Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

یه غول میخوام!

طرف بشینه کنارم، با یه چوب باریک و تیز. هر از گاهی درست وقتی انتظارش رو ندارم، وقتی تو حال و هوای خودم فرو رفته م و احتمالا دارم به فلسفه های زندگی فکر می کنم و سعی می کنم بوی تعفن افکار بغل دستیم رو نادیده بگیرم، چوب رو محکم توی پهلوم فرو کنه! من از جا بپرم و نگاه عاقل اندر سفیهم رو پهن کنم روش. دوباره یکم بگذره و حواسم رو از صدای وز وزش پرت کنم اون دور دورا، که دوباره چوبش محکم بره تو پهلوم که یعنی گوشت با منه؟ برگردم با غیظ نگاش کنم و یکم خودم رو جا به جا کنم که ازش دورتر بشینم. اون به وز وزش ادامه بده و من خودم رو بزنم به نشنیدن ولی از گوشه چشم حواسم به چوبه باشه و اینبار تا دستش رو بالا بیاره که پهلوم رو سوراخ کنه، مچش رو تو هوا بگیرم و با چشمایی که ازشون خون می چکه زل بزنم تو چشماش و آن چنان بلند داد بزنم: "چه مرگته؟" که پشماش بریزن و پنجاه سال پیر شه و قبل از اینکه به مرگ طبیعی دار فانی رو وداع بگه، گردنش رو خرد کنم تا حرصم خالی شه! بعد با یه لگد جسد بوگندوشو از روی نیمکت پرت کنم پایین و دوباره تو افکار خودم غرق بشم. 

حیف که فقط یه فانتزیه. وگرنه من در مقابل آدم های زخم زبون بزن همون قدر ساکت و آرومم و همونقدر لبخند می زنم که وقتی پشت شیشه ی یه گل فروشی وایمیسم و محو گل هاش می شم! و این آرامش من انقدر روی اعصاب هست که طرف چوبش رو محکم تر و محکم تر توی پهلوم فرو کنه! خودم که جربزه ش رو ندارم یه مشت بزنم تو چشم طرف که تا آخر عمرش لال شه. ولی یه فانتزی دیگه دارم که همینجور که یارو داره وز وز می کنه و سیخونکم می زنه و من لبخند می زنم، یکی بزنه سر شونه ش و بگه: " با خانوم کاری داشتی؟" بعد یارو وز وزوهه برگرده ببینه یه هیبتی مثل غول بی شاخ و دم پشتش وایساده که اگه سر پنجه ش وایسه به خط کمربندش هم نمی رسه! بعد آقا غوله یقه ی وز وزوهه رو مشت کنه و از زمین بکندش و پرتش کنه اون سر دنیا. بعد دوتایی با آقا غوله قدم زنون بریم سمت افق و کم کمک محو شیم...



پ.ن: امیدوارم این نقاشی هول هولکی حق مطلب رو ادا کرده باشه!

وای خدا من چقده هنرمندم مثلا! :))

وقتی می گفتم دیگه نمی خوام تدریس کنم، اولین چیزی که همه ازم می پرسیدن این بود: "حالا می خوای چیکار کنی؟" و دقیقا پشت این سوالشون این بود که چه جوری می تونم بیکار و بی عار تو خونه بشینم و حوصله م سر نره! ولی مسئله اینجاست که هیچکس منو قد خانواده م نمی شناسه. که بچگی من رو دیده ن و می دونن "مریم هیچوقت حوصله ش سر نمی ره!" ^_^


نشون به اون نشون که الان نه چشم دارم، نه مچ، نه کمر، نه زانو! از بس رو زمین نشسته م و با پارچه های نمدیم جشن گرفتیم دور همی :))




معرفی می کنم:

بچه ها کیف موبایل مامانم و آقای پیشول! آقای پیشول و کیف موبایل مامانم ، بچه ها!!! :دی

می دونم الان کلی سوال دارین که این پارچه ها چین و این چیزا رو چه جوری می شه درست کرد و وسائلش رو از کجا باید آورد و اینا. همه ش رو توی یه پست مفصل زکات علمی می گم. فعلا یکم عجله دارم.


