Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

کاش بنویسم

نوشتن پشت کامپیوتر یه حسی داره که موبایل نداره! شاید یکی از مهم ترین دلایل ننوشتنم همین باشه. البته نه اینکه اصلا ننویسم. آرشیو مخفی اینجا پره از نوشته های نیمه تموم که هیچوقت فرصت نشده دوباره بیام سراغشون. همه شون وسط یه کلمه، یه جمله یا یه پاراگراف نصفه کاره رها شده ن. و سررسید کوچیکم... جند خط خیلی کوتاه و خبری از روزهام مینویسم که یادم نره. از تغییرات دُری، از حال روح خودم، از اتفاقات روزمره...ولی کاملا ابتدایی و هول هولکی. داشتم فکر می کردم اینهمه تلخ نوشتن اینجا کار درستیه؟ ثبت اینهمه تاریکی؟ منی که سالهای سال نوشته هام، حتی تلخ ترین هاشون با یه طنز ریز همراه بود... بعد گذری از روی نوشته های بارداریم رد شدم و دیدم با وجود همه تلخی ها و غرها و شکایت ها، ولی انگار کار خوبی کردم. انگار الان وقتی با یه فاصله چند ماهه بهش نگاه می کنم از خودم ممنونم که اون روزها رو ثبت کردم. چون باعث میشه هی به خودم یاداوری کنم که اولا می گذره! دوما منم یه آدمم که ممکنه کم بیارم پس لازم نیست انقدر خودم رو سرزنش کنم. 

از روزگار الانم بگم که بزرگترین مشکلم هنوز کم خوابیه. کم خوابی که منو مریض می کنه، اخلاقم رو بهم می ریزه، صبرم رو نابود می کنه، روحم رو می خوره...و خوب...هیچ کاریش هم نمی شه کرد. با همه همراهی های سین که واقعا سعی میکنه شرایط رو برای استراحت من مهیا کنه، یا مامان که می گه من بچه رو نگه می دارم تو بیا اینجا بخواب، ولی همه این درمان ها موقتی ان. بعضی وقتا که دُری می خوابه با اینکه از خواب دارم تلو تلو می خورم ترجیح می دم نیم ساعتی مال خودم باشم. عکسای دوربین روببینم، با کامپیوتر کار کنم، گوشه مبل لم بدم تو اینستاگرام بچرخم، کتاب شعری بخونم، موهامو شونه کنم... از خواب می میرم ولی روحم واقعا طلب می کنه که بهش نیم نگاهی بندازم. گاهی حتی به همین کارای کوچیک هم نمی رسم. لباس ها رو می ریزم تو ماشین، چندتا تیکه ظرف می شورم، فرنی دُری رو درست می کنم، اتاقشو جمع و جور می کنم، غذا  رو بار می ذارم... دیگه شانسیه که نوبت به روحم برسه یا نه...

به شرایط عادت کرده م؟ صادقانه بگم؟ هنوز راه درازی مونده. درمن هنوز دخترک بی خیال سر به هوای راحت طلب بیست سالگی ، از پشت شیشه غمگین نگاهم می کنه. خیلی وقته باهاش قدم نزدم، براش چای نریختم، موزیک براش پخش نکردم و اجازه ندادم برای غم های بی اهمیت ولی خیلی تلخش اشک بریزه. خیلی وقته براش دیگه وقتی ندارم...