Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

آدم دار بشه، مار نشه!

داشتم از عرض خیابون رد میشدم و هم زمان دو تا موتوری با سرعت خیلی زیاد به سمتم می اومدن. کاملا محتمل بود حداقل با یکی شون تصادف کنم. و انقدر سرعت داشتن که اگر بهم میزدن لابد جا به جا می مردم! تو اون چند هزارم ثانیه که من تصمیم بگیرم وایسم یا سریعتر رد بشم، و موتوری ها تصمیم بگیرن مسیرشونو عوض کنن یا به راهشون ادامه بدن و نجات رو به خودم بسپرن، من فقط یه چیز جلوی چشمم اومد. دستای کوچولوش وقتی موقع شیر خوردن دور انگشتم میپیچن و هی آروم باز و بسته میشن. من تو اون کسر ثانیه بین مرگ و زندگی فقط به این فکر کردم که دیگه نمی تونم این دستا  رو ببوسم و سخت غمگین شدم...

مادر شدن خیلی عجیبه... 


پ.ن: عنوان به زبان مازنی یعنی آدم درخت بشه، مادر نشه!

سیزده به در، به ددر

تعطیلات عید داره تموم میشه و من چیز زیادی از عید امسال نفهمیدم. اینو با حس غر نخونید.  برای اولین بار تو این مدت فقط دارم وقایع نگاری میکنم و غر نمی زنم. الان استثناءن حالم بد نیست و آرومم :))

بخوام با عیدهای سالهای قبل مقایسه کنم، هیچ نقطه مشترکی پیدا نمی کنم. عید هرسال ما پر بود از تهران گردی، پارک، گردش، پیاده روی، حتما یک سفر به اصفهان و اصفهان گردی های اساسی، صبح های زود میدون امام، حلیم شیر، پیاده روی تو چارباغ، کافه گردی، عید دیدنی فامیل، زاینده رود، سی و سه پل، و دوباره تهران، عید دیدنی فامیل های تهران، عیدی، شادی، صله رحم...

اون تایم بودن با سین پر بود از گردش و تفریح و اون تایم نبودن و سر کار رفتنش برام آرامش و سکون و به خود پرداختن داشت. امسال ولی هیچ کدوم از مناسبات بالایی جایی تو عید ما نداشت. عید دیدنی فقط واجب ها! دوتا مادر بزرگ ها، عمه سین، و یکی از عمه های من که عملا بهمون تحمیل شد. و همه این جاها آنقدر بهم سخت گذشت که دوتایی تصمیم گرفتیم‌ یه امسال رو هیچ جا عید دیدنی نریم.  نه اینکه دُری بچه ی اذیت کنی باشه. نه اصلا. ولی بچه س. گرسنه میشه. خودشو کثیف میکنه. دلدرد می گیره. گرمش میشه. خواب آلود میشه. همه اینا باعث میشن وسط یه عید دیدنی نیم ساعته ، یک ساعت گرفتار بشی. هوا هم که اونقدر گرم نبود که بشه بی پروا دُری رو برو بیرون و کالسکه گردی کرد. گردش هامونو محدود کردیم به پاساژ گردی و یکی دوبار رستوران (که از زور استرس نفهمیدم  چی خوردم :))) ) به خاطر تعطیل بودن سین هم زیاد نمی تونستم برم خونه مامان و خواهرا. یا اونا بیان. مراعات میکردن. این وسط چند روزی هم دُری سرحال نبود و از گردن من پایین نمی اومد و حتی بغل مامانم نمی رفت. و حمله های اضطرابی که همچنان هستن و مخصوصا وقتی که میخوام بخوابم سراغم میان. القصه این بود عید ما :)) بسیار زیبا. 

ولی امروز متفاوت بود. خواهرم گفت دُری رو بذار پیش من برید؟ با سین بگردید. قرارا رو شب فیکس کردیم و مثلا خوابیدیم. ولی دُری شب رو جوری بیدار گذروند که صبح پیغام دادم آقا جان من دری رو میارم ولی بعد میام خونه میخوابم  :)) 

همین کارو کردیم. کله سحر ساک و کریر  به دست رفتیم دم خونه خواهرم. با چشمای پف کرده و خمیازه کشون. بعد از سر تنبلی که حال نداشتیم صبحانه آماده کنیم رفتیم حلیمی و تند تند نفهمیدیم چی خوردیم و بدو بدو اومدیم خونه و خوابیدیم :)))))) البته من که خواب عمیق نرفتم ولی سین خوب خوابید. بیدار که شدیم رفتیم دنبال دری و از اونجایی که هوا به طرز وحشتناکی عالی بود و نمی شد از چنین هوایی گذشت، به زور خواهرم و دختراش رو راه انداختم که با هم بریم پارک آب و آتش. مامان هم از بهشت زهرا خودش رو به ما رسوند و جمعمون جمع شد :) 

اگر الان حالم خوبه حاصل از دیدن ابرهای سفید هیجان انگیز، تو افق آبی آسمونیه که بالای کوه های پر برف پهن بود. دیدن آدم های شاد تو لباس های رنگی و نو در حالی که دسته جمعی روی زیر اندازهای رنگین کمونی نشسته بودن و تخمه می شکوندن. پیچیدن باد لا به لای دنباله های روسری م و تماشای تکون خوردن نرگس های روی تپه های پارک که رو به آسمون دلبری می کردن. و بودن با خانواده ای که می دونی وقتی باهاشونی لازم نیست نگران گریه بچه باشی. اونا حواسشون هست. اونا تنهات نمی ذارن. شاید برای اولین بار توی این مدت بود که من وقتی دری کنارم بود تونستم با ارامش غذا بخورم و هی نترسم که بیدار شه و رستوران رو بذاره روی سرش. 

خوشحالم و با تمام وجود دلم  میخواست این خوشحالی رو با شماهایی که تو این مدت فقط از من غر شنیدید به اشتراک بذارم. تو دلم امید روییده که روزهای خوب تو راهن. حتی اگر مثل یه دونه کیشمیش تنها تو یه کاسه گنده آجیل شور باشن :))