می دونین؟ همیشه اولین دشت آدم یه حس دیگه ای داره. مخصوصا اینکه از جانب همسر آدم برسه =))) کلا ما خانوما خیلی خوشبختیم که مردهایی رو داریم که اولین خریدارای هنرهای دستمونن :)) اینم اولین فروش نقاشیم به جناب محترم سین :دی




قابش خوب شده نه؟ خودم خیلی رنگ پاسپارتوشو دوست دارم. دادم به یه قاب سازی توی میدون قدس اول خیابون نیاوران (دزاشیب) به اسم عارف. کارش تمیز و با سلیقه بود. توصیه می کنمش :)

همینا دیگه... خدافس تا شومصد سال دیگه که من یه پست جدید بذارم! چون حسابی سرم گرمه :)

یکم روزمره

زندگیه دیگه. خوب و بد می گذره. 

تابستون، درست بعد از ماه رمضان ترم تابستونی مدرسه شروع شد. ولی دو هفته مونده به مهر به خاطر یه سری اتفاقات مسخره که توضیح دادنش بی فایده ست، مدیریت مدرسه رو از خانوم ب گرفتن و یه دفه همه چیز منحل شد! اکثر شاگردای دبیرستان و کادر دبیران با خانوم ب اومدن مدرسه جدید. این اسباب کشی یک دفه ای که روی همه مون خیلی فشار آورد. الآن جلسات آخر ترم تابستونی رو داریم می گذرونیم و حسابی همه چی قاطی شده. منم که نزدیک به چهار ماهه دارم می جنگم تا بتونم سوپروایزر جون و خانوم ب رو متقاعد کنم که دیگه نمی خوام تدریس کنم :))) ولم می کنن مگه؟ اما از وقتی سفت و سخت وایسادم و گفتم بمیرم هم دیگه برای تدریس نمیام (که دلیلش رو بارها و بارها گفته م)، خانوم ب که باهام قهر کرده، سوپروایزرمونم شب به شب اس ام اس محزون می زنه که بری دیگه مریم نداریم و اینا. گرفتاری شدم اصلا ها :)) راسش اهالی مدرسه خیلی به من لطف دارن. من واقعا معتقدم معلم خوب کم نیست اما سوپروایزرمون شیفته ی خلاقیت من توی جمع آوری و ساخت متریال اضافه و پاورپوینت و ورک شیت ه. حتی الان هم که گفتم نمیام گفته من ولت نمی کنم! کار می دم خونه انجام بدی! چه کاری؟ کتاب می دم ورک شیت درست کنی براش! :((

این از این.

این چند وقت خبرهای خوب هم رسید. مثلا چند روز پیش دم غروب دوستم اس ام اس زد که دوقلوهاش به دنیا اومدن ^_^ البته چون یک ماه و نیم زود به دنیا اومدن فعلا توی چادر اکسیژنن اما شکر خدا حالشون خوبه. دیگه منم از روزی که فهمیدم، بدو بدو مشغول کشیدن یه نقاشی برای اتاق این بچه ها شدم و حالا در به در قاب سازی خوبم که قاب سفید بسازه برام. پیدا می کنم مگه؟ :)) شما جایی رو نمی شناسین که کارش تمیز باشه؟ البته توی اینترنت اینجا رو پیدا کردم و کارش در ظاهر دقیقا همونیه که من می خوام. امروز باید برم ببینم قیمتاش چه جوریه. 

اینم از این.

خواهرم و شوهر خواهرم امروز از مکه بر می گردن. در واقع الان که من دارم پست می نویسم اونا سوار هواپیمان. خیلیییییی خوشحالم. راسش دلتنگی براشون یه طرف از اینکه می بینم مامانم از دست این سه تا بچه نجات پیدا می کنه در پوست خودم نمی گنجم :))))))))) به خدا! این چند وقته ما همه مون از زندگیمون افتاده بودیم. سه چار شب من این بچه ها رو چند ساعت پیش خودم آوردم دیوونه شدم. بیچاره مامانم :))   خلاصه قرار بود نصفه شب برسن. منم عملا با یه چشم باز و یه چشم بسته خوابیدم! چون می خواستم برای استقبال برم خونه شون. ولی ساعت پنج و نیم مامانم اس ام اس داد که تازه سوار هواپیما شده ن، تو بخواب! :|



دیگه چی؟

گفته بودم که رادیو رو خیلی دوست دارم، نه؟ مخصوصا هرچی هوا سردتر می شه. دوست دارم همینجور روشن باشه و من کارامو بکنم. حالا فکر کنین توی یه روز ابری و سرد پاییزی رادیو رو روشن کنی و اینو پخش کنه ^_^ وحشتناک روزمو ساخت. تقدیم به شما...


