Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]
Fingerprints

Fingerprints

[Our FINGERPRINTS won't fade from the lives that we touch]

شعورم آرزوست!

فکر کنم نزدیکای اربعین بود که یه ازمایش قند مسخره داشتم. از اینایی که باید ناشتا بری خون بدی، بعد یه بشکه آب و شیکر بخوری، بعد در حالی که داری بالا میاری بری خونه یکساعت بعد برگردی و دوباره خون بدی، و باز در حال مرگ برگردی خونه و یه ساعت بعدترش دوباره خودتو رو خاکا بکشونی و بری برای بار سوم خون بدی! تمام این مدت هم باید ناشتا باشی! اینو گفتم که عمق فاجعه رو بفهمید که حالم چقدر می تونست بد باشه. 

خون سوم رو که دادم نعشم رو لخ لخ کنون میکشیدم سمت خونه، که دوتا از خانومای همسایه مونو دیدم که از روضه برمیگشتن و چند ثانیه ای قبل از من رسیده بودن دم در ورودی ساختمون و تو کیفاشون دنبال کلید میگشتن. یه "به خشکی شانس" ی تو دلم گفتم و از اونجایی که دستشویی امونم رو بریده بود صبر نکردم برن تو و خودمو رسوندم به دم در. یکیشون منو قبلا دیده بودم و اظهار تعجب هاش رو درباره ورم صورتم کرده بود. ولی قیافه اون یکی رو باید می دیدید! با چشمایی که داشت پاره میشد زل زده بود تو دماغ من و تمام مدتی که اون یکی خانومه داشت سلام احوال پرسی میکرد بر بر نگام میکرد. اخر طاقت نیاورد و گفت: "خبریه؟مبارکه!" دستپاچه بودم و واقعا دلم میخواست ولم کنن که برم. ولی هموز کارشون با قیافه من تموم نشده بود گویا! چون خانومه ادامه داد: " چقدر دماغت باد کرده!" خوب قاعدتا من عکس العمل همیشگیم رو نشون دادم...خندیدم! و سعی کردم تو چهره م نشون ندم که به میزان شعور طرف پی برده م.

چند روز پیش داشتم با عجله از خونه بیرون‌ می رفتم که همون خانوم درو باز کرد و اومد تو. به ناچار باهاش چشم تو چشم شدم و سعی کردم با تک تک عضلات بدن و صورتم نشون بدم که خیلی عجله دارم برو کنار باد بیاد :|  خانومه تا جواب سلامم رو داد بلافاصله و بی مقدمه گفت: "وای عزیزم ببخشید اونروز بهت گفتم چقدر زشت شدیا!!!! اصلا بعدش خودم خیلی ناراحت شدم!!" :| 

تنها تحلیلی که تونستم اون لحظه تو ذهنم انجام بدم این بود که احتمالا روزی که اولین بار منو دید و گفت چقدر دماغت باد کرده، پس ذهنش یکی داشته فریاد می زده "وای خدای من چقدر زشت شده!" برای همین به صورت ناخودآگاه تو ذهنش مونده بوده و ایندفعه که منو دید بابت چیزی که بلند نگفته بود، بلند عذرخواهی کرد :|

اونوقت هنوز دور و بر من کسایی هستن که تو فاز انکارن یا فکر میکنن اگر زمانی که میگم نمیخوام توی عکسها باشم، بهم نگن که وای عزیزم چقدر سخت میگیری تو که خیلی خوبی و خودت فکر میکنی زشتی، لابد من از افسردگی میرم خودمو میکشم! نه به اینا، نه به اونا :|  ورم بارداریه دیگه، جزام که نگرفتم! نهایت یک ماه و ده دوازده روز دیگه، پفم میخوابه. اما اونچه که باقی میمونه خاطره شعور آدم هاست :|

میخواستم خاطره یکی دیگه از همسایه های باشعور و کمالاتمون رو تعریف کنم ولی حیف که الان شام خورده م و مثل سوسک پیف پاف خورده افتاده م یه گوشه و حسش نیست. شاید بعدا گفتم!


از وضعیت کارای خونه م اینو بگم که بالاخره با خون دل فراوون اتاق ها رنگ شدن، کاغذ دیواری شدن، اتاق دخترمون موکت شد، پرده خریداری شد، فرشا رفتن قالیشویی و سرویس چوب ان شالله فردا شب میاد!  و دیگه از اینجا به بعد با چیده شدن اتاق، ان شالله خونه هم مرتب میشه اگه خدا بخواد! (که قریب به پنج ماهه رو هواست. و من وقتی میگم رو هواست دقیقا عین دماغم، اغراق نمی کنم و دنبال جلب توجه نیستم!) 

همینا دیگه. فعلا اودافظ!