Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

نق نق نق

نمی دونم طبیعیه که برای کنسل شدن یه موضوعی مثل جا به جایی خونه، من انقدر بهم بریزم و سوگوار بشم؟ وقتی به درونم نگاه می کنم، وقتی خوب و عمیق نگاه می کنم، مریمی رو می بینم که از خط یکنواخت و صاف زندگی به حدی خسته ست که یه موضوعی مثل تغییر خونه دو خواب به سه خواب، یا تغییر محل با تجربیات جدید، براش بزرگترین اتفاق بوده. انقدر بزرگ که نصف ماه رمضون با زبون روزه و بچه ی کوچیک دنبال خونه مورد علاقه ش گشت. با همین شرایط هر روز خونه رو سابید و مرتب کرد تا مشتری بیاد و بپسنده و بخره. حالا همین مریم عصبانی و سرخورده و بی انگیزه ست. چون حس می کنه می شد اما نخواستن که بشه! یا براشون به اندازه ی اون مهم نبود...

روزها دست و دلم به هیچ کاری نمی ره. نه کار خونه، نه کارای عقب افتاده پزشکی، یا کارای اداری، یا حتی بازی با کیفیت با دُری. روزها رو فقط می گذرونم. به چه امیدی؟ نمی دونم. خیلی احمقانه ست. امروز صبح که بیدار شدم، بعد از یه شب تیکه پاره مثل بقیه شبها که دُری شیش هفت بار بیدارم می کنه، رو تخت دراز کشیده بودم و به یه زندگی بی مسئولیت فکر می کردم. و آخرش به این نتیجه رسیدم که باید طلاق بگیرم و بچه رو به باباش بسپارم و برای همیشه برم و گم و گور شم. جالبه که در حالی به این چیزا فکر می کردم که عاشق بچه مم و هیچ مشکلی با بابای بچه هم ندارم. ولی انقدر فکرم پریشون و خسته س که فقط می خوام نباشم همین. 

با مرضیه حرف می زدم و می گفت باور کن وضع داغون مملکت تو حال و هوات بی تاثیر نیست. تو دلم گفتم آدم سیاسی و پیجوی اخباری نیستم. ولی شاید همین اخبار تک و توکی که به گوشم می رسه واقعا روحیه منم خراب کرده. نمی دونم. دلم یه اتفاق خوب می خواد. اتفاقی که منو به تکاپو بندازه. خوشجالم کنه. بهم انرژی بده. می ترسم وقتی تصمیم به جا به جایی بگیریم که من دیگه ذوقی واسش نداشته باشم...