دوست دارم زندگی رو

سیروان خسروی

لقمه لقمه می خوره!

تنها راه فرار از غولی به نام "غروب جمعه" اینه که از این کشور برم :|


پ.ن: نمی دونم امروز دهمین یا یازدهمین جمعه ای بود که سین به خاطر کلاس کنکورش منوتنها می ذاشت. فقط می دونم از یکی دو هفته ی دیگه اوضاع خیلی بدتر می شه و من تمام جمعه رو با آقا غوله تنها می مونم!!

کجا گمش کردم؟؟

مهم نیست قراره چیکار کنم. قراره درس بدم. یا آشپزی کنم. یا یه مهمونی بزرگ بدم. یا عکاسی پرتره کنم. یا نقاشی بکشم! همیشه در ابتدای یه کار اضطراب زیادی بهم وارد می شه و تقریبا تا وسطاش فکر می کنم که دارم گند می زنم. اما از یه جایی به بعد احساس می کنم همه ی کارا رو یه نفر دیگه کرده و منِ هولِ ناامید هیچ نقشی در انجامشون نداشته م! بعد همچین با دهن باز زل می زنم به نتیجه ی کار که هرکی ندونه فکر می کنه فرشته ها یا اجنه قضیه رو به سر انجام رسونده ن! 

باید اعتراف کنم من همیشه از نتیجه ی کارای خودم متعجب می شم! نمی دونم این حس رو تا حالا تجربه کردین یا نه. ولی فکر می کنم همش از کمبود اعتماد به نفس من سرچشمه می گیره! وقتی مداد رنگی رو می ذارم روی کاغذ واقعا مطمئن نیستم که آخرش طرحم چی از آب در میاد!! در صورتیکه بعد از اینهمه سال نقاشی باید به خودم اطمینان داشته باشم و شک نکنم که نتیجه قابل قبول می شه. من حتی کیکی رو که بارها پخته م و عالی از آب در اومده با شک و دو دلی می پزم!



با این اوصافی که از اعتماد به نفس له و لورده ی من شنیدین، یه سوال برام پیش میاد. و اون اینه که مشاوری که هشت نه سال پیش تشخیص داده بود من به طرز خطرناکی اعتماد به نفس چسبیده به سقف دارم، واقعا در من چی دیده بوده عایا؟؟؟!! خوب البته قابل ذکر مجدده که این جانب هیچگونه روزنه ی احساسی به چهره م ندارم و این اضطرابی هم که ازش براتون می گم، فقط خودم حسش می کنم و بس. هیچکس نمی فهمه من چه حالی ام. حتی من فکر می کنم از یه جهاتی بر خلاف ظاهر گول زنکم بچه ی خجالتی ای هم هستم. و اینکه من از قضاوت اطرافیانم واهمه دارم هم که بر شما پنهان نیست :| حالا همه ی این حس های من رو جمع کنین و فکر کنین که برای یه قرار وبلاگی گروهی که تک تکشون رو خیلی وقته می شناسم و بهترین روابط رو با هم داریم، من الان چه حالی دارم؟! بارها برای دیدن این گروه ازم دعوت شده و من به صورت جسارت گونه ای هربار لطفشون رو پس زدم و خیلی شرمنده م! ولی اینبار فکر می کنم خیلی زشته که بازهم نه بیارم! 

وای خدا! یکی بیاد منو باد بزنه یه لیوان شربت قند هم بهم بده :)) من اعتماد به نفس دیدن بهترین دوستای مجازیم رو اصلا ندارم!!! :((