنه فقط بهش نیاز داری
شاید نوبت خودته حرف بزنی

زنجبیلی یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 04:07

من خوشحالم که اینجا هستی هر وقت تو این دنیا گم و گور میشم میام به حافظه ی مشنگم فشار میارم پیدات می کنم می خونم نوشته هاتو خوشحال میشم از اینکه هستی و می نویسی.

محدثه شنبه 2 اسفند 1399 ساعت 22:05

مریم ! لامصب !
چرا با تک تک جملاتت دلم خواست گریه کنم ... دقیقا منم همین حسو دارم نسبت به مامانم و خیلییی کم میرم خونشون. شاید مامانامون حق دارن چون دیگه بچه داری براشون سخته و میخوان آزاد باشن
تازه من بابامم هست که بعضی وقتا حرفاش تا عمق قلبمو میسوزونه...
کاش میشد بغلت کنم ...

بعضی وقتا میگم کاش خواهر داشتم حداقل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد