Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

شمارش معکوس

از روزی که مرضیه بالاخره! تونست بیاد پیشم، استرسم کمتر شد. خودش اگر بدونه همچین اثری داشت اون یک ساعت دیدار، مطمئنم از خودش خیلی عصبانی میشه که ۸ ماه طول کشید تا همدیگه رو ببینیم. مرضیه یه حرفی بهم زد که تو این مدت شاید خیلی ها خواستن بگن اما چون از عمق تجربیات خودشون برنیونده بود، من زیاد نمیتونستم باورش کنم. اینکه "دعای مادر باردار برآورده س". مرضیه برام از تجربه خودش گفت. از اینکه سر سارا، بعد از نماز برای دونه به دونه و ریز به ریز زندگی سارا دعا میکرده. حتی به طور مشخص درباره ظاهر و اخلاقش! مسگفت باورت نمیشه مریم ولی برای هرچی دعا کردم، سارا دقیقا همون شد. ظاهر که جای خود، حتی براش دعا کرده بوده که هرجا میره محبوب باشه و من واقعا این حرف مرضیه رو تایید میکنم که سارا یه شخصیت کاریزماتیک خیلی جذاب داره! محاله این بچه رو ببینی و تو ذهنت موندگار نشه. 

از وقتی مرضیه اینو گفت انگار که فکرم جمع و جور شد. دیگه وقتایی که حال خوش بهم دست میداد با یه ایمان قلبی خیلی بیشتری شروع میکردم به دعا کردن. فقط خیلی حیف که دیر اسنا رو بهم گفت و من دیگه فرصت زیادی ندارم. می دونین چند روز؟ ۸ روز! (همین الان دستم روی کیبورد گوشی ماتش برد!)

امروز یه ساک کوچیک با حداقل وسایل چیدم. بهم گفته ن بیمارستان همه چیز میده پس من فقط چیزایی که بیشتر به سوسول بازی مربوطه برداشتم. خدا کنه همه چیز خوب و اروم پیش بره. 

به دوره بارداریم که فکر میکنم واقعا بارداری خوبی بود. در مقایسه با خیلی های دیگه میگم که واقعا اذیت میشن. شاید اینجا خیلی غر زده باشم، ولی در واقعیت خدا رو خیلی شاکرم که بارداری سختی نداشتم. اگر استراحت مطلق بودم، یا کمردرد داشتم، یا ویار خیلی غیر قابل تحمل، اگر شب تا صبح نمی خوابیدم یا اسید معده م بیچاره م میکرد، اگر فشارم بالا بود یا دیابت بارداری میگرفتم یا مسمومیت بارداری یا حساسیت شدید به جفت.... اگر هرکدوم از اینا اتفاق میوفتاد واقعا این ۹ ماه میشد عذاب. من از تنها چیزی که اذیت شدم پف چهره م بود که اونم مهربونی سین خیلی تسکینش میداد. وقتی ناغافل میدیدم بهم زل زده و وقتی نگاهش میکردم با لبخند میگفت خوشگل من. من با خجالت میخندیدم و میگفتم مدسی که بهم روحیه میدی با اینکه خیلی زشتم! ولی اون بازم لبخند میزد و میگفت: من چیطی در درون تو می بینم که فرای ظاهره و کسای دیگه نمی بیننش...! 

می دونین؟ من خیلی حرص میخوردم از کسایی که از اول بارداریم میخواستن هی بهم فرو کنن که دوران بارداری بهترین دوران زندگی آدمه. من به مشکلات بارداری نگاه میکردم و به زیر و رو شدن روند زندگیم و واقعا درک نمی کردم چرا اینو میگن. هنورم معتقدم خیلی دوره های بهتری تو زندگی ادم وجود داره و بارداری بهترینش نیست. اما بذارین اینو براتون از تجربه شخصی بگم که بارداری می تونه خیلی شیرین بشه اگر و فقط اگر همسری همراه و مهربون و با درک داشته باشین. سین ای که من توی این ۹ ماه دیدم با سین ای که یازده ساله میشناسمش یک دنیا فرق می کرد. نه اینکه بگم قبلا نامهربون بود، نه. اما تو این دوران من گذشت ها، صبوری ها و دلجویی هایی ازش دیدم که گاهی حتی باورش برام سخت بود. میدیدم که در اولویتم و این حس در اولویت بودن آدم رو میتونه تا عرش ببره! فکر میکنم وقتی قدیمی ترها میگفتن بچه که بیاد زندگی گرم میشه منطورشون همین احساست خفته ایه که تو وجود ادمها بیدار میشه و صمیمیت بوجود میاره. (مطمئنا نه برای همه)

خلاصه که به دعای تک تکتون نیاز دارم. و دعای گوی همه تون هستم. شاید نتونم دونه دونه اسم ببرم اما هرکی تا الان التماس دعا گفته توی دعای جمعی حتما جاش دادم. دیگه مطمینم که دعای مادر باردار بالا میره

ماچ به لپاتون

میخاره!

دکتر گفت: "خوب عزیزم حالت خوبه؟ مشکلی نداشتی تو این مدت؟" و در حالی که انتظار داشت بگم نه همه چیز خوب بود، از پشت میزش بلند شد و اومد سمتم. اما من همینطور که به پهلو دراز کشیده بودم و منتظر بودم که صدای قلب بچه رو چک کنه گفتم: "چرا داشتم! از خارش مردم :| " 

بله. قر و اطوار جدید در دو هفته گذشته خارش در حد مرگ بوده :)) دست و پا. یعنی پاها کم ورم داشت، انقدر خاروندمش که به جای کفش اگر کارتن موزی هم بخوای بهم بپوشونی عمرا جا بشه :)))) خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. بدتر از اون قرص ضد حساسیتیه که دکتر داده و به شدت خواب آوره! یعنی کم روزا ملنگ بودم، اینم میخورم مثل سوسک چار دست و پا به هوا می افتم تو رختخواب :)) اینطور بگم که  اگر کسی می تونست از خواب برق تولید کنه، الان خونه ی ما می شد نیروگاه برق!


دیگه زمان زیادی نمونده. چیزی دور و ور بیست روز. و من هنوزم از خودم می پرسم اگر سین اینهمه دلش بچه نمی خواست، هیچوقت خودم به فکرش می افتادم؟ و همچنان برای این سوال جوابی ندارم. شاید بهتر باشه جواب بعضی از سوالات رو موکول کنم به چند ماه دیگه. حتی اگر جوابش چندان راضی کننده نباشه...