Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

افسردگی زایمان

دستاشو باز کرد و چشم هاشو ریز. خودشو با یه اوم لوس دلبرانه انداخت تو بغلم. لباسش بوی مایع شستشوی چیکو میداد. با لبخندی غم آلود به سین گفتم: این بو خیلی اذیتم می کنه. و لازم نبود بیشتر از این توضیح بدم چرا. سین می دونست...

وقتی به پشت سرم نگاه می کنم روزهای خیلی سختی رو می بینم که بدون حمایت اطرافیانم محال بود بتونم ازشون گذر کنم. از ته قلبم آرزو می کنم هیچ مادری افسردگی بعد از زایمان رو تجربه نکنه. از بس که سخته، از بس که تلخه...

عکس ها و فیلم های قبل از یک سالگی دری  رو که می بینم خیلی غمگین می شم. غمگین روزهایی که می شد برام بهترین روزها باشن. می تونستم ناب ترین حس ها رو تجربه کنم. می تونستم از نو عاشق بشم. ولی سگ سیاه افسردگی بین من و پاره ی تنم وایساده بود. اگر ندونید از چی حرف می زنم حق دارید. ممکنه اصلا چیزی در این باره نشنیده باشید. ولی بذارید من براتون بگم. اولش فکر می کنید از درد یا بی خوابی یا خستگی انقدر حساس شدید. بعد می گید خوب مال هورمون های بهم ریخته مه که به اشاره ای می زنم زیر گریه. بعد خودتونو دلداری می دید که اولین تجربه تونه و ناآگاهید پس حق دارید مضطرب بشید. اما کم کم هرچی جلوتر می رید می بینید خبری از اون عاشقانه های مادرانه که براتون گفته بودن نیست! می بینید دارید یه استرس خیلی وحشتناک رو دائما با خودتون اینور اونور می برید. نمی تونید از لحظات تنهایی تون با بچه لذت ببرین. هیچ جا حتی خونه مادرتون هم آروم نیستید. نمی تونید درست بخوابید و همش با اضطراب از خواب می پرید. و از همه چی بدتر اینه که ته قلبتون - با اینکه هیچوقت نمی خواید بهش اعتراف کنید - اما آرزو می کنید کاش یه اتفاقی واسه این بچه بیوفته و من به زندگی قبلم برگردم! هر روز عصبی تر و پرخاشگر تر. هر روز عمگین تر و بی انرژی تر. خنده های تصنعی تحویل بچه ی کوچیکتون می دین که تو روحیه ش اثر بد نذاره. ولی حتی اونم می فهمه اینا همه ش یه ماسکه! انگیزه برای انجام هیچ کاری حتی کارهای روتین ندارین. و همه چیز اونجایی از کنترل خارج می شه که هیولای خشم از وجودتون بیرون می زنه و ممکنه حتی روی بچه خیلی کوچیکتون دست بلند کنین! گیرم در حد ضربه به پوشک باشه. ولی گریه ناباورانه و غمگین بچه تون می شه زنگ خطر ، اگر بشنویدش!

من شنیدم. همزمان مشاوره و دارو درمانی رو شروع کردم. و تازه الان می فهمم وسط چه طوفانی بودم. به قول دکتر روان پزشکم خیلی ها فکر می کنن این تغییر حالت ها بعد از زایمان طبیعیه و خودش خوب میشه. اما نه! خوب که نمیشه هیچ، ریشه دار و تبدیل به افسردگی های بدتری می شه. الان خیلی اروم ترم. صبورترم. هنوز هم جسمم خیلی خسته میشه و هنوز هم غم هایی دارم. مثل غم دور موندن از علایقم. اما دیگه عصبانی نیستم. خشم اون چیزی بود که به طور جدی داشت به من، دری و سین آسیب می زد و مهار کردنش غیر ممکن شده بود. 

اینا رو گفتم که اگر باردارید، اگر تازه زایمان کردید یا اگر کسی تو اطرافیانتون تو این شرایط قرار داره، حواستون رو جمع کنین. خطر در کمینه! الهی که همه از مادری شون لذت ببرن...

نظرات 2 + ارسال نظر
هیوا سه‌شنبه 16 دی 1399 ساعت 15:37

جقدر خوب که دنبال درمان رفتی مریم جون. من الان بعد هفت سال هنوز درگیرم چون کسی نبود کمکم کنه که اگه قرص خوردم و خوابم گرفت مراقب بچه ام باشه. کسی نبود بفهمه من هم ادمم. وقتی مادر میشی انگار محکومی به فنا شدنی. یک هو به خودت میایی می بینی حالت از اینی که هستی بهم می خوره. گرچه پدر و مادرم تو این سالها برام سنگ تمام گذاشتند اما من هیچوقت دلم گرم نشد.

همه قرص ها خواب اور نیستن. الان علم خیلی پیشرفت کرده. از پزشک کمک بگیر حتما

ویرگول چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت 23:28 http://Haroz.blogsky.com

خیلییییی خوشحالم که الان بهتری
نمی دونم چند بار سر زدم به این صفحه و دعا کردم بهتر باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد