Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

نپیچن به هم؟!

الان که دارم می نویسم، روزی به غایت شلوغ اما مفید داشته م. و گرچه بدنم دیگه نمیکشه و الانه س که از هم بپاشه، ولی روحم تا حد خیلی زیادی قرار گرفته و از فکر و خیالم کم شده. همین الان دوتا آقا دارن تخت سرکار علیه رو سر هم می کنن (که سری قبل به خاطر اشتباه تو رنگ پارچه مجبور شدیم تخت رو پس بفرستیم) و یه آقای دیگه داره کارای برقی میکنه و تا دقایقی دیگه به نصب لویتر میپردازه :دی 

یه آقای دیگه م هست که ‌هر چند دقیقه یه بار میاد تو اتاق و میگه: خوبی؟ بخواب یکم :| 

از صبح مامانم و کارگر خونه، همه جا رو سابیدن و سابیدن و سابیدن. و البته که تموم هم نشد و کارگر خونه قرار شد فردا هم بیاد و به اتفاق خواهرم بقیه جاها رو بسابن و بسابن : دی  ولی اتفاق جالب امروز این بود که وسط اینهمه کار، لنگه پنجره هال و لنگه پنجره اتاق سرکار علیه، به فاصله نیسم ساعت از هم، به علت شکسته شدن لولاها، از جا کنده شدن :|  چطور ممکنه؟ به خدا اگه بدونم! آقای آچار فرانسه که الان داره برقکاری میکنه میگه گارگر خونه موقع تمیز کردن پنجره وزنش رو انداخته رو لنگه. وگرنه لولا مگه به این راحتی میشکنه؟ من میگم کارگر خونه گفت من اسنکارو نکردم و منم نمی تونم تهمت بزنم. ولی خیلی لحظه بدی بود :| روز سرد بارونی وسط اینهمه کار، پنجره تم قالبی در بیاد :|   (بله بله! هستن کسایی که تو روز بارونی پنجره تمیز کنن :دی)

تازگی هرکی بهم می رسه ازم می پرسه طاقتت تموم نشده؟ دلت نمیخواد زودتر این روزا بگذرن؟ من مکث میکنم (گاهی هم نمی کنم!)، فکر می کنم (گاهی هم نمی کنم!) و میگم: نه! صدتا کار رو زمین مونده پاشه کجا بیاد؟؟ :|

ولی شما که غریبه نیستید. این سر شلوغی ها بهانه ای بیش نیست! شاید باورتون نشه ولی من هنوز آمادگی اومدن سرکار علیه رو ندارم :|  خدا وکیلی ترسناک نیست؟ یه موجود نحیف و وابسته که وجودش به وجود تو بسته س! بود و نبودش به تو وابسته س! تو! بله! تو! :|   ترسیدم آقا! شماها نترسیدید؟ نمی دونم چرا ولی احساس می کنم قراره زلزله بیوفته وسط زندگیم :)) یه همچین مامان باذوق و منتظری هستم! (راسش وقتی شبا صدای سین رو از اتاق سرکار علیه میشنوم که داره با لباسا و کفشا حرف میزنه و قربون صدقه میره، از این میزان نبود عواطف در درونم خجالت می کشم :دی  اصلا چیکار کنم آقا؟ هرکی یه جوره دیگه! ایش!)

خوب مثل اینکه کار تخت تموم شد! من برم یه نظارت بکنم همه چی سر جاش باشه :دی تا درودی دیگر بدرووووود!

برام نوشته: چقدر تو خودتی...

و نمی دونه یه عمر تلاش کردم لااقل اینجا، توی نوشته هام خودم باشم. نمی دونه که کامنتش بهترین کامنت عمر وبلاگ نویسی م بوده! نمی دونه چقدر برام ارزش داره...

من سر جا به جایی و تغییر اسمم از براون بر، خیلی بهم فشار اومد. مثال ملموسش برای دوره الان اینه که یکی یه پیج اینستاگرام خیلی پر فالوور و معروف داشته باشه، اما به خاطر یه سری مصالح پیجشو ببنده و بره یه جای دیگه گمنام و بی سر و صدا دوباره پیج بزنه. من اومدم اینجا چون دیگه تو وبلاگ قبلیم نمی تونستم راحت باشم. و اینجا تا یه مدتی خیلی راحت بودم تا اینکه... بگذریم! 

ولی همچنان سعی میکنم به روی خودم‌نیارم که یه کسایی اینجا هستن که باید جلوشون دست به عصا بود و تا خون در رگ ماست، نوشتن رسالت ماست! :دی

شعورم آرزوست!

فکر کنم نزدیکای اربعین بود که یه ازمایش قند مسخره داشتم. از اینایی که باید ناشتا بری خون بدی، بعد یه بشکه آب و شیکر بخوری، بعد در حالی که داری بالا میاری بری خونه یکساعت بعد برگردی و دوباره خون بدی، و باز در حال مرگ برگردی خونه و یه ساعت بعدترش دوباره خودتو رو خاکا بکشونی و بری برای بار سوم خون بدی! تمام این مدت هم باید ناشتا باشی! اینو گفتم که عمق فاجعه رو بفهمید که حالم چقدر می تونست بد باشه. 

خون سوم رو که دادم نعشم رو لخ لخ کنون میکشیدم سمت خونه، که دوتا از خانومای همسایه مونو دیدم که از روضه برمیگشتن و چند ثانیه ای قبل از من رسیده بودن دم در ورودی ساختمون و تو کیفاشون دنبال کلید میگشتن. یه "به خشکی شانس" ی تو دلم گفتم و از اونجایی که دستشویی امونم رو بریده بود صبر نکردم برن تو و خودمو رسوندم به دم در. یکیشون منو قبلا دیده بودم و اظهار تعجب هاش رو درباره ورم صورتم کرده بود. ولی قیافه اون یکی رو باید می دیدید! با چشمایی که داشت پاره میشد زل زده بود تو دماغ من و تمام مدتی که اون یکی خانومه داشت سلام احوال پرسی میکرد بر بر نگام میکرد. اخر طاقت نیاورد و گفت: "خبریه؟مبارکه!" دستپاچه بودم و واقعا دلم میخواست ولم کنن که برم. ولی هموز کارشون با قیافه من تموم نشده بود گویا! چون خانومه ادامه داد: " چقدر دماغت باد کرده!" خوب قاعدتا من عکس العمل همیشگیم رو نشون دادم...خندیدم! و سعی کردم تو چهره م نشون ندم که به میزان شعور طرف پی برده م.

چند روز پیش داشتم با عجله از خونه بیرون‌ می رفتم که همون خانوم درو باز کرد و اومد تو. به ناچار باهاش چشم تو چشم شدم و سعی کردم با تک تک عضلات بدن و صورتم نشون بدم که خیلی عجله دارم برو کنار باد بیاد :|  خانومه تا جواب سلامم رو داد بلافاصله و بی مقدمه گفت: "وای عزیزم ببخشید اونروز بهت گفتم چقدر زشت شدیا!!!! اصلا بعدش خودم خیلی ناراحت شدم!!" :| 

تنها تحلیلی که تونستم اون لحظه تو ذهنم انجام بدم این بود که احتمالا روزی که اولین بار منو دید و گفت چقدر دماغت باد کرده، پس ذهنش یکی داشته فریاد می زده "وای خدای من چقدر زشت شده!" برای همین به صورت ناخودآگاه تو ذهنش مونده بوده و ایندفعه که منو دید بابت چیزی که بلند نگفته بود، بلند عذرخواهی کرد :|

اونوقت هنوز دور و بر من کسایی هستن که تو فاز انکارن یا فکر میکنن اگر زمانی که میگم نمیخوام توی عکسها باشم، بهم نگن که وای عزیزم چقدر سخت میگیری تو که خیلی خوبی و خودت فکر میکنی زشتی، لابد من از افسردگی میرم خودمو میکشم! نه به اینا، نه به اونا :|  ورم بارداریه دیگه، جزام که نگرفتم! نهایت یک ماه و ده دوازده روز دیگه، پفم میخوابه. اما اونچه که باقی میمونه خاطره شعور آدم هاست :|

میخواستم خاطره یکی دیگه از همسایه های باشعور و کمالاتمون رو تعریف کنم ولی حیف که الان شام خورده م و مثل سوسک پیف پاف خورده افتاده م یه گوشه و حسش نیست. شاید بعدا گفتم!


از وضعیت کارای خونه م اینو بگم که بالاخره با خون دل فراوون اتاق ها رنگ شدن، کاغذ دیواری شدن، اتاق دخترمون موکت شد، پرده خریداری شد، فرشا رفتن قالیشویی و سرویس چوب ان شالله فردا شب میاد!  و دیگه از اینجا به بعد با چیده شدن اتاق، ان شالله خونه هم مرتب میشه اگه خدا بخواد! (که قریب به پنج ماهه رو هواست. و من وقتی میگم رو هواست دقیقا عین دماغم، اغراق نمی کنم و دنبال جلب توجه نیستم!) 

همینا دیگه. فعلا اودافظ!